تعارف را کنار بگذاریم: در برابر حملات پاریس بخش بزرگی
از روشنفکران چپ، انساندوستان مهربان و صلحطلبان حرفهای حرفهای عجیب و بیمعنایی
میزنند. انساندوستی آنان سترونتر از آن است که بتواند رویدادی به این بزرگی و
نیرومندی را بفهمد. در بهترین حالت گیج هستد. به مظنونان همیشگی بازمیگردند:
سرمایهداری، فقر، نولیبرالیسم. گفتن ندارد که هر رویدادی در بستری از کنش و واکنش
عوامل مختلف به وجود میآید. قطعا سرمایهداری، فقر، محرومیت اجتماعی و غیره کم یا
بیش، مستقیم یا غیرمستقیم دراین پدیده دخیل هستند. اما اینها نمیتواند این پدیده
را در خاصبودگیاش توضیح دهد. حداکثر میتواند برخی از زمینههای بروز آن را
توضیح دهد. زمینههایی که شروطی حدودا لازم و نه هرگز کافی برای بروز این پدیده
هستند. و از آن بدتر این نوع مواجه معیاری برای موضعگیری سیاسی به دست نمیدهد. در
اینجا میکوشیم نخست به اختصار یکی از عوامل اصلی سترونی چپ در مواجه با اسلامگرایی
را توضیح دهیم. و سپس به گونهای بسیار فشرده برای گذشتن از این سترونی
پیشنهادهایی ارائه دهیم.
یک تناقض عجیب
شاید یکی از عجیبترین تناقضهای تاریخ اندیشه و سیاست
این است که سنت چپ «عملا» در همان دامی افتاد که نقدش میکرد: اخلاقگرایی
انتزاعی. بزرگترین انقلاب مارکس در تاریخ اندیشه سیاسی کشف این نکته بود که سیاست
نه بر پایه ارزشها و نیتها که بر پایه
روابطی عینی بنا میشود. اندیشه مارکس – که از این نظر باید او را در ادامه
ماکیاولی بفهمیم و بخوانیم – حاوی گسستی رادیکال از مسیحیت است. برای مسیحیت سیاست
چیزی نیست جز وسیلهای برای رسیدن به رستگاری: قدرت هیچ معنایی در خود ندارد، تنها
وسیلهای است در دست حاکم برای هدایت مردم به سوی خیر. برای مارکس درست برعکس،
ماهیت نهایی سیاست عینی و مادی است و بیرون از ارزشها و نیتها. بنابراین پیش از
موضعگیری اخلاقی، باید به تحلیل واقعی سیاست آنطور که جریان دارد پرداخت. با وامی
از دورکیم (چرا که او نیز از این نظر به
مارکس نزدیک است.) میتوانیم بگوییم در این دیدگاه سیاست فکت است. مارکس پس
از ماکیاولی کاشف بزرگ بیرونبودگی، عینیت و واقعیت و هچنین خشونت سیاست است. او
البته ریشه این عینیت را در تحلیل نهایی به اقتصاد بر میگرداند. بنابراین راه را
برای نوعی تفسیر اقتصادگرا باز میگذارد. اما بزرگترین خطای نوعی مارکسیسم هگلی،
از لوکاچ تا مکتب فرانکفورت، این است که برای مبارزه با تفسیر اقتصادگرا از مارکس
او را مجددا به هگل بر میگردادند. یعنی به زبان ساده او را دوباره مسیحی میکنند.
مارکس مجددا به الاهیدانی سکولار بدل میشود که وسیلهای برای رستگاری دنیوی
اختراع کرده است. در یک کلمه باید گفت این نوع مارکسیسم هگلی همان مسیحیت است.
اگرچه در نقد فرهنگ و زیباییشناسی میتوانیم هنوز از آثار آنها استفاده کنیم، اما
باید متوجه باشیم در اندیشه سیاسی مارکسیسم هگلی موجد یک عقبگرد عظیم در اندیشه چپ
شد.
با اینهمه نباید تصور کنیم لوکاچ یا مکتب فراکفورت
مقصران اصلی اخلاقگرایی سترون اندیشه چپ هستند. دلیل سادهتری نیز وجود دارد:
اصولا انگیزه اکثر افرادی که به چپ گرایش دارد در ابتدا اخلاقی ـ عاطفی است. این
به خودی خود عیبی ندارد و در سطح فردی حساسیت انسانی پیشرفتهای را نشان میدهد.
مشکل از آنجایی شروع میشود که این شهود اخلاقی اولیه به تنها وسیله فهم وضعیت
سیاسی و مواجه با آن بدل میشود. درست همینجا ست که بزرگترین و عجیبترین طنز
تاریخ چپ اتفاق میافتاد: «چپها» به کشیشهایی مالیخولیایی بدل میشوند که مدام
فریاد میزنند: زمین گناهگار است، و ما در انتظار مسیح ! بدون مجامله در اینجا
باید شکست قطعی چپ را در وفاداری به پروژه اولیهاش بپذیریم. اما آن سوی دیگر این
تناقض عجیب این است: چپ بیش از هر سنت فکری دیگری سلاح نظری برای جنگیدن با این
اخلاقگرایی سترون در خود دارد. بنابراین باید با رجوع به این سلاحهای نظری نبردی
جدید را علیه این نوع اخلاقگرایی انتزاعی آغاز کنیم. در اینجا میکوشیم چند
پیشنهاد ساده برای برونرفت از بنبست اخلاقگرایی پیشنهاد کنیم.
اول تحلیل عینی
بر اساس آنچه گفته شد در مواجه با اسلامگرایی، یا هر پدیده
دیگری، قدم اول آن است که آن را در دستگاه روابط عینی قدرت بگذاریم و جایش را مشخص
کنیم. اینکه اسلامگرایان خیر هستند یا شر، اینکه کسانی که در برابر اسلامگرایان
هستند از نظر اخلاقی مشروع هستند یا نه دستکم در قدم اول کوچکترین اهمیتی ندارند. تحلیل
واقعی سیاست نسبت به موضعگیری اخلاقی ارجحیت دارد. ابتدا باید میدان واقعی جنگ و نوع برآیند نیروها
مشخص شود. در سیاست نه نیتها آنقدر مهم است و نه حتی پیامد کنشها، آنچه در درجه
اول اهمیت است تحلیل جایگاه عینی افراد، نیروها، دولتها و گروهها است. نخستین
پرسش این است: این فرد یا گروه در کجای مناسبات قدرت ایستاده است و به چه سمتی
دارد میرود؟
اگر تروریستها دارند به دولتی دموکراتیک حمله
میکنند یعنی دارند به دموکراسی حمله میکنند. نه دموکراسی به عنوان ایدهآل، بلکه
دموکراسی به عنوان امر واقع. مهم این نیست
که این دموکراسی با قضاوت ارزشی شما کم یا زیاد دموکراتیک است. مهم این است که در
واقعیت خارجی، این دولت، دموکراتیک است. این یک واقعیت است نه صرفا یک ارزش.
بنابراین، بله ! حمله داعش به پاریس (یا هر جامعه دموکراتیک دیگری) حمله به «قلب دموکراسی»
است. و درست به همین دلیل است که این حمله از نظر سیاسی و نه اخلاقی بسیار مهمتر
از جنایتهای داعش در عراق یا سوریه است. از نظر اخلاقی همه این جنایتها به یک
اندازه شر هستند، اما معنای سیاسی آنها با هم بسیار متفاوت است. حمله داعش
به پاریس به معنای جنگ با نوعی زندگی و نوعی حیات اجتماعی و سیاسی است که «دموکراتیک»
نام گرفته است. نفهمیدن این نکته یعنی نفهمیدن داعش و تروریسم اسلامی.
نه جنگ تمام عیار، نه صلح تمام عیار
دومین نکته: سیاست ماهیتا بر اساس آنتاگونیسم شکل میگیرد.
اساس سیاست تضاد بین نیروها است. بدون این تضاد سیاست بیمعنی است. از دو افراط
باید پرهیز کرد: تضاد را نباید به نهایت برد. نهایت تضاد جنگ تمام عیار میان
نیروهای متخاصم است. فاشیسم در واقع چیزی جز این نیست: فاشیسم آن نیروی سیاسی است
که هدفش تنها نابودی فیزیکی مخالف یا دیگری است. داعش درست به این دلیل نوعی
سازمان فاشیستی است. از آن سو، باید از صلح تمام عیار نیز پرهیز کرد. صلح تمام
عیار را در معنای معمولیاش به کار نمیبریم. منظور نبود هر گونه تضاد است. این
نیز هدف فاشیسم است: ساختن جامعهای مطلقا یکدست و همگن بدون هیچ گونه شکاف و تضاد
و تکثر. دموکراسی اساسا در میانه این دو حد افراطی حرکت میکند. دموکراسی یعنی
قانونمند کردن و نهادینه کردن تضاد. اما در برابر گروه، حزب یا دولتی که این اصل
دموکراتیک را نمیپذیرد و سیاست را به جنگ تمامعیار بدل میکند، باید جنگید. جنگ
نه برای نابودی سیاست، که برای برقراری مجدد سیاست: یعنی برای برقراری مجدد تضاد
نهادینهشده. جنگ با فاشیسم اجتنابناپدیز است. فاشیسم را نمیتوان با آموزش، گفتوگو
یا سرزنش اخلاقی از میدان به در کرد.
فرودست وجود ندارد
بارها تکرار شده است که
فرادست و فرودست هر دو در درون قدرت هستند. این نکته را مدیون میشل فوکو هستیم.
اما چپ ـ حتی نوعی فوکوایسم پسااستعماری ـ در عمل بر ضد این گزاره است. یکی از
معانی این گزاره این است که چیزی به نام فرودست وجود ندارد، بلکه فرودستی وجود
دارد.سیاست/ قدرت همواره جایگاههایی نابرابر به وجود میآورد. این جایگاهها میتوانند
میتوانند تغییر کنند، و حتی ابزارهای مشابهی را علیه هم به کار بگیرند. فرادست میتواند
در موقعیتی فرادست باشد در موقعیتی دیگر فرودست. نیروهای متاخصم ذاتی خیر یا شر
ندارند. خیر و شر بودنشان همواره به شکلی انضمامی و در موقعیت تعیین میشود. یک
مثال ساده: جوانان محلات فقیرنشین پاریس میتوانند جذب فاشیسم دینی شوند و سیاستی
به مراتب ناعادلانهتر از دولت مستقر را به پیش ببرند. بنابراین به صراحت باید
گفت: مبارزه با این فاشیسم موضعی درست است. میتوان همزمان دولت فرانسه را هم نقد
کرد اما در نبرد واقعی قدرت باید به طور نسبی با آن همموضع بود. اما
برعکس از لحظهای که یکی از این جوانان دستگیر میشود در موقعیتی متفاوت
قرار میگیرد، بیش از اینکه پیشبرنده فاشیسم باشد یک زندانی است. این بار خشونت
احتمالی پلیس میتواند او را در موقعیتی شکننده قرار دهد. پس میتوان برای دفاع از
حقوق او مداخله کرد. خلاصه کنیم: برای
دفاع از عدالت همواره باید ابتدا به تحلیلی عینی روی آورد و مشخص کرد در میدان
فعلی نبرد اشغال کردن چه جایگاهی و اتخاذ چه موضعی میتواند بالقوه بیشترین عدالت
ممکن را به همراه آورد. این جایگاه میتواند بنا به موقعیت مدام تغییر کند.
بنابراین نباید در جستجوی فردوست یا فرادست بود، باید از خود پرسید در وضعیت فعلی
اتحاد و نبرد با چه نیروهایی و از چه موضعی میتواند بیشتر عدالت و آزادی ممکن را
به همراه آورد. با آگاهی همیشگی به این مسئله که هر نبردی موقعیتی خاص است، و هیچ
قانون
.کلی و از پیش تعیینشدهای برای تشخیص موضع درست وجود ندارد
در نهایت برای پایان بحث
یک بار دیگر بر روی نکته اصلی این یادداشت تاکید میکنیم: برای عمل و قضاوت سیاسی
درست باید سیاست را شناخت. و برای شناخت سیاست اولین قدم این است که آن را از هرگونه نظام اخلاقی، دینی
یا سکولار، جدا کنیم.
سیاست حوزهای مستقل است که نظم و قاعده خود را دارد. اول
واقعیت بعد ارزش، این درس بزرگ مارکس است.
لینک مقاله در سایت بی بی سی
بهتر نیست که به جای اصطلاحِ "فاشیسم" با معنایی بیش از حد مبسوط، از واژه ی "توتالیتاریسم" استفاده کنید؟ فاشیسم عنوانِ یک ایدئولوژی توتالیتار (در میانِ بسیاری)، در یک کشورِ خاص، و یک بازه ی زمانیِ مشخص است.
پاسخحذف