۱۳۹۵ خرداد ۸, شنبه

«طفولیت ایرانیان»، یادداشتی درباره سخنرانی یوسف اباذری


یوسف اباذری اخیرا سخنرانی کرده است و در آن به «طفولیت ما ایرانیان» اشاره کرده است. خبر بد این است که کاملا درست می‌گوید. اگر دوستان مایل هستند شرح منظم‌تر و منقح‌تر این ایده را از او بخوانند به مصاحبه او به نام «فروپاشی اجتماعی» مراجعه کنند که سال‌ها پیش در مجله آفتاب منتشر شد. خلاصه ایده این است: بلوغ فردی و جمعی در جامعه مدنی شکل می‌گیرد. در کشوری که در آن جامعه مدنی در تحلیل نهایی یا وجود ندارد و یا مدام سرکوب می‌شود، همه جا را یا دولت (به معنایی فراتر از قوه مجریه) یا یک نوع سرمایه‌داری رفاقتی (به تعبیر حسین راغفر) گرفته است جایی برای بلوغ نمی‌ماند. اباذری در آن مصاحبه با با الهامی از آدورنو مفهوم «پدرسالاری بی‌پدر» را مطرح می‌کند. پدر سنتی مرده است و جامعه بی‌پدر به جستجوی جانشینی برای پدر است. در چنین وضعی معمولا دولت جانشین پدر می‌شود.

برای بیرون آمدن از کودکی باید فهمید که پدری وجود ندارد، ما باید خود را به افرادی بالغ و خودسالار بدل کنیم. البته گفتن ندارد که بازار آزاد هم جزئی از جامعه مدنی است. منتها مشکل ما همین رابطه کودکانه با نهادها و مفاهیم است. پدر می‌تواند دولت باشد، یا بازار آزاد یا حتی غرب و عموبوش. ما مدام می‌خواهیم یکی بیاید یک کاری برای ما بکند. فکر می‌کنیم بازار آزاد قطاری جادویی است که اگر راه افتاد خود به خود بدون اینکه ما کاری کنیم ما را به آرمانشهر دموکراتیک خواهند رساند. از طرف دیگر برخی از مخالفان بازار آزاد هم باز در همین طفولیت هستند. تصور می‌کنند دولت یا یک نوع چپ خالصی که معلوم نیست چیست باید بیاید و ما را نجات بدهد و بازار آزاد فی‌نفسه بزرگ‌ترین شر عالم است. عده‌ای دیگر فکر می‌کنند غرب باید بیاید ما را نجات دهد. و همین طور بگیرید تا انتها. مهم نیست چه چیزی را جای پدر می‌گیرید، مهم منطق نیاز به پدر داشتن است. این منطق صفر و صدی اینکه یک روز بازار آزاد رهایی‌بخش است یک روز شر مطلق، اینکه دولت یک روز منجی عالم بشریت است روز دیگر ابلیس‌ترین ابلیس سیاست، این «تمامیت‌خواهی» یعنی طفولیت. طفولیت چپ و راست ندارد، دیندار و سکولار ندارد، غرب‌گرا و شرق‌گرا ندارد منطق مواجه کودکانه و خالی از مسئولیت با جهان فراسوی شکاف‌های سیاسی و عقیدتی است.


نقد دولت، نقد بازار آزاد، نقد غرب آری، اما طفولیت خیر. مسئله این است.

درباره «بورژوازی ایرانی»


یکی از دوستان عزیز چپ ضمن مجادله‌ای به من گفت تو فکر می‌کنی بورژوازی ایرانی مثل بورژوازی اروپا دموکرات است و می‌شود با آن ائتلاف کرد. حاشا و کلا اگر من یک دقیقه در زندگی‌ام چنین فکری کرده باشم. اگر اینطوری بود که دیگر غمی نبود. منتها این نگاه به بورژوازی اروپایی لطف کردن به آنها است و ریشه در افسانه‌ای مارکسیستی دارد. طبقات ذات معینی ندارند و حالتی ماگمایی دارند. تغییراتی می‌کنند و بالا و پایین و چپ و راست دارند. البته این تغییرات نسبی است و حدودی دارد. به خاطر همین می‌گویم ماگمایی و نه مایع. بورژوازی غربی هم همیشه دموکراسی‌خواه نبوده است. هر وقت آب بوده نشان داده شناگرخوبی است و با فاشیسم هم ممکن است کنار بیاید. بورژوازی غربی هم در طول تاریخ و به تدریج مجرب و مودب و فرهیخته شده است. اینطوری نیست که از اول گوگولی بوده است. همین الان هم مدام باید به نخبگان این طبقه ادب و تربیت را یادآوری کرد و الا از دست می‌روند. خلاصه هیچ طبقه‌ای ذاتا و تا ابد له یا علیه دموکراسی نیست.

اما درباره بورژوازی ایرانی در حال حاضر. «بورژوازی ایران را باید تربیت کرد»، نه تک‌تک‌شان را، نخبگان و سیاستمدارانشان را. تنها از این طریق ایران به سرانجام خوبی خواهد رسید. برای اینکه به کسی بر نخورد نظرم را با استعاره می‌گویم خودتان استعاره‌ها را رمز‌گشایی کنید. پیشنهاد بنده به شرح زیر است:

بورژوازی ایرانی چهار دسته دارد: ۱. کروکودیل‌ها. اینها را نمی‌شود کاری کرد. فقط باید انداختشان توی کیسه درش را محکم گره زد و تحویل باغ وحش داد. ۲. کفتارها. اینها را باید کنترل کرد. نمی‌شود جمع‌شان کرد. ولی با کنترل دولتی می‌توانند مفید باشند. اما اگر دولت نباشد گند می‌زنند به جامعه. ۳. بزهای شاخدار. اینها هم بز هستند هم شاخ دارند. کمی بد کمی خوب. به هر حال تربیت‌پذیراند. ۴. گوزن‌ها. در اقلیت محض هستند. اگرچه شاخ دارند اما خوب‌اند. گاهی ممکن است شاخ بزنند اما در مجموع خیرخواه و نیک‌سرشت‌اند.

راه‌کار: اولا بزهای شاخدار و گوزن‌ها باید با هم متحد شوند. ثانیا باید نخبگان آنها را تربیت کرد. تنها از طریق تربیت نخبگان این دو بخش از بورژوازی می‌شود به آینده امید داشت. دو دسته دیگر هم که گفتم: کروکودیل‌ها در باغ وحش، کفتارها تحت هدایت دولت.

۱۳۹۵ خرداد ۷, جمعه

شما هم آلترناتیوی ندارید ما همه در نقطه صفر هستیم‌، ‌‌پاسخی به رضا حقیقت‌نژاد


اعتماد سیاسی/اعتماد انتخاباتی

از اعتماد شروع کنم: رضا حقیقت‌نژاد اعتماد سیاسی را به اعتماد انتخاباتی تقلیل می‌دهد. اعتماد سیاسی یعنی کارنامه کلی یک جریان سیاسی و تصوری که در نیروهای سیاسی دیگر و همچنین مردم برمی‌انگیزاند. انتخابات ملاک خوبی برای سنجش این اعتماد نیست. باید «روند» را بررسی کرد. مضافا بر اینکه اعتماد مقوله‌ای آماری نیست که بشود با آمار یا میزان رای آن را سنجید. مثال: رای خاتمی در سال ۸۰ بیشتر از سال ۷۶ بود اما همه چیز نشان می‌داد هم مردم و هم نخبگان نسبت به او مردد شده‌اند و اعتماد سابق را به او ندارند. اعتماد سیاسی تا حدودی به صورت شهودی دریافت می‌شود. می‌توان ملاک‌هایی برای سنجش آن تعیین کرد اما در تحلیل نهایی اعتماد را نمی‌تواند «دقیقا» سنجید. یکی از ملاک‌های تقریبی برای سنجش میزان اعتماد به یک گروه سیاسی این است که ببینیم آیا گروه‌های دیگر که در اصول کلی به آن گروه نزدیک هستند به گروه مورد نظر اعتماد می‌کنند یا نه؟ تمایل به ائتلاف با آن دارند یا نه؟ مایل‌اند همکاری‌های کوتاه‌مدت یا دراز‌مدت با آن بکنند یا نه؟ رضا حقیقت‌نژاد ملاکی را عرضه می‌کند که بالقوه پوپولیستی ست: محبوبیت در توده مردم.(به فرض که اصلاح‌طلبان در میان توده مردم «محبوب هستند.) آقای خمینی هم پس از انقلاب ادعا می‌کرد (به درستی) که توده پشت سر اوست. آیا آقای خمینی اعتمادپذیر بود؟  مسلما نه. بختیار در همان روزها در اقلیت بود اما به مراتب اعتمادپذیرتر از آقای خمینی بود.

اما درباره اعتماد انتخاباتی: اعتماد انتخاباتی در ایران بیش از حد جدی گرفته می‌شود و نتایج سنگین‌وزنی بر آن بار می‌شود. و این در مورد همه گروه‌های سیاسی صدق می‌کند: اطلاح‌طلبان به محض اینکه اندکی رای می‌آورند برای همه لاف می‌زنند که ما هنوز معتمَد مردم و نخبگان هستیم و چه و چه. از آن طرف «رادیکال‌ها» فریاد بر می‌دارند که مردم و طبقه متوسط منحط شده‌اند و غیره و غیره. هر دو گروه «اعتماد انتخاباتی» را زیادی جدی می‌گیرند. درست به همین دلیل بود که اطلاح‌طلبان هیچ‌گاه نتوانستند انتخابات دوم خرداد را درست تفسیر کنند و پنداشتند مردم ناگهان و تا ابد عاشق آنها شده‌اند.

بنابراین توضیح کوتاهی درباره ماهیت اعتماد‌های انتخاباتی ضروری است: بیشتر «مردم» در همه کشورها نه بر اساس «عقیده» و «گرایش سیاسی» به معنایی که فعالان و نظریه‌پردازان سیاسی می‌فهمند، که بر مبنای عقل سلیم و محاسبه هزینه و فایده و مقداری هم بر اساس هیجان عاطفی (که در ایران بسیار بیشتر است.) رای می‌دهند. البته این الگو در حالت معمول است و می‌تواند در مواردی تغییر کند. همچنین شامل هواداران سرسخت احزاب نمی‌شود. مردم به اصلاح‌طلبان رای می‌دهند خیلی ساده برای اینکه در شرایط موجود راه دیگری ندارند و فکر می‌کنند شاید اوضاع کمی بهتر شود. همین. اعتماد انتخاباتی بسیار شکننده، بسیار سطحی و نسبتا زودگذر است. همه جای دنیای همینطور است. مانور دادن روی این اعتماد‌های انتخاباتی برای رجز‌خوانی خط نوشتن بر باد است. درست به همین دلیل خیلی از اطلاح‌طلبان فکر کردند سال ۷۶ مردم چک سفید به آنها دادند. نه، مردم به هیچ کس چک سفید نمی‌دهند. آرای مردم شناور و انعطاف‌پذیر است. وقتی گروهی رای می‌آورد معنی‌اش این است که در کار کمپینی و تبلیغاتی خوب کار کرده، از شرایط خوب استفاده کرده و مردم هم «در آن لحظه» فکر می‌کنند که این گروه شاید بهتر از بقیه باشد. همین و بس. هیچ معنای دیگری ندارد.

اعتماد سیاسی که من از آن صحبت کردم معنایی فراتر از اعتماد زودگذر انتخاباتی دارد. بیشتر معطوف است به سایر نیروهای دموکراسی‌خواه جامعه ایران که فعلا در شرایط سرکوب سیاسی در حاشیه هستند. در آینده‌ای دور یا نزدیک اصلاح‌طلبان و این نیروهای دموکراسی‌خواه (راست و چپ سکولار) برای ساختن دموکراسی شدیدا به یکدیگر نیاز خواهند داشت. (و حتی همین الان هم) بی‌اعتمادی و دیوار بلند سوءظن میان این جریان‌ها دموکراسی‌ را ناممکن‌تر خواهد کرد و نیروهای دموکراسی‌خواه را پراکنده‌تر. البته اصلاح‌طلبان تصور می‌کنند به این نیروها نیازی ندارند و در شرایط نابرابر که انتخاب همواره میان جنتی/ رفسنجانی یا لاریجانی/عارف است آنها برنده هستند. خوب، به سختی اشتباه می‌کنند.

تاکتیک، اصول، پروژه سیاسی

رضا حقیقت‌نژاد می‌گوید تغییری در اصول صورت نگرفته است. تغییر در تاکتیک است. اصول اطلاح‌طلبان چیست؟ اگر اصول دموکراسی و حقوق بشر است، این چه تاکتیکی است که ما باید به دشمنان قسم‌خورده دموکراسی و پلید‌ترین چهره‌های ناقض حقوق بشر رای بدهیم؟ چگونه این تاکتیک می‌خواهد ما را به آن اصول برساند؟ موضوع خیلی ساده است: میان وسیله و اهداف نه تنها تناسب برقرار نیست، بلکه تضاد مطلق برقرار است. مهمترین نشانه تغییر در اصول همین است. این تاکتیک به بقای اصلاح‌طلبان در حکومت کمک می‌کند نه به دموکراسی و حقوق بشر. درباره تجدیدنظرطلبی پیشتر نوشته‌ام و حرفم را تکرار نمی‌کنم. فقط دو توضیح را اضافه می‌کنم: نخست اینکه من نگفتم اصلاح‌طلبان از همه اصول‌شان عقب نشسته‌اند. 

طیف‌های مختلف اطلاح‌طلبان مواضع مختلفی در این باره دارند. ولی به طور کلی در میان بسیاری از آنها نوعی عقب‌نشینی و تجدیدنظر در اصول دیده می‌شود. دوم اینکه همین عدم شفافیت مهمترین عیب اطلاح‌طلبان است. هر گروه سیاسی باید صراحتا برنامه، اصول و استراتژی‌های خود را با هواداران و گروه‌های سیاسی موتلفش در میان بگذارد. اصول و اهداف ائتلاف ۸۸ حدودا روشن بود. آن جنبش و اتئلاف برآمده از آن شکست خورد و از هم پاشید. خب، در وضعیت جدید اصلاح‌طلبان به ما نمی‌گویند بر اساس چه اهدافی و چه برنامه‌ایی باید حول آنها گرد آییم. تنها در موسم انتخابات به ما می‌گویند هیس ! رای بدهید و کاری به بقیه‌اش نداشته باشید. رضا حقیقت‌نژاد عزیز و دوستان اصلاح‌طلب ! اینطوری نمی‌شود. من یک شهروند عاقل و بالغم. باید بفهمم الان ما حول چه اهدافی داریم گرد می‌آییم، اصلاح‌طلبان چه پروژه سیاسی پیشنهاد می‌دهند و چرا. من باید حق داشته باشم سوال بپرسم و نقد کنم و آنها هم جواب بدهند و بالعکس. تا هر کسی حرف زد متهم شد به جنگ‌طلب و ایران‌ستیز و غیره. من کاری به توده بنفش و برخی هتاکانی که در بی.بی.سی و وی.او.ای مجنونانه عربده می‌زنند ندارنم و حساب آنها را از امثال شما جدا می‌کنم. اما اگر دوستان اطلاح‌طلب با چنین هتاکی‌هایی مخالف‌اند صریحا باید موضع بگیرند و محکوم کنند و این افراد را از خود برانند. (که عکس این کار را انجام می‌دهند.) و ثانیا باید در جایی – نه در زمان انتخابات که همه در حال جوگیر شدن هستند – به طور شفاف و صادقانه پروژه سیاسی خودشان را شرح دهند  و آن را به «بحث عمومی» بگذارند و دعوت کنند از همه نیروهای دموکراسی‌خواه از چپ تا راست و از مذهبی تا سکولار که این پروژه را قضاوت کنند. در داخل ممکن است چنین کاری دشوار باشد اما در خارج که می‌شود. چرا نمی‌کنند؟

درباره انتخابات

 نهایتا به طور بسیار موجز چند کلمه هم درباره این انتخابات و نتایجش بگویم. شکست در خبرگان از ابتدا معلوم بود. رد صلاحیت‌ها جای شک باقی نمی‌گذاشت که اصلاح‌طلبان شانسی ندارند. رضا حقیقت‌نژاد می‌پذیرد که تاکتیک اطلاح‌طلبان در مورد خبرگان موفق نبود. اما این عدم موفقیت از ابتدا روشن بود. چرا ما باید به ناقضان اصلی حقوق بشر در جمهوری اسلامی رای بدهیم و چنین هزینه سنگینی را بپردازیم در حالیکه می‌دانیم که نتیجه قطعا شکست خواهد بود؟ فقط برای اینکه روی مصباح و یزدی و جنتی کم شود؟ این پروژه‌ای سیاسی است یا دعوایی شخصی ؟ سیاستی که به «لج آقا را درآوردن» تبدیل شده است سیاست نیست. بازی است. با ریس شدن جنتی احتمال دارد همان اعتماد موقت رای‌دهندگان به اطلاح‌طلبان عمیقا خدشه‌دار خواهد شد.

در مورد مجلس: من مشکلی با رای به برخی از نمایندگان اطلاح‌طلب نداشتم. یک مشارکت حداقلی با هدف حمایت از به قول دوستان «حکمرانی خوب» و البته نه دموکراسی، چون این افراد بیشترشان دموکراسی‌خواه نبودند، اما نسبت به بسیاری از نمایندگان مجلسِ قبل بالاخره از نعمت سلامتی عقل برخوردار بودند. اما در مورد مجلس هم نمی‌توان چندان از پیروزی صحبت کرد. اصلاح‌طلبان به طور تاکتیکی در خیلی از شهرها به اصول‌گرایان رای دادند. اصلاح‌طلبان – به استثنای تهران - پیروز نشدند فقط جلوی ورود بعضی نمایندگان تندرو به مجلس را گرفتند. اما همانطور که در ابتدا گفتم این اعتماد انتخاباتی زودگذر است و دائمی نیست. اطلاح‌طلبان اگر بعد از این پروژه سیاسی مشخصی نداشته باشند و نتوانند حمایت گروه‌های دیگر دموکراسی‌خواه و همچنین بخش بزرگی از جامعه را که رای ندادند، جلب کنند همین اعتماد انتخاباتی شکننده را هم از دست خواهند داد.

دموکراسی از پایین، دموکراسی از بالا

«شما آلترناتیوی ندارید». بارها این سخن را شنیده‌ایم. در متن رضا هم تلویحا این سخن تکرار شده بود. منتها حقیقت این است: «شما هم آلترناتیوی ندارید، ما همه در نقطه صفر هستیم.» آلترناتیو شما حداکثر برای مدیریت بهتر کشور (همان حکمرانی) است نه برای دموکراسی و حقوق بشر. زمانی ما همه آلترناتیو داشتیم، در ۷۶ در ۸۴ و در ۸۸. الان دست همه‌مان خالی است. شما توهم آلترناتیو دارید. موقعیت ما تقریبا برابر است. شما فکر می‌کنید چیزی اضافی در دست دارید، نه، «متاسفانه» ندارید.  پیشنهاد می‌کنم توهم‌‌تان را بگذارید کنار و از اسب خیال پیاده شوید و بنشینید دوباره با هم فکر کنیم.

دو دیدگاه سال‌هاست در میان دموکراسی‌خواهان ایرانی وجود دارد: اول کسانی که به تغییرات از بالا امید بسته‌اند، دوم کسانی که به تغییرات از پایین. اصلاح‌طلبان نماد گروه اول و چپ‌ها نماد گروه دوم هستند. این دو خصوصا بعد از شکست جنبش سبز به شکلی غم‌انگیز و پرخاشگرانه علیه یکدیگر قرار گرفتند. به نظر من حقیقتی در حرف هر دو گروه هست، به اضافه مقدار زیادی اغراق و سکتاریسم. این درست است که تغییرات از بالا مهم‌اند و نمی‌توان به آنها بی‌اعتنا بود. اصلاح‌طلبان حق دارند این تغییرات را رصد کنند و برای آن برنامه داشته باشند. (اگر داشته باشند.) اما تغییرات از بالا به خودی خود ناقص خواهد بود اگر با نیرویی از پایین حمایت نشود. بنابراین چپ‌ها (و دیگر گرایش‌هایی که بر نقش نیروی مردمی تاکید می‌کنند.) حق دارند که به «سیاست از پایین» اشاره کنند. اشتباه اطلاح‌طلبان این است که سیاست از پایین را همواره مترادف با انقلاب و شورش در نظر می‌گیرند، اشتباه رادیکال‌ها این است که زیادی حضور نابِ مردم را مقدس و رهایی‌بخش می‌دانند و سیاست از بالا را همیشه در بهترین حالت سترون و در بدترین حالت خیانت می‌دانند.


این دو دیدگاه باید بتوانند با هم گفت‌وگو کنند. به نظر من دموکراسی از ترکیب این دو دیدگاه به وجود خواهد آمد. اگر هر کدام دیگری را تعدیل و تصحیح کنند، ما می‌توانیم به یک سیاست واقعا دموکراتیک و یک «آلترناتیو» حقیقی دست یابیم.  تا زمانی که اصلاح‌طلبان سکتاریست هستند، فقط و فقط سیاست را به موسم انتخابات محدود می‌کنند و تنها امیدشان لابی کردن در پشت‌پرده با مراکز قدرت است ما به چنین آلترناتیوی نمی‌رسیم. 

نقد رضا حقیقت‌نژاد را در صفحه فیس‌بوک‌اش بخوانید. 

۱۳۹۵ خرداد ۴, سه‌شنبه

آیا غرب با اسلامِ مهاجران مشکل دارد؟


نه. خیلی ساده نه. هر چه می‌گذرد بیشتر دارم فکر می‌کنم که کاربرد مستقیم نظریات و فلسفه‌های انتقادی در سیاست روزمره چقدر می‌تواند خطرناک باشد. (بدیهی است که منظورم این نیست که این نظریات را باید کنار بگذاریم، اما شیوه کاربرد آنها باید تغییر دهیم.) در سیاست روزمره باید به صراحت و سادگی عقل سلیم برگردیم. «روشنفکران» البته در این حالت احساس می‌کنند سفیه و احمق شده‌اند. اما سفاهت و حماقت  از دانش و تعقل بسیار نیز می‌تواند بیاید. این نکته را از زمان کانت می‌دانیم که عقل در اوج فعالیت‌اش و در درخشان‌ترین دستاوردش (که کانت در درخشانی‌اش هیچ شکی نداشت.) می‌تواند مهمل بگوید. امکان مهمل‌گویی را همیشه می‌دانستیم، اما کشف بزرگ کانت تشخیص خطر بالقوه مهمل‌گویی در خود عقل و در عالی‌ترین حالت‌اش، یعنی در متافیزیک بود. بنا به استعاره مشهورش در اواخر «نقد عقل محض» عقل از جایی به بعد ساختمانی را می‌خواهد بسازد که هیچ مصالحی برایش ندارد. تنها نقشه آن را دارد. استعاره را ادامه بدهیم: بنابراین همه چیز روی کاغذ درست است اما در واقعیت این نقشه به مضحکه بدل می‌شود.

نه. غرب، یعنی سیستم‌های سیاسی غربی، نخبگان و روزنامه‌نگاران و افکار عمومی مردم مشکلی «فلسفی» با اسلام ندارند. آنها نه از اسلام خوششان می‌آید نه بدشان می‌آید. القاء این نکته که گویی غرب فی‌نفسه ستیزی با اسلام و مسلمانان دارد فقط یک اسم دارد: دروغ محض. آزادی دینی در دموکراسی‌های غربی دو قرنی هست که جا افتاده. تا جایی که دغدغه ایمان و انجام مناسک باشد، هیچ مشکلی با اسلام وجود ندارد که هیچ، تسهیلات بسیاری هم برای مسلمانان وجود دارد. در کشوری که من زندگی می‌کنم مسلمانان تا جایی که «مومن» هستند کاملا آزادند. این همه تبلیغات درباره هیولایی به نام لائیسیته فرانسوی هم پروپاگاندایی است که راه جمهوری اسلامی و طالبان و القاعده و  داعش را هموار می‌کند.

پس مشکل از کجاست؟ مشکل این است: اسلام تا زمانی که ایمان و مناسک است هیچ مشکلی با آن وجود ندارد. اما به محض اینکه به پروژه سیاسی – اجتماعی بدل می‌شود، بله، «همه» از چپ تا راست، از بی‌خدا تا مسیحی، از طبقه بالا تا طبقه پایین، از نخبه تا عامه با این اسلام مشکل دارند. و متاسفانه چهره عمومی اسلام بیش از پیش دارد ایدئولوژیک‌تر می‌شود. در پس این ایدئولوژی «پروژه یک جامعه» وجود دارد. از اینجاست که مشکل حجاب و ورزش و زنگ موسیقی و رقص دختران در مدارس، مسئله حدود نقد اسلام و کشیدن چهره پیامبر و غیره و غیره به وجود می‌آید. این دعوا ماهیتی سیاسی دارد نه الاهیاتی. کسی با ایمان کاری ندارد، مشکل وجه ایدئولوژیک و میل بی‌پایان آن برای سلطه سیاسی و اجتماعی است.

مشکل غرب با اسلام، و همچنین مشکل ما سکولارهای راست و چپ با اسلام‌گرایان مشکل «اعتماد» است. این همه بحث‌های الاهیاتی و نظری مستقیما در سیاست روزمره به ما سودی نمی‌رسانند. (البته ابدا به این معنی نیست که هیچ فایده‌ای ندارند یا نباید باشند. فایده این بحث‌ها به شکلی دیگر به جامعه می‌رسد نه به طور مستقیم و آنی.) اسلام‌گرایان بارها نشان داده‌اند که نمی‌شود به آنها اعتماد کرد، ابتدا از نردبان دموکراسی بالا می‌روند بعد زیر آن می‌زنند. دیگر دست‌شان برای همه رو شده است. ادای دموکراسی و حقوق بشر و حقوق زنان و غیره در نیاورید. کارنامه شما متاسفانه پر از ریاکاری ست.

افکار عمومی در غرب به حق نسبت یه این اسلام ایدئولوژیک و سلطه‌گر سوءظن دارد. به راحتی نمی‌تواند اعتماد کند. ما هم نمی‌توانیم. به اندازه کافی گواه برای عدم‌اعتماد داریم. مشکل در بدگمانی ما نیست، مشکل در بی‌مسولیتی و ریاکاری اسلام‌گرایان است.

با همه اینها راه همزیستی از «اعتماد» دوباره می‌گذرد. بزرگ‌ترین پرسش پیش روی ما چه در غرب چه در خاورمیانه این است: چگونه مجددا در چهارچوب قراردادی اجتماعی به همدیگر اعتماد کنیم؟ اعتمادی که آزمون‌پذیر و مسولیت‌آور باشد. تا زمانی که این اعتماد وجود ندارد دولت‌های دموکراتیک باید در چهارچوب موازین قانونی اما با اقتدار این نوع اسلام – یعنی اسلام ایدئولوژیک سلطه‌گر را – محدود کنند. 

۱۳۹۵ خرداد ۱, شنبه

آیا ما همه «مسلمانیم»؟


در اسلام رسمی و مسلط آن که نماز و روزه و دیگر فروع دین را ترک می‌کند، شرب خمر می‌کند، زنا می‌کند و غیره دیندار محسوب نمی‌شود. بگذریم از اینکه این پرسش که آیا چنین کسی از اسلام خارج شده است یا نه بحثی مفصل در فقه است. از همان ابتدای اسلام هم بر سر مسلمان بودن یا نبودن کسی که مرتکب گناه کبیره شده است مجادلات کلامی – فقهی پرشوری در گرفت. این بحث از همان ابتدا هم رنگ و بویی سیاسی داشت و خصوصا ماجرای حکمیت و اختلاف علی و پیروانش با معاویه و بنی‌امیه خاستگاه این مجادله بود. یک سر طیف خوارج بودند که می‌گفتند علی و معاویه هر دو از دین خارج شده‌اند، سر دیگر طیف مرجئه بودند که این داوری را تنها به خدا و روز آخرت واگذار می‌کردند. از چنین اختلافاتی که بگذریم فعلا ملاک اصلی در اسلام ارتودوکس برای سنجش دین کسی عمل به شریعت است. ولو اگر فقیهی فتوا به کفر کسی ندهد، (چون تا جایی که می‌دانم کافر در فقه وجهی سیاسی نیز دارد، فرد باید طاغی باشد و بر حکومت اسلامی شوریده باشد.) به هر حال معیار مسلمان بودن «عقیده» (که باید آن را از ایمان جدا کرد.) و «عمل» است.

این غلبه نگاه فرمالیستی فقهی پیامد معرفتی مهمی داشته است: بی‌باورانِ بارآمده در فرهنگ اسلامی تصور می‌کنند به محض اینکه نماز و روزه را کنار بگذارند و سکس آزاد داشته باشند و الکل بنوشند و غیره دیگر «مسلمان» نیستند. جالب است که این نگاه در واقع درون پارادایم فقهی رشد کرده است: دیندار نبودن یعنی معکوس کردن آنچه فقیه می‌خواهد. بنابراین به یک معنا مسلمان نبودن در اسلام خیلی آسان است: کافی است شما اعمالی را انجام ندهید و عقایدی را کنار بگذارید، شما دیگر «مسلمان» نیستید. و باز از همین رو ست که «بحران ایمان» (سنت اگوستین) به آن شکلی که در مسیحیت وجود داشته در اسلام یا وجود نداشته است و یا شکلی دیگر داشته.

در مسیحیت موضوع پیچیده‌تر است چرا که اصل ایمان مسیحی بر می‌گردد به رابطه قلبی مومن با مسیح. البته در مسیحیت هم به تدریج فرمالیسم به شکلی دیگر غلبه کرد و آن نهاد کلیسا بود که نقش واسطه وجدان مومنان را با مسیح بازی می‌کرد. در دوره جدید این واسطه کمرنگ شد و مجددا رابطه قلبی مومن و مسیح پررنگ‌تر و مهم‌تر شد.

از آنجا که وجدان و ایمان درونی موقعیتی اساسی‌تر در مسیحیت داشته است،  بنابراین تصور آنها از دین و ایمان و تامل فلسفی بر روی آن با تصور ما فرقی اساسی پیدا کرد. مثلا وقتی آقای چارلز تیلور می‌گوید سوژه و هویت فردی در غرب هنوز بنیانی مسیحی دارد، برای کسی که در سنت مسیحی بار آمده شنیدن این حرف چندان عجیب نیست و بلافاصله آن را می‌فهمد. بدیهی است که تیلور هم می‌فهمد که این همه آدم در غرب هستند که مسیحی نیستند و کاملا بی‌خدا، اما از آنجا که ملاک او برای تحلیل امر دینی «وجدان» است نه شریعت و عمل به آن (و همچنین نه عضویت در کلیسا) بنابراین می‌تواند سوژه سکولار عصر جدید را در ادامه وجدان دینی عصرپیشامدرن تحلیل کند.

مهمترین مثال البته فلسفه هگل است. موضوع اصلی اندیشه هگل رابطه روح و تاریخ است. این پروبلماتیک ریشه در الاهیات مسیحی دارد. کار هگل سکولار کردن مفهوم تاریخ و روح است. سیر روح نه در جهانی دیگر که در همین جهان درون‌ماندگار و تاریخ سکولار رخ می‌دهد. هگل از این طریق می‌خواهد مفاهیم الاهیات مسیحی را سکولار کند. بنابراین بر مبنای فسلفه هگل می‌توانیم تاریخ روح را به گونه‌ای پیوسته بخوانیم. گسستی مطلق رخ نداده است، این روح همان روح است که «سکولار» شده. 

خلاصه کنم: وقتی ملاک تحلیل امر دینی «فرم» باشد شما گسست‌گرا می‌شوید: یا نماز می‌خوانی یا نمی‌خوانی، یا زنا می‌کنی یا نمی‌کنی بنابراین یا مومن هستی یا نیستی. مرزی روشن و حقوقی و ریاضی‌وار میان این دو هست. اما وقتی ملاک تحلیل امر دینی وجدان باشد، شما پیوسته‌گرا می‌شوید، مومن بودن یا مومن نبودن به قلمرویی سوبژکتیو منتقل می‌شود و امور سوبژکتیو مرز مشخصی ندارند. به راحتی نمی‌شود تعیین کرد که شما مومن هستی یا نیستی، حتی اگر ظاهرا زانی و تارک‌‌الصلاه باشی.

هانری کربن با چنین نگاهی است که پروژه‌اش را پدیدارشناسی ایمان آنچنان که بر قلب مومن متجلی‌ شده است می‌داند. به بیان دیگر کربن در جستجوی پدیدار‌شناسی وجدان (باطن، آگاهی یا روح) اسلام است. و درست به این دلیل است که به سنت عرفانی توجه دارد چرا که عرفان برخلاف فقه توجه اصلی‌اش به وجدان و باطن مومن است. کار کربن در حوزه جهان قدیم است. پرسش ما اما این باید باشد: این وجدان در عصر جدید چه تحولی کرده است؟ به بیان دیگر: «پدیدارشناسی وجدان معاصر اسلامی – شیعی» چیست؟ (پدیدارشناسی را در اینجا به معنایی عام و ماقبل هوسرلی به کار می‌برم). و شاید باید گفت ما باید در جهت عکس کربن حرکت کنیم: اگر او می‌خواهد از فلسفه روح پساهگلی تاریخ‌زدایی کند، ما باید فلسفه تاریخ‌زدوده کربن را تاریخی کنیم.

این پروژه فقط دینداران به معنای فقهی را در بر نمی‌گیرد. به این معنا ما همه «مسلمان» و «شیعه» هستیم ! ولو در شراب و ویسکی و آبجو شنا کنیم و زناکار و بی‌حجاب باشیم. یکی از دلایلی که ما نامومنان تامل فلسفی بر امر دینی را جدی نمی‌گیریم این است که تصور می‌کنیم برکنار از امر دینی هستیم. بله، به معنای فقهی – فرمالیستی برکنار‌یم، اما در معنای روحی – وجدانی ما همه در قلمرو وجدان اسلامی – شیعی می‌اندیشیم. ذکر این نکته نیز ضروری است که وجدان همزمان فردی و جمعی است. اگر این ایده هگلی را بپذیریم که ذهن در تاریخ است و تاریخ در ذهن، پس می‌توانیم بگوییم که تاریخ در ما می‌اندیشید و ما در تاریخ. وجدان اسلامی – شیعی از طریق ما می‌اندیشید و ما از طریق این وجدان می‌اندیشیم.

امر دینی به شکلی دیگر (به شکلی متفاوت از دنیای قدیم)، همه جا هست. در شعر معاصر فارسی، در سینما، در سیاست، در زندگی روزمره و غیره. پرسش اینجاست که این روح جدید چیست و نسبت به سوژه دینی قدیم چه تحولی کرده است؟ نقطه شروع خودشناسی فرهنگی ما همین شناخت تحول «روح» در عصر جدید است. اگر کربن وجدان مومن در عصر پیشامدرن را پدیدارشناسی کرده است ما باید برای شناخت خود وجدان معاصر خود را پدیدارشناسی کنیم. قطعا این وجدان جدید متحول شده است و از جنبه‌هایی «سکولار» شده است. اما گسست مطلقی رخ نداده است. چرا که در قلمرو روح صحبت از گسست مطلق دشوار است. مرز و گسست مربوط است به قلمرو ابژکتیو و چیزهای رویت‌پذیر (visible). روح رویت‌ناپذیر(invisibleاست.

 بنابراین اگر مثل چارلز تیلور بگوییم که هویت فردی ما در بنیان هنوز اسلامی – شیعی است، حرف خیلی عجیبی نزده‌ایم.

با این همه می‌توان پرسید : آیا اساسا گسست کامل از این وجدان اسلامی ممکن است؟ یا به عبارت دیگر آیا اصولا در تاریخ روحی گسست مطلق ممکن است؟ آیا ما سرانجام «کاملا» از گذشته خواهیم برید و «سکولار» خواهیم شد؟ این پرسشی است گشوده. 

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

حجاب راه


از این جمله که رفت، شرف گوهر آدمی معلوم شد و راه صوفیان معلوم گشت که چیست. و همانا شنوده باشی از صوفیان که گویند: « علمْ حجاب است از این راه» و انکار کرده باشی.

این سخن را انکار مکن که این حق است. چه، محسوسات و هر علم که از راه محسوسات حاصل شود، چون بدان مشغول و مستغرق باشی، از این، حجاب باشد.

و مَثل دل چون حوضی است، و مَثل حواس چون پنج جوی آب است که در آن حوض می‌آید از بیرون: اگر خواهی که آب صافی از قعر حوض برآید، تدبیر آن بود که این آب جمله از وی بیرون کنند، و گِلِ سیاه که از اثر آن آب است، همه بیرون کنند، و راهِ همه جوی‌ها ببندند تا نیز آب نیاید و قعر حوض همی‌کَنند تا آب صافی از درون حوض برآید. و تا حوض از آن آب که از برون درآمده است مشغول باشد، ممکن نگردد که از درون وی آب برآید.  همچنین این علم که از درونِ دل بیرون آید حاصل نیاید تا دل از هرچه از برونْ درآمده است خالی نشود.

اما عالِم اگر خویشتن خالی بکند از علمِ آموخته و دل بدان مشغول ندارد، آن علمِ گذشته وی را حجاب نباشد، و ممکن بود که این فتح وی را برآید، همچنانکه چون دل از خیالات و محسوسات خالی کند، خیالات گذشته وی را حجابی نکنند. و سبب حجاب آن است که چون کسی اعتقاد اهل سنت بیاموخت، و دلیل‌های وی چنانکه در جدل و مناظره گویند بیاموخت، و همگی دل خویش بدان داد، و اعتقاد کرد که ورایِ این خود هیچ علم نیست، و اگر چیزی دیگر در دلِ وی آید گوید که این خلاف آن است که من شنیدم و هرچه خلاف آن باشد همه باطل بود – ممکن نگردد که این کس را هرگز حقیقت کارها معلوم شود، که آن اعتقاد که عوام خلق را بیاموزند، قالب حقیقت است نه عین حقیقت، و معرفتِ تمامْ آن بود که حقایق از آن قالب مکشوف شود، چنانکه مغز از پوست.

و بدان که کسی که طریق جدل در نصرت اعتقاد بیاموزد، وی را حقیقتی مکشوف نشده باشد، وچون پندارد که همه آن است که وی دارد، این پندارْ حجاب وی گردد. و به حکم آنکه این پندار غالب بر کسی شود که چیزی آموخته باشد، غالب آن بود که این قومْ محجوب باشند و این درجه جدلیان است.

پس اگر کسی از این پندار بیرون آید، علمْ حجاب وی نباشد، بلکه چون این فتح وی را پدید آید درجه وی به غایت کمال رسد و راه وی ایمن‌ترو درست‌تر باشد، که کسی که قدمِ وی در علمْ راسخ نشده باشد از پیش، باشد مدتی دراز در بند خیالی بماند و اندک مایه شبهتی وی را حجاب کند. و عالِم از این چنین خطر ایمن باشد.


(غزالی/کیمیای سعادت)


اشاره: این قطعه عالی از کیمیای سعادت تقریری است از یکی بنیادی‌ترین اصول عرفانی. این ایده که علم (مطلقِ علم) می‌تواند حجاب راه شود نه تنها درباره طریقت معنوی که درباره طریقت دنیوی نیز صحیح و معتبر است و از همین رو می‌توان بهره‌ای «سکولار» نیز از این قطعه برد: کتاب خواندن و دانش‌اندوزی مداوم و فرو رفتن در این یا آن سنت فکری و هواخواه سرسخت این یا آن نظریه شدن می‌تواند حجاب ما شود. گاهی همانطور که غزالی شرح می‌دهد باید جوی‌های معرفت را ببندیم و به «خود» باز گردیم و درون را بپالاییم و بپرسیم از نسبت این «خود» با آن معرفت و سنت. تنها از این طریق است که می‌توان خود را به سوژه دانش بدل کرد، و از حمالی این یا آن سنت و مکتب فکری و سیاسی رها شد.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

برجام چگونه محقق شد؟


اگرچه این واقعیت دل ما را می‌آزارد اما باید به آن اعتراف کرد: آنچه «برجام» را محقق کرد  به قول مونتسکیو «ذهنیت تجاری» بود. او و فیلسوفان روشنگری بدبینی تاریخی اروپایان به تجارت را کنار گذاشتند و کوشیدند نگرشی جدید را بسط دهند. مونتسکیو می‌گوید هر جا تجارت رواج می‌یابد نرمش در آنجا حاکم می‌شود، تجارت می‌تواند ملت‌ها را به یکدیگر پیوند زند و مانع جنگ شود. دو ملتی که با هم روابط تجاری دارند مشکل بتوانند با هم بجنگند. تصور می‌کنم آنچه را که مونتسکیو هدف گرفته است «روح سلحشوری» شوالیه‌ها است که درست در نقطه مقابل ذهنیت تجاری است. روح سلحشوری آکنده از جوانمردی و پاکبازی و شجاعت است. مرد آن است که بی چشم‌داشت دنیوی سلحشورانه به جبهه نبرد برود و دشمن را به خاک اندازد. ننگ است برای شهسواری جوانمرد در غم چند سکه بیشتر و کمتر بودن و متاعی فروختن و متاعی خریدن. مدرنیته دقیقا با همین ذهنیت خداحافظی می‌کند و راز غم غربت ما، راز اینکه مدام می‌پنداریم در این دامگه کاسب‌مآب گیر افتاده‌ایم و به خود می‌گوییم «من ملک بودم و فردوس برین جایم بود» و مدام دل‌آزرده‌ایم که به این دیر خراب‌آباد تاجر‌مسلک آورده شده‌ایم، محو شدن همین روح سلحشوری مردانه است.

مونتسیکو از تجارت دفاع می‌کند و از فایده آن برای حفظ صلح جهانی می‌گوید. اما اضافه می‌کند اگرچه ذهنیت تجاری به تحکیم صلح میان ملت‌ها می‌انجامد، اما همین ذهنیت میان افراد (در واقع در داخل مرزهای یک کشور) مخرب است و کشنده فضایل انسانی. گسترش ذهنیت تجاری میان شهروندان قلب آنان را از عواطف و ارزش‌های انسانی خالی می‌کند و از آن حساب‌گرانی می‌سازد که تنها در اندیشه سود و زیان هستند. دو قرن تجربه تاریخی میان ما و مونتسکیو ایستاده است. و از همین رو نمی‌توانیم با خیال راحت نگرش مثبت مونتسیکو به ذهنیت تجاری و تاثیر آن بر صلح را بپذیریم. شاید نخستین جنگ تاریخ مدرن که با انگیزه‌هایی کاملا تجاری آغاز شد «جنگ تریاک» علیه چین بود که برای نخستین بار هیبت و هیمنه چین را خدشه‌دار کرد و همین باعث بیداری اژدها و ورودش به عصر جدید شد. تجارت می‌تواند باعث جنگ بشود و همواره به نفع صلح نیست. اما با اینهمه  هنوز یک شهود نیم‌سوز در گفتار مونتسکیو هست که درست است: ذهنیت تجاری هزینه جنگ را افزایش می‌دهد. اگر نبود این ذهنیت، و تنها روح سلحشوری بر ما حاکم بود، جنگ‌های عالم بسی بیش از این بود. دقت کنید که تکنیک مدرن گستردگی و خطر جنگ را به شکلی بی‌سابقه و جنون‌‌آمیز افزایش داده است. اگر روح سلحشوری قدیم با این تکنیک مدرن می‌آمیخت نتیجه قطعا کمتر از نابودی کره زمین نبود. اما خوشبختانه بسی چیزها و از جمله ذهنیت تجاری تا حدی مانع گسترش جنگ‌ها شده است.

یک نمونه نزدیک ترکیه و روسیه است: آنچه مانع از جنگ این دو کشور می‌شود مبادلات تجاری روسیه و ترکیه است. باید خوشحال باشیم که نه پوتین پتر کبیر است و نه اردوغان سلطان سلیمان قانونی اگرچه هر دو دلشان غنج می‌زند که این و آن باشند. خبر بد برای آنها و خبر خوب برای مردم روسیه و ترکیه این است که پوتین و اردوغان کاریکاتور مضحکی از آن دو هستند...

ما نیز این دگردیسی را پشت سر گذاشته‌ایم. پرسش اینجاست: آیا باید خشنود باشیم که پاکبازی مردانه رزمندگان دهه شصت جایش را به سرداران کاسب‌کار امروز داده است؟ باید خشنود باشیم که فربه شدن مبادلات تجاری کشور هزینه جنگ را برای همه و از جمله برای برخورداران حکومت افزایش داده است؟ باید خوشحال باشیم که جای شهادت‌طلبی و حسین‌دوستی مومنانه انقلابیون و جنگاوران سال‌های پیش را برندهای بیگانه و لاکچری جوانان نوکیسه و محاسبه‌گری تاجرمسلک پدرانشان گرفته است؟ و سرانجام آیا باید خشنود باشیم که «ذهنیت تجاری» ایدئولوژی مومنانه – سلحشورانه جمهوری اسلامی را از درون استحاله کرده است و راویان رزم به تاجران بزم بدل شده‌اند؟

آری و نه. آری به این خاطر که اگر نبود این ذهنیت تجاری و یا آنچه دوستان چپ گاه «نولیبرالیسم» می‌خوانند (به نظر من گاه به غلط و گاه به درست، درایران می‌توانیم از سیاست‌های اقتصادی نولیبرال به معنای خاص صحبت کنیم اما از «نظم نولیبرال» نه) اکنون هواپیماهای امریکایی بر آسمان ایران می‌غریدند. پذیرفتنش آزارنده است: اما برجام را اخلاص و ایمان محقق نکرد، برجام را اعتراضی مردمی و آزادی‌خواهانه محقق نکرد، برجام را عقل ابزاری و ذهنیت تاجر‌مآب و کاسب‌کار محقق کرد. بله به مال‌های شیک تهران بروید و به خود بگوید ما فعلا صلح را مدیون این تاجران هستیم.

نه، برای اینکه گسترش لجام‌گسیخته این ذهنیت تجاری، در غیبت دموکراسی و حقوق و آزادی‌های اساسی شیرازه اخلاقی و عاطفی جامعه را از هم می‌گسلد و سرچشمه فضایل اخلاقی را می‌خشکاند و رذایل را بر ما حاکم می‌کند. اما راه مقابله با آن به راه انداختن دوباره روح سلحشوری و زهد دینی یا سیاسی نیست. راهش پذیرفتن واقعیت‌های عصر جدید (از جمله حاکمیت بورژوازی ) و تلاشی خرد‌مندانه برای اصلاح امور است.

در جهان بی‌فرشته ما گاه فرشتگان شیطان می‌شوند و شیاطین فرشته، گاه از خیر شر می‌روید و از شر خیر ...  خیر مطلق تنها در «جهانی دیگر» ممکن است. جهانی فراسوی جهان ما. به قول وبر باید عصر جدید را پذیرفت، آغوش کلیساهای کهن [و مساجد و خانقاه‌ها] همیشه به روی ما باز است.