۱۳۹۵ شهریور ۲۱, یکشنبه

بحران چپ و سنت لیبرال


برای تامل بر بحران چپ ایرانی بدون شک باید جنبه‌های مختلف سیاسی، اجتماعی، تشکیلاتی و هویتی بحران را در نظر گرفت. اما در این بررسی مختصر بدون که بخواهم این جنبه‌ها را دستکم بگیرم، می‌کوشم این بحران را به خاستگاه‌های نظری آن برگردانم. فرض اولیه من این است که بحران چپ در سطح جهانی از نسبت این سنت با فلسفه سیاسی به طور عام و لیبرالیسم به طور خاص سرچشمه گرفته است. چپ پس از ظهور رژیم‌های تمامیت‌خواه کمونیست به تدریج با دوگانه دشواری روبرو شد که ذخیره فکری و سیاسی‌اش توان پاسخ‌گویی به آن را نداشت: یا باید در جبهه لیبرال خود را جای می‌داد و یا باید با تمامیت‌خواهی کمونیست متحد می‌شد. عملا تا اواخر دهه هفتاد بخش بزرگی از چپ غربی در نوسان و تردید میان این دو انتخاب بود، اگر نگوییم کم یا بیش به سوی جبهه کمونیست گرایش داشت یا دستکم با اغماض به شرور بلوک شرق نگاه می‌کرد. به تدریج و با بی‌اعتباری بیش از پیش کمونیسم، چپ نهایتا با این پرسش دشوار مواجهه شد که نسبت‌اش با سنت لیبرال چیست؟ بخشی از متفکران چپ کوشیدند در دهه‌های اخیر پاسخ نظری شایسته‌ای به این پرسش دهند. و البته بخش دیگری از چپ همچنان یا در سنگر‌های قدیمی باقی ماندند و یا شیوه‌های جدیدی از تفکر ضدلیبرال را آفریدند.

چپ و سه موج مدرنیته

مارسل گوشه فیلسوف سیاسی معاصر فرانسوی در مقاله‌ای با عنوان «وظایف فلسفه سیاسی» می‌کوشد بر اساس دوره‌بندی مشهور لئو اشتراوس از تاریخ تفکر سیاسی مدرن، به شیوه‌ای دیگر این تاریخ را صورتبندی کند. گوشه تعبیر سه موج مدرنتیه را از لئو اشتراوس وام می‌گیرد اما محتوایی دیگر به آن می‌دهد. از نظر او مدرنیته سیاسی با ماکیاولی و استقلال امر سیاسی آغاز شد، سپس با هابز امر حقوقی اهمیت اساسی یافت، و سرانجام با هگل تاریخ به عرصه حل و فصل نهایی مسائل سیاست بدل شد یا به عبارت دیگر مسائل سیاست تاریخی شدند. می‌توانیم «انقلاب علوم اجتماعی» را نیز به موج سوم مدرنیته اضافه کنیم که بر طبق آن امر اجتماعی بر امر سیاسی و حقوقی تقدم می‌یابد. علوم اجتماعی تاریخ‌گرایی را فراسوی مرزهای اندیشه هگلی بسط داد.  

چنانکه گوشه نیز اشاره می‌کند، اندیشه سیاسی مدرن تا قبل از هگل با همه تضادش با فلسفه سیاسی کلاسیک یونانی، در یک چیز با آنها همداستان است و آن تقدم امر سیاسی است. از این منظر افلاطون و ارسطو همانقدر به امر سیاسی اهمیت می‌دانند که هابز، لاک و روسو.  اما با هگل، مارکس و علوم اجتماعی گسستی اساسی روی دارد که بر اساس آن  شاید برای نخستین بار در تاریخ اندیشه  امر سیاسی به مسئله‌ای ثانویه بدل شد.  به همین دلیل پرسش بنیادین فلسفه سیاسی، «رژیم سیاسی ایده‌ال چه رژیمی است؟»، از حوزه تفکر سیاسی حذف شد. پیامد افول فلسفه سیاسی در موج سوم مدرنیته از دست رفتن دیدگاهی هنجارگرا برای نقد و قضاوت سیاسی بود. برای سنجش رژیم سیاسی شوروی و یا آلمان نازی و یا هر رژیم سیاسی دیگری نیاز به هنجارهایی سیاسی و اخلاقی داریم که انواع و اقسام دیدگاه‌های تاریخ‌گرا (هگلی - مارکسی، نیچه‌ای یا هایدگری) از ارائه آن ناتوان بودند.

چپ زاده موج سوم مدرنیته است و از همان ابتدا اساسا در برابر فلسفه سیاسی متولد شد. مارکسیسم به عنوان فلسفه مسلط چپ در قرن بیستم، فلسفه‌ای ذاتا اجتماعی بود که می‌پنداشت امر سیاسی و امر حقوقی تنها شاخه‌ای از امر اجتماعی هستند. به طور خلاصه باید بگوییم اگر موج اول و دوم مدرنیته به روایت گوشه پیروزی امر سیاسی و امر حقوقی بود، موج سوم مدرنتیه پیروزی تاریخ و امر اجتماعی بود. پروژه و ادعای اصلی چپ در این دوران این بود که مسائل فلسفه سیاسی منحل شده‌اند و از این به بعد تنها در پرتو تاریخ و امر اجتماعی است که مسائل سیاست معنا دارند
.
اگر بخواهیم به شکست کمونیسم در قرن بیستم معنایی فلسفی بدهیم باید بگوییم این شکست محدودیت‌های دیدگاه تاریخ‌گرا را به گونه رادیکال نشان داد. پایان تمامیت‌خواهی چپ و راست به یک معنا پایان موج سوم مدرنیته سیاسی نیز بود. افسون تاریخ تمام شد. از همین رو به تدریج از سال‌های پایان جنگ جهانی دوم به این سو فلسفه سیاسی مجدد احیاء شد. متفکران  بسیار متفاوتی همچون آرنت، هابرماس، لوفور، و دیگران کوشیدند هر یک تا حدی از سنت فکری اولیه خود فاصله بگیرند‌ و دیدگاهی هنجارین را در تفکر خود بگنجانند و پرسش‌های کهن فلسفه سیاسی را به شیوه‌ای نوین احیاء کنند. این بازگشت به فلسفه سیاسی نوعی بازگشت به لیبرالیسم نیز بود. اما بازگشت به لیبرالیسم نه به معنای پذیرش کلیت سنت لیبرال بلکه به منظور احیاء امر سیاسی و حقوقی بود. آنچه در لیبرالیسم در نزد این متفکران – که می‌توان آنها را حاملان موج چهارم مدرنیته سیاسی نامید – مهم است اهمیت مرکزی امر سیاسی و امر حقوقی است. از همین رو شاید بتوان آنها را لیبرال‌هایی تجدیدنظرطلب خواند که با خوانشی انتقادی از میراث لیبرال کوشیدند سازنده‌ترین و بهترین وجوه آن را در پروژه فکری خود ادغام کنند. چنانکه گوشه در مقاله‌ای که ذکرش رفت تاکید می‌کند نکته مهم این است که این بازگشت به امر سیاسی و پرسش‌های فلسفه سیاسی برخلاف آرزوی لئو اشتراوس همچنان درون تاریخ و انواع تعدیل‌شده‌ای از تاریخ‌گرایی به پیش می‌رود. بنابراین بازگشت به امر سیاسی به معنای خداحافظی کامل با هگل، نیچه یا هایدگر (به عنوان سه مدل مختلف تاریخ‌گرایی) و بازگشت به تفکری غیرتاریخی نیست. بلکه هدف، تلفیق دستاورهای موج سوم با موج اول و دوم در قالبی جدید است. در چنین فضایی چپ جدیدی در اروپا متولد شد که توانست رابطه‌اش را با لیبرالیسم و ارزش‌های دموکراتیک به گونه‌ای اساسی بازسازی کند و مفاهیم و حساسیت‌های سیاسی‌اش را از نو بسازد.

چپ ایرانی و لیبرالیسم

در ایران معاصر مشکل بتوان از تاریخ اندیشه صحبت کرد. شاید تنها باید از حال و هوای هر عصر و گرایش اصلی روشنفکران در هر دوره صحبت کرد. بر این اساس می‌توان مواجهه ما با مدرنتیه را به دوره بزرگ تقسیم کرد: نخست از مشروطه تا کودتای بیست و هشت مرداد و سپس از سال‌های دهه چهل و پنجاه به بعد. ویژگی اصلی دوره اول توجهی نسبی به امر سیاسی و امر حقوقی است. روشنفکران دوره مشروطه کاملا تحت تاثیر آنچه مارسل گوشه موج اول و دوم مدرنیته می‌خواند، بودند. این تاثیرپذیری اگرچه پرمایه نبود اما تاثیرات مهمی برجای گذاشت و اساس مدرنیته ایرانی را پی ریخت. به تدریج از سال‌های چهل به بعد روشنفکران با اندیشمندان موج سوم مدرنیته آشنا شدند: مارکس، نیچه، تا حدی هایدگر و فیلسوفانی درجه دوم مثل سارتر و مارکوزه. ویژگی مشترک همه این اندیشمندان ضدیت کم یا بیش رادیکال با بنیان‌های موج اول و دوم مدرنیته بود. چپ رادیکال ایرانی در این سال‌ها در چنین فضایی به رشد نهایی خود رسید و هویت‌اش را برساخت. چپ به شدت در این سال‌ها علیه «فرمالیسم حقوقی» و «دموکراسی بورژوایی» است، تحلیلی اقتصادی – اجتماعی از رویدادها دارد و می‌کوشد و به دستاوردهای موج اول و دوم مدرنیته حمله می‌کند.

فروپاشی شوروی شاید به یک معنا پایان نمادین سیطره موج سوم مدرنیته باشد. موج چهارم مدرنیته - که چنانکه گفتیم در آن بازگشتی انتقادی و خلاقانه به موج اول و دوم نقشی اساسی ایفا می‌کند - در سال‌های نود میلادی به تدریج توانست سیطره باید. تلاش برای گسست از موج سوم از سال‌ها پیش آغاز شده بود، اما پایان کار کمونیسم را می‌توان به طور نمادین پایان یک عصر و یک نوع نگاه به مدرنیته و صورت‌بندی آن در نظر گرفت. چرخش بزرگی که از سال‌های دهه نود آغاز شده است تا کنون ادامه دارد. چنانکه گفتیم این چرخش خصوصا در شکل چپ‌اش، به هیچ وجه به معنای از دست داد نگاه انتقادی به مدرنیته، و بازگشت به نگاهی غیرتاریخی نیست، بلکه فعال ساختن امر سیاسی و امر حقوقی در تفکری تاریخ‌گرایانه است.


چپ ایران هنوز معنای این چرخش را به درستی در نیافته است.  بنابراین هنوز نتواسته است رابطه‌اش با لیبرالیسم را بازسازی کند. بخشی از چپ هوادار دموکراسی است، اما این هواداری بیش از اینکه یک انتخاب نظری تامل‌شده باشد انتخابی سیاسی است که از دل تجریبات روزمره زیستن در یک نظام ستمگر اسلامی بیرون آمده است. دموکراسی‌خواهی بدون تاملی نظام‌یافته بر بنیان‌های نظری و فسلفی آن، تعیین نسبتی عقلانی با این بنیان‌ها، ناقص، از شکل‌افتاده و غیرقابل اعتماد است. برای دموکراسی‌خواهی به چیزی بیش از حسن نیت نیاز داریم، باید با ریشه‌های نظری دموکراسی تعیین تکلیف کرد. بنابراین در یک کلام می‌توان گفت: بحران در مواجهه با لیبرالیسم و به عبارت دقیق‌تر با موج اول و دوم مدرنیته مهمترین بن‌بست نظری چپ ایرانی است.  

 در سایت بی بی سی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر