۱۳۹۴ دی ۲۰, یکشنبه

بازآفرینی ایران: سیاست یا فرهنگ؟


ملیت مدرن چه بخواهیم، چه نخواهیم هنوز چهارچوب اصلی سیاست مدرن است و مفهوم ملت اصلی‌ترین پایه دموکراسی‌های مدرن غربی است. در هر کشوری که اصل ملیت خدشه‌دار شده است، بحرانی بزرگ گریبان آن کشور را گرفته است. نمونه‌های بسیاری را می‌توانیم در تجربه قرن بیستم برشماریم، اما شاید آخرین نمونه اروپایی آن بحران مهاجران در فرانسه باشد. بخش بزرگی از مهاجران مسلمان نمی‌توانند در ملیت فرانسوی ادغام شوند چون نخست خود را به مثابه «مسلمان» تعریف می‌کنند و نه شهروند. نابرابری اجتماعی این وضعیت را بغرنج‌تر کرده است، اما اشتباه است اگر فکر کنیم تبعیض علت اصلی هویت‌گرایی دینی است. بیشتر کشورهای عربی در پروژه ملت‌سازی شکست خورده‌اند. امروز عراق یا سوریه «ملت» نیستند بلکه تجمع دلبخواهی از چند قومیت و مذهب هستند که با زور در کنار هم قرار گرفته‌اند. چنانکه دیدیم این (نا)همزیستی زوری با نخستین بحران به سرعت از هم پاشید و جنگ داخلی آغاز شد.

 اگر شهروندان یک کشور آگاهی اولیه‌ای از خود به عنوان گروهی ملی نداشته باشند، هیچ پروژه سیاسی ممکن نیست. دموکراسی تنها و تنها وقتی امکان دارد که گروهی از مردم خود را هم‌سرنوشت ببینند و حس ملی مشترکی داشته باشند.

مسخ مفهوم ملت

قرن نوزدهم به شکلی تناقض‌آمیز هم قرن «بهار ملت‌ها» و هم قرن ظهور ایدئولوژی‌های ضدملت بود. سوسیالیست‌ها، خود مارکس و پیروان او از یکسو، و ایدئولوژی‌های نژادپرستانه از سوی دیگر بر نزاعی اساسی درون ملت تاکید می‌کردند. در واقع برای آنها مفهوم ملت آنگونه که در فلسفه سیاسی کلاسیک لیبرال شکل گرفته بود انتزاعی میان‌تهی بیش نبود. مفهوم ملت در لیبرالیسم سیاسی بر پایه همبستگی شهروندان صاحب حق بنا شده است. بنابراین لیبرالیسم سیاسی توجه بسیاری به وجه حقوقی – سیاسی ملت دارد. سوسیالیست‌ها و مارکسیست‌ها نزاع طبقاتی را جانشین مفهوم حقوقی – سیاسی از ملت کردند: برای آنها منشاء مشروعیت سیاسی نه قرارداد اجتماعی و ملت  که طبقه و نزاع طبقاتی است. برخی از سوسیالیست‌های فرانسوی حتی بیشتر از مارکس بر ایده  حذف طبقه مسلط تاکید می‌کردند و در این راه کاربرد خشونت را مشروع می‌دانستند. از این منظر می‌توان گفت مارکس موضعی میانه‌رو و به مراتب پیچیده‌تر دارد. اما در تحلیل نهایی مارکس هم تصور می‌کرد نزاع طبقاتی اساسی‌ترین نزاع تاریخ است، و نزاع بورژوازی و پرولتاریا آخرین تضاد تاریخ است. برداشت چپ از ملت عملا به تخریب مفهوم سیاسی ملت انجامید: چپ‌ها در قرن بیستم بیشتر مفهوم «مردم» یا «خلق» را در برابر ملت به کار بردند و در برابر صورتبندی ملت بر پایه امر سیاسی، امر اجتماعی (طبقه و تضاد طبقاتی) را بنیان ملت فرض کردند. ملت برای آنها چیزی نیست جز روکشی از یک تضاد اجتماعی. می‌بینیم که چگونه مفهوم اولیه ملت در سنت چپ مسخ می‌شود و به چیزی کاملا متفاوت بدل می‌شود. در مقابل در سنت راست افراطی نیز نژاد و جنگ نژادی جانشین مفهوم بورژوایی ملت می‌شود: ملت در مفهوم لیبرال برای آنها نیز مفهومی انتزاعی است، آنچه ملت را می‌سازد خاستگاه نژادی است و نه قرارداد جتماعی و تشکیل دولت حق. مسخ مفهوم ملت در سنت چپ افراطی و راست افراطی نهایتا دو مدل آلترناتیو برابر مدل لیبرال به وجود آورد: کمونیسم و فاشیسم. هر دو این مدل‌ها از طریق از شکل انداختن و تحریف کردن تعریف لیبرال ملت به وجود آمدند. یکی ملت را بر پایه امر اجتماعی می‌فهمید و دیگری بر پایه امر زیست‌شناختی و هر دو ضد تعریف سیاسی ملت بودند.

مسخ مفهوم «ملت ایران» و تخریب مشروطه

ما نیز به شکلی دیگر مسخ شدن مفهوم ملت را تجربه کرده‌ایم. جنبش مشروطه تلاشی برای بنیانگذاری «ملت ایران» بر پایه ارزش‌های سیاسی بود. آگاهی ملی مدرن در مشروطه شکل گرفت، و آنچه این آگاهی را از اهمیتی استثنایی برخودار می‌کند، ماهیت سیاسی آن است. این به این معنا نیست که ملی‌گرایی مشروطه عاری از هرگونه جنبه فرهنگی، ذات‌گرا و حتی باستان‌گرا بود. نوستالژی به ایران باستان نخستین بار در گفتمان روشنفکران مشروطه زاده شد. اما در تحلیل نهایی این گرایش فرهنگ‌گرا تابع ارزش‌های سیاسی بود و نه برعکس. روشنفکران مشروطه کوشیدند خوانشی از تاریخ ایران به دست دهند که امروز شاید به نظر ما مسئله‌برانگیز است. اما نکته مهم این است که حتی این خوانش مسئله‌برانگیز تابع امر سیاسی بود: حکومت قانون افق نهایی مشروطه‌خواهی بود. جنبش مشروطه را می‌توانیم «روشنگری ایرانی» بنامیم که با تمام کاستی‌هایش، رو به سوی امر سیاسی و بنیانگذاری سیاسی ملت ایران داشت. اهمیت و بزرگی این جنبش در همین اعتباری بود که به امر سیاسی می‌داد.

دولت پهلوی و جمهوری اسلامی هر دو درون چهارچوبی زاده شدند که مشروطه بنیان نهاده بود. اما هر دو این چهارچوب را به شیوه خاص خود تحریف کردند و آن را به بیراهه کشاندند. اگر مشروطه تلاشی بود برای تبعیت فرهنگ از امر سیاسی، پهلوی و جمهوری اسلامی تلاش‌هایی بودند در جهت تبعیت امر سیاسی از فرهنگ. برای پهلوی فرهنگ باستانی و برای جمهوری اسلامی مذهب شیعه اساس ملیت و آگاهی ملی ایرانی را تشکیل می‌دادند. ایدئولوژی باستان‌گرایی و ملی‌گرایی ضدلیبرال پهلوی از یکسو و شیعه‌گرایی جمهوری اسلامی جوهر سیاسی مفهوم ملت را از بین برد و امری فرهنگی یا دینی را جانشین آن ساخت. در تخریب ماهیت سیاسی مفهوم ملت البته جنبش اسلام‌گرایی شیعه به مراتب از باستان‌گرایی پهلوی مخرب‌تر و رادیکال‌تر بود.

آلترناتیو سوم چپ افراطی بود که اگرچه هیچگاه به قدرت نرسید اما در تخریب مفهوم لیبرال ملت نقشی اساسی ایفا کرد. چنانکه گفتیم چپ افراطی مسئله نزاع طبقاتی را جانشین همبستگی ملی می‌کند و از این طریق بدبینی عمیقی را به پروژه دموکراسی و برپایی دولت حق به وجود می‌آورد. چپ افراطی ایرانی نیز همچون همتایان غربی‌اش در همین مسیر گام برداشت.

بازآفرینی سیاسی «ملت ایران»

بحران امروز خاورمیانه به خوبی تاوان سنگین غیبت مفهوم سیاسی از ملت را نشان می‌دهد: هم ملی‌گرایی عربی و هم اسلام‌گرایی بر مبنای ذات‌گرایی فرهنگی یا دینی ملت را تعریف می‌کنند و هر دو به نوعی انترناسیونالیسم جعلی پیوند می‌خوردند که تباه‌کننده مفهوم اصیلِ لیبرال از ملت است. هر دو جنبش با همه تفاوت‌هایی که دارند در یک مسئله مشترک اند: هر دو تعریفی غیرسیاسی و فرهنگ‌گرا از ملیت به دست می‌دهند.

در میان ملت‌های مدرن شاید بتوان دو مدل را از هم تفکیک کرد: نخست مدل اروپایی که می‌کوشد فرهنگ را تابع امر سیاسی کند، و دوم مدل امریکایی که به طور محض سیاسی است. شایستگی و بزرگی ملت امریکا در این است که سرآغازی کاملا سیاسی داشته است: پدران بنیان‌گذار امریکا ملت جدید را بر پایه ارزش‌هایی مطلقا سیاسی تعریف کردند و به همین دلیل قانون اساسی امریکا متنی بنیادین است که ملت امریکا بر مبنای آن شکل گرفته است. با اینهمه مدل امریکایی تا حدی استثنایی است چرا که امریکای قرن هجدهم جامعه‌ای بی‌سنت و بی‌تاریخ بود. جوامعی که تاریخی طولانی و فرهنگی پیچیده دارند نمی‌توانند به راحتی امر فرهنگی را ندیده بگیرند. مدل دوم، که عمدتا در فرانسه و بریتانیا متبلور شد، با شرایط کشوری مثل ایران تطابق بیشتری دارد. فرانسه و بریتانیا بدون اینکه که بخواهند یا بتوانند امر فرهنگی و بار سنگین تاریخ‌شان را ندیده بگیرند، کوشیدند فرهنگ و سنت‌هایشان را تابع امر سیاسی بکنند. ملت فرانسه اگرچه با عناصری فرهنگی تعریف می‌شود، اما این عناصر در تحلیل نهایی تابع ارزش‌هایی سیاسی مثل  دموکراسی، لائیسیته، آزادی و برابری هستند.

مسئله دشواری که پیش روی آینده ایران است این است که چگونه باید ایران را بر مبنای ارزش‌هایی سیاسی  دوباره آفرید. تعریف ایران اولا به مثابه واحدی سیاسی و سپس به مثابه واحدی فرهنگی، دینی و یا قومی چگونه ممکن است؟ مسئله در اینجا به هیچ وجه ندیدن اهمیت امر فرهنگی و دینی در شکل‌گیری هویت ملی نیست، بلکه پرسش بر سر برتری امر سیاسی و چگونگی صورتبندی سیاسی از امر فرهنگی، دینی، یا قومی و زبانی است. 

لینک مقاله در سایت بی بی سی فارسی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر