۱۳۹۴ بهمن ۲, جمعه

رانده‌شدگان از جهان‌وطن، درباره معنای ظهور راست افراطی


اگر بپذیریم که در هر مسئله سیاسی مسئله‌ای فلسفی نهفته است، آنگاه می‌توانیم بپرسیم در برآمدن راست افراطی در اروپا و خصوصا در فرانسه چه معنایی فلسفی نهفته است؟ فرانسه امروز از جهاتی خلاصه‌ای از تمام تضاد‌ها و ناخرسندی‌های مدرنیته اروپایی را به گونه‌ای اغراق‌شده  نشان می‌دهد. رادیکالیته وضعیت فرانسه آن را به مدلی برای فهم کشمکش‌های درونی مدرنیته تبدیل کرده است چرا که بر اساس فهم جامعه امروزی فرانسه می‌توانیم وضعیت دیگر کشورهای مدرن را نیز بفهمیم. راست افراطی چرا اینگونه محبوب شد و گسترش آن خبر از چه می‌دهد؟

جهان‌وطنی پیروز؟ افسوس ...

مارکس و انگلس زمانی در مانیفست نوشتند: « بورژوازی با بهره‌کشی از بازار جهانی، به تولید و مصرف همه کشورها خصلت جهان‌وطنی داده و در میان آه و اسف مرتجعان پایه ملی را از زیر پای صنایع بیرون کشیده است. صنایع ملی قدیمی نابود شده و هر روز نابود می‌شود و صنایع جدیدی که رواج آن برای تمام ملل متمدن به امر حیاتی بدل می‌گردد، جای آن را می‌گیرد[...] جای گوشه‌گیری و خودکفایی محلی و ملی کهن را آمد و شد و ارتباط همه جانبه و وابستگی همه جانبه ملت‌ها با یکدیگر می‌گیرد.» (از ترجمه محمد پورهرمزان، تاکید‌ها از من است.)

این قطعه از مانیفست پیش‌بینی شگفت‌انگیزی از آینده سرمایه‌داری است و امروزین‌تر از زمانی است که مارکس و انگلس کمی پیش از انقلاب ۱۸۴۸ این جملات را می‌نوشتند. امروز سرمایه بیش از هر زمانی جهانی شده است. اما افسوس که آنچه در این پیش‌بینی اشتباه است لحن خوشبینانه و ظفرمندانه نویسندگان آن است: مارکس همچنان در این جملات پشت حصار قرن نوزدهم زندانی است و پیروزمندانه می‌پندارد تاریخ لاجرم به سوی عقلانیت بیشتر حرکت می‌کند. مارکس جوان هنوز چندان به سویه تاریک عقلانی شدن نظری ندارد. اگرچه این توجه در سال‌های بعد بیشتر می‌شود اما در کل مارکس تا پایان عمر متفکری خوش‌بین به پیشرفت و تکامل تاریخی باقی می‌ماند. درست از همین رو جهانی شدن سرمایه و تخریب اقتصاد و فرهنگ ملی را جشن می‌گیرد، چرا که می‌پندارد این جهانی شدن مقدمه برآمدن انقلابی جهانی بر ضد سرمایه‌داری خواهد بود. مارکس از  پیروزی امر جهانی بر امر محلی خوشحال ست چون فکر می‌کند نهایتا امر جهانی حقیقی که پرولتاریا حامل آن خواهد بود پیروز خواهد شد، چرا که این طبقه نهایتا خواهد توانست تضاد میان خاص و عام، جهانی و محلی را از میان بر دارد. امروز جهان در مسیری  خلاف امید مارکس حرکت می‌کند: سرمایه جهانی شده است اما چشم‌اندازی برای حل تضادها و برآمدن «جهان‌روایی حقیقی» وجود ندارد، در نتیجه اتفاقا تنها مکانیسمی که علیه اتحاد جهانی سرمایه باقی مانده است همان « آه و اسف مرتجعان» است. تنها نیروی ارتجاع یعنی انواع ملی‌گرایی‌های ضدلیبرال، بومی‌گرایی ضدروشنگری، هویت‌گرایی‌های دینی و نژادی و قومی در برابر سلطه سرمایه ایستاده‌اند. در متن فرانسه مانیفست به جای آه و اسف کلمه désespoir آمده است که معنی ناامیدی می‌هد. امروز به کنایه می‌توانیم بگویم این ناامیدیِ مرتجعان به بزرگترین امید حذف‌شدگانِ جهانی شدن بدل شده است. تنها واکنش باقی‌مانده علیه جهان‌وطنی سرمایه همان «گوشه‌گیری و خودکفایی محلی و ملی کهن» است. 

دو هراس از «جهان‌وطن»

این بورژوا‌سازی سیاره‌ای که «جهانی شدن» نام دارد دو بنیان دارد: نخست اقتصادی و دوم فرهنگی. بنابراین به  دو نوع هراس دامن می‌زند: هراس بازندگان اقتصادی جهان‌وطن و هراس مجروحان فرهنگی آن. گشایش فضای اقتصادی اتحادیه اروپا و تسهیل حرکت آزاد سرمایه و نیروی کار برای  طبقات بالا و متوسط بالا پیروزی بزرگی بوده است، اما برای طبقه کارگر، بخش‌های پایینی طبقه متوسط و برای کارفرمایان کارگاه‌ها و بنگاه‌های کوچک اقتصادی مصیبت به بار آورده است. همان‌طور که مارکس می‌گوید سرمایه جهان‌وطن  اقتصاد ملی و کهن را به نابودی می‌کشاند. و درست به همین دلیل در فرانسه امروز مارین لوپن به صدای حذف‌شدگان اجتماعی ـ اقتصادی «جهان‌وطن» بدل شده است. او به چپ میانه و راست میانه که سه دهه است در کار ساختن جهان‌وطن بوده اند حمله می‌کند: شما به دنبال نیروی کار ارزان بودید، شما مرزها را باز کردید، بنابراین کارگران فرانسوی بیکار شدند، کارگاه‌‌ها و شرکت‌های کوچک رقابت را به شرکت‌های بزرگ باختند، و به این ترتیب اراده ملی ما نابود شد. بخشی از رهبران این جهان‌وطن «چپ» است. مارین لوپن می‌گوید ببینید چپ و راست با یکدیگر فرقی ندارند همه از جهانی شدن صحبت می‌کنند، همه برندگان جهان‌وطن هستند، همه فاسد هستند. یک جذابیت مارین لوپن برای طبقات پایین این است که به «تمام» بالایی‌ها حمله می‌کند: به نهادهای دانشگاهی، به رسانه‌ها، به روزنامه‌نگاران، به سرمایه‌داران بزرگ، به نخبگان سیاسی، به همه کسانی که آن بالا در جهان‌وطن – چه لیبرال چه سوسیالیست - آراسته و بی‌خیال لمیده‌اند. آنها که شیک هستند و در تلویزیون از ارزش‌های جهانی، از لزوم مهمان‌نوازی نسبت به خارجی‌ها صحبت می‌کنند، آنها که مدام از جامعه چندفرهنگی دفاع می‌کنند و ما را زیر فشار نزاکت سیاسی خفه کرده‌اند. برای «ما» که از جهان‌وطن رانده شده‌ایم این حرف‌ها معادل سقوط اجتماعی و حاشیه‌نشینی بیشتر است.

بسیار اشتباه خواهد بود اگر هراس از جهان‌وطن را به جنبه اقتصادی فروبکاهیم: جهان‌وطن هراس فرهنگی نیز ایجاد می‌کند. جهان‌وطن چندفرهنگ‌گرا است و همین واقعیت به هراس و سوءظن دامن می‌زند. برای سه دهه «آنها» یعنی رهبران جهان‌وطن می‌گفتند خارجی‌ها در فرهنگ فرانسه ادغام خواهند شد، امروز صحنه جامعه به روشنی شکست سیاست‌های ادغام را نشان می‌دهد. آشکار بودن و همه جا حاضر بودن اسلام در فرانسه بسیاری  را نگران کرده است. اسلام دینی ست که در جهان‌وطن ادغام نمی‌شود و از این طریق جهان‌وطن را به بحرانی بی‌سابقه کشانده است. جهان‌وطنی شدن به هراسی فرهنگی دامن می‌زند و این هراس فرهنگی مختص هیچ طبقه‌ای نیست، حتی برندگان اقتصادی جهان‌وطن نیز از این آشوب فرهنگی و از میان رفتن هر نوع اصالت وهجوم فرهنگ‌های خارجی و مهاجر می‌ترسند. درست از همین روست که شعارهای جبهه ملی برای بخشی از راست میانه و رای‌دهندگان آن نیز تا حدی جذاب شده است. اکثریت آنها اگرچه مستقیما به جبهه ملی رای نمی‌دهند اما رهبران راست ماینه را تحت فشار می‌گذارند تا سیاستی مشابه جبهه ملی در پیش بگیرد.

 محبوبیت راست افراطی ترکیبی از دو مکانیسم است: نخست مکانیسمی اجتماعی - اقتصادی که طبقات پایین را جذب می‌کند، و دوم مکانیسمی فرهنگی – هویتی است که می‌تواند هر طبقه‌ای را در بر بگیرد چرا که همه در هجوم فرهنگ جهانی و از بین رفتن امر ملی و اصالت فرهنگی مجروح می‌شوند، چه پایینی‌ها چه بالایی‌ها.

ملی‌گرایی قبیله‌ای، اشرافیت عوام

بنابراین می‌توانیم بگوییم تخریب امر ملی و محلی چه در معنای اقتصادی و چه در معنای فرهنگی دلیل اصلی ظهور راست افراطی است. و یا به عبارتی دیگر: نفرت از جهان‌وطن، کلید اصلی فهم ظهور راست افراطی ست. راست و چپ میانه هر دو به جهان‌وطن تعلق دارند، چپ افراطی نیز جذاب نیست چرا که گفتمانش هنوز بسیار «جهان‌وطن» است. ممکن است از نظر اقتصادی با جهان‌وطن مخالف باشد اما از لحاظ فرهنگی مدام از جهان‌وطن صحبت می‌کند. در چنین شرایطی است که ملی‌گرایی قبیله‌ای جذاب می‌شود. ملی‌گرایی ضدلیبرال، هویتی و پرخاشگر که ملت را به قبیله‌ای بدل می‌کند که باید  از از حصار آن دفاع کرد. ملی‌گرایی قبیله‌ای برای عوامی که امکان هر گونه زندگی اصیل را از دست داده‌اند نوعی اشرافیت جعلی می‌سازد. عوام فرانسوی که از نظر اجتماعی و فرهنگی از جهان‌وطن رانده شده است، «فرانسوی بودن» را به کیفیتی اصیل و امتیازی اشراف‌گونه بدل می‌کند تا خود را از توده انبوه مهاجران و سقوط‌کرده‌گان جامعه جدا کند. «فرانسوی بودن» هراس و نگرانی دائمی از یکی شدن و هم‌ارز شدن با مهاجران و دیگر حاشیه‌نشینان جامعه را از او سلب می‌کند و به شیوه‌ای مصنوعی او را به برندگان جهان‌وطن شبیه می‌کند. حس تحقییر رانده‌شدگی از جهان‌وطن با حسی موهوم از «فرانسوی بودن» موقتا تسکین می‌یابد. مارین لوپن دقیقا همین تسکین را به مخاطبانش می‌فروشد. او به آنها می‌گوید شما فرانسوی هستید، شما تصمیم‌گیرنده هستید، شما «اصیل» هستید. فرانسه او فرانسه ولتر و بالزاک و فلوبر و پروست نیست، آه نه!، این فرانسه خیلی تجریدی و پرطمطراق و جهان‌وطن است، این فرانسه «آنها» است، آن «بالایی‌ها»، فرانسه کارفرمایان و مدیران ارشد، فرانسه استادان و دانشجویان سوربن و اکول نرمال. تمام آنها که لفظ قلم حرف می‌زنند و دلربا هستند. فرانسه مارین لوپن فرانسه فولکور و فرهنگ عوامانه است. فرانسه‌ای بسیار روستا‌وار و ساده و محلی. مارین لوپن راندشدگان از جهان‌وطن را دوباره فرانسوی می‌کند، حسی از اصالت به آنها می‌دهد، و تمام نفرت آنها را از جهان‌وطن و فرهنگ پرزرق و برقش ارضاء می‌کند.

                                                                  ***

وضعیتی که به طور بسیار خلاصه و ناقص شرح دادیم به هیچ وجه خاص فرانسه نیست. فرانسه تنها یک مثال است. جوهر اصلی این وضعیت قابل تعمیم به هر کشوری است که بخشی از جهان‌وطن است. در سال‌های دهه نود میلادی که خوش‌بینی گسترده‌‌ای حاکم بود گفته می‌شد مدرنیته جهان‌وطن از این پس می‌تواند وعده‌های روشنگری را محقق کند و جامعه‌ای خوش‌بخت و در صلح با خود برپا کند. دهه نود بدبینی منتقدان مدرنیته را به سخره گرفت و آن را چیزی متعلق به گذشته و از مد افتاده تلقی کرد. امروز چیزی از این خوش‌بینی شتابزده باقی نمانده است. مضامینی مثل ازخودبیگانگی، جستجوی اصالت، سلطه سیاره‌ای تکنیک، شی‌وارگی، تناقضات روشنگری، و غیره  امروزی‌تر و اکنونی‌تر از هر زمانی هستند. برای فهم وضعیت کنونی مجددا باید به سنت‌های بزرگ ناقد مدرنیته بازگردیم. 

لینک مقاله در سایت بی بی سی فارسی 

۱۳۹۴ دی ۲۰, یکشنبه

بازآفرینی ایران: سیاست یا فرهنگ؟


ملیت مدرن چه بخواهیم، چه نخواهیم هنوز چهارچوب اصلی سیاست مدرن است و مفهوم ملت اصلی‌ترین پایه دموکراسی‌های مدرن غربی است. در هر کشوری که اصل ملیت خدشه‌دار شده است، بحرانی بزرگ گریبان آن کشور را گرفته است. نمونه‌های بسیاری را می‌توانیم در تجربه قرن بیستم برشماریم، اما شاید آخرین نمونه اروپایی آن بحران مهاجران در فرانسه باشد. بخش بزرگی از مهاجران مسلمان نمی‌توانند در ملیت فرانسوی ادغام شوند چون نخست خود را به مثابه «مسلمان» تعریف می‌کنند و نه شهروند. نابرابری اجتماعی این وضعیت را بغرنج‌تر کرده است، اما اشتباه است اگر فکر کنیم تبعیض علت اصلی هویت‌گرایی دینی است. بیشتر کشورهای عربی در پروژه ملت‌سازی شکست خورده‌اند. امروز عراق یا سوریه «ملت» نیستند بلکه تجمع دلبخواهی از چند قومیت و مذهب هستند که با زور در کنار هم قرار گرفته‌اند. چنانکه دیدیم این (نا)همزیستی زوری با نخستین بحران به سرعت از هم پاشید و جنگ داخلی آغاز شد.

 اگر شهروندان یک کشور آگاهی اولیه‌ای از خود به عنوان گروهی ملی نداشته باشند، هیچ پروژه سیاسی ممکن نیست. دموکراسی تنها و تنها وقتی امکان دارد که گروهی از مردم خود را هم‌سرنوشت ببینند و حس ملی مشترکی داشته باشند.

مسخ مفهوم ملت

قرن نوزدهم به شکلی تناقض‌آمیز هم قرن «بهار ملت‌ها» و هم قرن ظهور ایدئولوژی‌های ضدملت بود. سوسیالیست‌ها، خود مارکس و پیروان او از یکسو، و ایدئولوژی‌های نژادپرستانه از سوی دیگر بر نزاعی اساسی درون ملت تاکید می‌کردند. در واقع برای آنها مفهوم ملت آنگونه که در فلسفه سیاسی کلاسیک لیبرال شکل گرفته بود انتزاعی میان‌تهی بیش نبود. مفهوم ملت در لیبرالیسم سیاسی بر پایه همبستگی شهروندان صاحب حق بنا شده است. بنابراین لیبرالیسم سیاسی توجه بسیاری به وجه حقوقی – سیاسی ملت دارد. سوسیالیست‌ها و مارکسیست‌ها نزاع طبقاتی را جانشین مفهوم حقوقی – سیاسی از ملت کردند: برای آنها منشاء مشروعیت سیاسی نه قرارداد اجتماعی و ملت  که طبقه و نزاع طبقاتی است. برخی از سوسیالیست‌های فرانسوی حتی بیشتر از مارکس بر ایده  حذف طبقه مسلط تاکید می‌کردند و در این راه کاربرد خشونت را مشروع می‌دانستند. از این منظر می‌توان گفت مارکس موضعی میانه‌رو و به مراتب پیچیده‌تر دارد. اما در تحلیل نهایی مارکس هم تصور می‌کرد نزاع طبقاتی اساسی‌ترین نزاع تاریخ است، و نزاع بورژوازی و پرولتاریا آخرین تضاد تاریخ است. برداشت چپ از ملت عملا به تخریب مفهوم سیاسی ملت انجامید: چپ‌ها در قرن بیستم بیشتر مفهوم «مردم» یا «خلق» را در برابر ملت به کار بردند و در برابر صورتبندی ملت بر پایه امر سیاسی، امر اجتماعی (طبقه و تضاد طبقاتی) را بنیان ملت فرض کردند. ملت برای آنها چیزی نیست جز روکشی از یک تضاد اجتماعی. می‌بینیم که چگونه مفهوم اولیه ملت در سنت چپ مسخ می‌شود و به چیزی کاملا متفاوت بدل می‌شود. در مقابل در سنت راست افراطی نیز نژاد و جنگ نژادی جانشین مفهوم بورژوایی ملت می‌شود: ملت در مفهوم لیبرال برای آنها نیز مفهومی انتزاعی است، آنچه ملت را می‌سازد خاستگاه نژادی است و نه قرارداد جتماعی و تشکیل دولت حق. مسخ مفهوم ملت در سنت چپ افراطی و راست افراطی نهایتا دو مدل آلترناتیو برابر مدل لیبرال به وجود آورد: کمونیسم و فاشیسم. هر دو این مدل‌ها از طریق از شکل انداختن و تحریف کردن تعریف لیبرال ملت به وجود آمدند. یکی ملت را بر پایه امر اجتماعی می‌فهمید و دیگری بر پایه امر زیست‌شناختی و هر دو ضد تعریف سیاسی ملت بودند.

مسخ مفهوم «ملت ایران» و تخریب مشروطه

ما نیز به شکلی دیگر مسخ شدن مفهوم ملت را تجربه کرده‌ایم. جنبش مشروطه تلاشی برای بنیانگذاری «ملت ایران» بر پایه ارزش‌های سیاسی بود. آگاهی ملی مدرن در مشروطه شکل گرفت، و آنچه این آگاهی را از اهمیتی استثنایی برخودار می‌کند، ماهیت سیاسی آن است. این به این معنا نیست که ملی‌گرایی مشروطه عاری از هرگونه جنبه فرهنگی، ذات‌گرا و حتی باستان‌گرا بود. نوستالژی به ایران باستان نخستین بار در گفتمان روشنفکران مشروطه زاده شد. اما در تحلیل نهایی این گرایش فرهنگ‌گرا تابع ارزش‌های سیاسی بود و نه برعکس. روشنفکران مشروطه کوشیدند خوانشی از تاریخ ایران به دست دهند که امروز شاید به نظر ما مسئله‌برانگیز است. اما نکته مهم این است که حتی این خوانش مسئله‌برانگیز تابع امر سیاسی بود: حکومت قانون افق نهایی مشروطه‌خواهی بود. جنبش مشروطه را می‌توانیم «روشنگری ایرانی» بنامیم که با تمام کاستی‌هایش، رو به سوی امر سیاسی و بنیانگذاری سیاسی ملت ایران داشت. اهمیت و بزرگی این جنبش در همین اعتباری بود که به امر سیاسی می‌داد.

دولت پهلوی و جمهوری اسلامی هر دو درون چهارچوبی زاده شدند که مشروطه بنیان نهاده بود. اما هر دو این چهارچوب را به شیوه خاص خود تحریف کردند و آن را به بیراهه کشاندند. اگر مشروطه تلاشی بود برای تبعیت فرهنگ از امر سیاسی، پهلوی و جمهوری اسلامی تلاش‌هایی بودند در جهت تبعیت امر سیاسی از فرهنگ. برای پهلوی فرهنگ باستانی و برای جمهوری اسلامی مذهب شیعه اساس ملیت و آگاهی ملی ایرانی را تشکیل می‌دادند. ایدئولوژی باستان‌گرایی و ملی‌گرایی ضدلیبرال پهلوی از یکسو و شیعه‌گرایی جمهوری اسلامی جوهر سیاسی مفهوم ملت را از بین برد و امری فرهنگی یا دینی را جانشین آن ساخت. در تخریب ماهیت سیاسی مفهوم ملت البته جنبش اسلام‌گرایی شیعه به مراتب از باستان‌گرایی پهلوی مخرب‌تر و رادیکال‌تر بود.

آلترناتیو سوم چپ افراطی بود که اگرچه هیچگاه به قدرت نرسید اما در تخریب مفهوم لیبرال ملت نقشی اساسی ایفا کرد. چنانکه گفتیم چپ افراطی مسئله نزاع طبقاتی را جانشین همبستگی ملی می‌کند و از این طریق بدبینی عمیقی را به پروژه دموکراسی و برپایی دولت حق به وجود می‌آورد. چپ افراطی ایرانی نیز همچون همتایان غربی‌اش در همین مسیر گام برداشت.

بازآفرینی سیاسی «ملت ایران»

بحران امروز خاورمیانه به خوبی تاوان سنگین غیبت مفهوم سیاسی از ملت را نشان می‌دهد: هم ملی‌گرایی عربی و هم اسلام‌گرایی بر مبنای ذات‌گرایی فرهنگی یا دینی ملت را تعریف می‌کنند و هر دو به نوعی انترناسیونالیسم جعلی پیوند می‌خوردند که تباه‌کننده مفهوم اصیلِ لیبرال از ملت است. هر دو جنبش با همه تفاوت‌هایی که دارند در یک مسئله مشترک اند: هر دو تعریفی غیرسیاسی و فرهنگ‌گرا از ملیت به دست می‌دهند.

در میان ملت‌های مدرن شاید بتوان دو مدل را از هم تفکیک کرد: نخست مدل اروپایی که می‌کوشد فرهنگ را تابع امر سیاسی کند، و دوم مدل امریکایی که به طور محض سیاسی است. شایستگی و بزرگی ملت امریکا در این است که سرآغازی کاملا سیاسی داشته است: پدران بنیان‌گذار امریکا ملت جدید را بر پایه ارزش‌هایی مطلقا سیاسی تعریف کردند و به همین دلیل قانون اساسی امریکا متنی بنیادین است که ملت امریکا بر مبنای آن شکل گرفته است. با اینهمه مدل امریکایی تا حدی استثنایی است چرا که امریکای قرن هجدهم جامعه‌ای بی‌سنت و بی‌تاریخ بود. جوامعی که تاریخی طولانی و فرهنگی پیچیده دارند نمی‌توانند به راحتی امر فرهنگی را ندیده بگیرند. مدل دوم، که عمدتا در فرانسه و بریتانیا متبلور شد، با شرایط کشوری مثل ایران تطابق بیشتری دارد. فرانسه و بریتانیا بدون اینکه که بخواهند یا بتوانند امر فرهنگی و بار سنگین تاریخ‌شان را ندیده بگیرند، کوشیدند فرهنگ و سنت‌هایشان را تابع امر سیاسی بکنند. ملت فرانسه اگرچه با عناصری فرهنگی تعریف می‌شود، اما این عناصر در تحلیل نهایی تابع ارزش‌هایی سیاسی مثل  دموکراسی، لائیسیته، آزادی و برابری هستند.

مسئله دشواری که پیش روی آینده ایران است این است که چگونه باید ایران را بر مبنای ارزش‌هایی سیاسی  دوباره آفرید. تعریف ایران اولا به مثابه واحدی سیاسی و سپس به مثابه واحدی فرهنگی، دینی و یا قومی چگونه ممکن است؟ مسئله در اینجا به هیچ وجه ندیدن اهمیت امر فرهنگی و دینی در شکل‌گیری هویت ملی نیست، بلکه پرسش بر سر برتری امر سیاسی و چگونگی صورتبندی سیاسی از امر فرهنگی، دینی، یا قومی و زبانی است. 

لینک مقاله در سایت بی بی سی فارسی

۱۳۹۴ دی ۱۳, یکشنبه

مطالعات فرهنگی


یکی از مشکلات که حوزه مطالعاتی که به «مطالعات فرهنگی» مشهور شده است به بار می‌آورد رواج دادن این فکر غلط است که هر نوع افتداری ظالمانه و مشکوک است. این دیدگاه در جامعه‌ای که همواره همزمان دولت‌شیفته و دولت‌هراس بوده است، به کودک‌صفتی دامن می‌زند. از علائم بلوغ سیاسی یکی این است که بپذیریم آزادی در چهارچوب قانون و نهاد معنا دارد و بیرون از آن بی‌معنا است. مطالعات فرهنگی و بخش بزرگی از آنچه چپ خوانده می‌شود در ایران به نوعی بی‌مسولیتی فکری میدان داد و روشنفکران جوانی تولید کرد که در تحلیل نهایی هیچ‌انگار و کلبی‌مسلک هستند. یکی بزرگترین مشکلات ما رابطه نابالغ با دولت است، مردم از طرفی از دولت – مهم نیست چه دولتی - می‌هراسند و طرفی دیگر مسحور آن هستند. رابطه بالغ و خردمندانه با دولت اساس دموکراسی است. مطالعات فرهنگی و چپ از این نظر نقش مضری دارند. نقد قدرت در هر سطحی البته لازم است، اما اگر با جستجو برای یافتن شکل مشروع قدرت همواره نباشد در بهترین حالت بی‌فایده و بدترین حالت به آنارشی و خشونت دامن می‌زند.