اگر بپذیریم که در هر
مسئله سیاسی مسئلهای فلسفی نهفته است، آنگاه میتوانیم بپرسیم در برآمدن راست
افراطی در اروپا و خصوصا در فرانسه چه معنایی فلسفی نهفته است؟ فرانسه امروز از
جهاتی خلاصهای از تمام تضادها و ناخرسندیهای مدرنیته اروپایی را به گونهای
اغراقشده نشان میدهد. رادیکالیته وضعیت
فرانسه آن را به مدلی برای فهم کشمکشهای درونی مدرنیته تبدیل کرده است چرا که بر
اساس فهم جامعه امروزی فرانسه میتوانیم وضعیت دیگر کشورهای مدرن را نیز بفهمیم.
راست افراطی چرا اینگونه محبوب شد و گسترش آن خبر از چه میدهد؟
جهانوطنی پیروز؟
افسوس ...
مارکس و انگلس زمانی
در مانیفست نوشتند: « بورژوازی با بهرهکشی از بازار جهانی، به تولید و
مصرف همه کشورها خصلت جهانوطنی داده و در میان آه و اسف مرتجعان پایه ملی
را از زیر پای صنایع بیرون کشیده است. صنایع ملی قدیمی نابود شده و هر روز نابود
میشود و صنایع جدیدی که رواج آن برای تمام ملل متمدن به امر حیاتی بدل میگردد،
جای آن را میگیرد[...] جای گوشهگیری و خودکفایی محلی و ملی کهن را آمد و
شد و ارتباط همه جانبه و وابستگی همه جانبه ملتها با یکدیگر میگیرد.» (از ترجمه
محمد پورهرمزان، تاکیدها از من است.)
این قطعه از مانیفست پیشبینی شگفتانگیزی از آینده
سرمایهداری است و امروزینتر از زمانی است که مارکس و انگلس کمی پیش از انقلاب
۱۸۴۸ این جملات را مینوشتند. امروز سرمایه بیش از هر زمانی جهانی شده است. اما
افسوس که آنچه در این پیشبینی اشتباه است لحن خوشبینانه و ظفرمندانه نویسندگان آن
است: مارکس همچنان در این جملات پشت حصار قرن نوزدهم زندانی است و پیروزمندانه میپندارد
تاریخ لاجرم به سوی عقلانیت بیشتر حرکت میکند. مارکس جوان هنوز چندان به سویه
تاریک عقلانی شدن نظری ندارد. اگرچه این توجه در سالهای بعد بیشتر میشود اما در
کل مارکس تا پایان عمر متفکری خوشبین به پیشرفت و تکامل تاریخی باقی میماند.
درست از همین رو جهانی شدن سرمایه و تخریب اقتصاد و فرهنگ ملی را جشن میگیرد، چرا
که میپندارد این جهانی شدن مقدمه برآمدن انقلابی جهانی بر ضد سرمایهداری خواهد
بود. مارکس از پیروزی امر جهانی بر امر
محلی خوشحال ست چون فکر میکند نهایتا امر جهانی حقیقی که پرولتاریا حامل آن خواهد
بود پیروز خواهد شد، چرا که این طبقه نهایتا خواهد توانست تضاد میان خاص و عام،
جهانی و محلی را از میان بر دارد. امروز جهان در مسیری خلاف امید مارکس حرکت میکند: سرمایه جهانی شده
است اما چشماندازی برای حل تضادها و برآمدن «جهانروایی حقیقی» وجود ندارد، در
نتیجه اتفاقا تنها مکانیسمی که علیه اتحاد جهانی سرمایه باقی مانده است همان « آه
و اسف مرتجعان» است. تنها نیروی ارتجاع یعنی انواع ملیگراییهای ضدلیبرال، بومیگرایی
ضدروشنگری، هویتگراییهای دینی و نژادی و قومی در برابر سلطه سرمایه ایستادهاند.
در متن فرانسه مانیفست به جای آه و اسف کلمه désespoir آمده است که معنی
ناامیدی میهد. امروز به کنایه میتوانیم بگویم این ناامیدیِ مرتجعان به بزرگترین
امید حذفشدگانِ جهانی شدن بدل شده است. تنها واکنش باقیمانده علیه جهانوطنی
سرمایه همان «گوشهگیری و خودکفایی محلی و ملی کهن» است.
دو هراس از «جهانوطن»
این بورژواسازی سیارهای که «جهانی
شدن» نام دارد دو بنیان دارد: نخست اقتصادی و دوم فرهنگی. بنابراین به دو نوع هراس دامن میزند: هراس بازندگان اقتصادی
جهانوطن و هراس مجروحان فرهنگی آن. گشایش فضای اقتصادی اتحادیه اروپا و تسهیل
حرکت آزاد سرمایه و نیروی کار برای طبقات
بالا و متوسط بالا پیروزی بزرگی بوده است، اما برای طبقه کارگر، بخشهای پایینی
طبقه متوسط و برای کارفرمایان کارگاهها و بنگاههای کوچک اقتصادی مصیبت به بار
آورده است. همانطور که مارکس میگوید سرمایه جهانوطن اقتصاد ملی و کهن را به نابودی میکشاند. و درست
به همین دلیل در فرانسه امروز مارین لوپن به صدای حذفشدگان اجتماعی ـ اقتصادی
«جهانوطن» بدل شده است. او به چپ میانه و راست میانه که سه دهه است در کار ساختن
جهانوطن بوده اند حمله میکند: شما به دنبال نیروی کار ارزان بودید، شما مرزها را
باز کردید، بنابراین کارگران فرانسوی بیکار شدند، کارگاهها و شرکتهای کوچک
رقابت را به شرکتهای بزرگ باختند، و به این ترتیب اراده ملی ما نابود شد. بخشی از
رهبران این جهانوطن «چپ» است. مارین لوپن میگوید ببینید چپ و راست با یکدیگر
فرقی ندارند همه از جهانی شدن صحبت میکنند، همه برندگان جهانوطن هستند، همه فاسد
هستند. یک جذابیت مارین لوپن برای طبقات پایین این است که به «تمام» بالاییها
حمله میکند: به نهادهای دانشگاهی، به رسانهها، به روزنامهنگاران، به سرمایهداران
بزرگ، به نخبگان سیاسی، به همه کسانی که آن بالا در جهانوطن – چه لیبرال چه
سوسیالیست - آراسته و بیخیال لمیدهاند. آنها که شیک هستند و در تلویزیون از ارزشهای
جهانی، از لزوم مهماننوازی نسبت به خارجیها صحبت میکنند، آنها که مدام از جامعه
چندفرهنگی دفاع میکنند و ما را زیر فشار نزاکت سیاسی خفه کردهاند. برای «ما» که
از جهانوطن رانده شدهایم این حرفها معادل سقوط اجتماعی و حاشیهنشینی بیشتر
است.
بسیار اشتباه خواهد بود اگر هراس از
جهانوطن را به جنبه اقتصادی فروبکاهیم: جهانوطن هراس فرهنگی نیز ایجاد میکند.
جهانوطن چندفرهنگگرا است و همین واقعیت به هراس و سوءظن دامن میزند. برای سه
دهه «آنها» یعنی رهبران جهانوطن میگفتند خارجیها در فرهنگ فرانسه ادغام خواهند
شد، امروز صحنه جامعه به روشنی شکست سیاستهای ادغام را نشان میدهد. آشکار بودن و
همه جا حاضر بودن اسلام در فرانسه بسیاری را نگران کرده است. اسلام دینی ست که در جهانوطن
ادغام نمیشود و از این طریق جهانوطن را به بحرانی بیسابقه کشانده است. جهانوطنی
شدن به هراسی فرهنگی دامن میزند و این هراس فرهنگی مختص هیچ طبقهای نیست، حتی
برندگان اقتصادی جهانوطن نیز از این آشوب فرهنگی و از میان رفتن هر نوع اصالت وهجوم
فرهنگهای خارجی و مهاجر میترسند. درست از همین روست که شعارهای جبهه ملی برای
بخشی از راست میانه و رایدهندگان آن نیز تا حدی جذاب شده است. اکثریت آنها اگرچه
مستقیما به جبهه ملی رای نمیدهند اما رهبران راست ماینه را تحت فشار میگذارند تا
سیاستی مشابه جبهه ملی در پیش بگیرد.
محبوبیت راست افراطی ترکیبی از دو مکانیسم است:
نخست مکانیسمی اجتماعی - اقتصادی که طبقات پایین را جذب میکند، و دوم مکانیسمی
فرهنگی – هویتی است که میتواند هر طبقهای را در بر بگیرد چرا که همه در هجوم
فرهنگ جهانی و از بین رفتن امر ملی و اصالت فرهنگی مجروح میشوند، چه پایینیها چه
بالاییها.
ملیگرایی قبیلهای،
اشرافیت عوام
بنابراین میتوانیم بگوییم تخریب امر
ملی و محلی چه در معنای اقتصادی و چه در معنای فرهنگی دلیل اصلی ظهور راست افراطی
است. و یا به عبارتی دیگر: نفرت از جهانوطن، کلید اصلی فهم ظهور راست افراطی ست.
راست و چپ میانه هر دو به جهانوطن تعلق دارند، چپ افراطی نیز جذاب نیست چرا که
گفتمانش هنوز بسیار «جهانوطن» است. ممکن است از نظر اقتصادی با جهانوطن مخالف
باشد اما از لحاظ فرهنگی مدام از جهانوطن صحبت میکند. در چنین شرایطی است که ملیگرایی
قبیلهای جذاب میشود. ملیگرایی ضدلیبرال، هویتی و پرخاشگر که ملت را به قبیلهای
بدل میکند که باید از از حصار آن دفاع
کرد. ملیگرایی قبیلهای برای عوامی که امکان هر گونه زندگی اصیل را از دست دادهاند
نوعی اشرافیت جعلی میسازد. عوام فرانسوی که از نظر اجتماعی و فرهنگی از جهانوطن
رانده شده است، «فرانسوی بودن» را به کیفیتی اصیل و امتیازی اشرافگونه بدل میکند
تا خود را از توده انبوه مهاجران و سقوطکردهگان جامعه جدا کند. «فرانسوی بودن»
هراس و نگرانی دائمی از یکی شدن و همارز شدن با مهاجران و دیگر حاشیهنشینان
جامعه را از او سلب میکند و به شیوهای مصنوعی او را به برندگان جهانوطن شبیه میکند.
حس تحقییر راندهشدگی از جهانوطن با حسی موهوم از «فرانسوی بودن» موقتا تسکین مییابد.
مارین لوپن دقیقا همین تسکین را به مخاطبانش میفروشد. او به آنها میگوید شما
فرانسوی هستید، شما تصمیمگیرنده هستید، شما «اصیل» هستید. فرانسه او فرانسه ولتر
و بالزاک و فلوبر و پروست نیست، آه نه!، این فرانسه خیلی تجریدی و پرطمطراق و جهانوطن
است، این فرانسه «آنها» است، آن «بالاییها»، فرانسه کارفرمایان و مدیران ارشد،
فرانسه استادان و دانشجویان سوربن و اکول نرمال. تمام آنها که لفظ قلم حرف میزنند
و دلربا هستند. فرانسه مارین لوپن فرانسه فولکور و فرهنگ عوامانه است. فرانسهای
بسیار روستاوار و ساده و محلی. مارین لوپن راندشدگان از جهانوطن را دوباره
فرانسوی میکند، حسی از اصالت به آنها میدهد، و تمام نفرت آنها را از جهانوطن و
فرهنگ پرزرق و برقش ارضاء میکند.
***
وضعیتی که به طور بسیار خلاصه و ناقص
شرح دادیم به هیچ وجه خاص فرانسه نیست. فرانسه تنها یک مثال است. جوهر اصلی این
وضعیت قابل تعمیم به هر کشوری است که بخشی از جهانوطن است. در سالهای دهه نود
میلادی که خوشبینی گستردهای حاکم بود گفته میشد مدرنیته جهانوطن از این پس میتواند
وعدههای روشنگری را محقق کند و جامعهای خوشبخت و در صلح با خود برپا کند. دهه
نود بدبینی منتقدان مدرنیته را به سخره گرفت و آن را چیزی متعلق به گذشته و از مد
افتاده تلقی کرد. امروز چیزی از این خوشبینی شتابزده باقی نمانده است.
مضامینی مثل ازخودبیگانگی، جستجوی اصالت، سلطه سیارهای تکنیک، شیوارگی، تناقضات
روشنگری، و غیره امروزیتر و اکنونیتر از
هر زمانی هستند. برای فهم وضعیت کنونی مجددا باید به سنتهای بزرگ ناقد مدرنیته
بازگردیم.
لینک مقاله در سایت بی بی سی فارسی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر