۱۳۹۴ آذر ۹, دوشنبه

یادداشتی بر گفت‌وگوی آدورنو و گلدمن


این گفت‌وگو (لینک در پایین) میان آدورنو و گلدمن از چند جهت جالب است. نخست رویارویی مهمی را درون مارکسیسم غربی نشان می‌دهد:  آدورنو می‌کوشد از شیوه مالوف تحلیل جامعه‌شناختی کمی فاصله بگیرد و تحلیلی درون‌ماندگار از اثر ادبی ارائه دهد. بنابراین فاصله بیشتری از لوکاچ می‌گیرد. گلدمن اما تا حدی به این روش مشکوک است و به لوکاچ نزدیک‌تر است. دوم، گلدمن که در فرانسه زندگی می‌کرد، از نزدیک شاهد چرخش عظیمی در فضای فکری فرانسه بود و می‌دانست این چرخش محدود به فرانسه نیست و کل جهان غرب را در بر می‌گیرد. او این اندیشه جدید را «ساختار‌گرایی غیرتکوینی» نامیده بود. البته برداشت او هنوز از این جریان محدود و ناقص بود به این دلیل ساده که در ابتدای دهه هفتاد مرد و نتوانست تکامل این جریان فکری را ببیند. اما در حد امکانات آن زمان، تلقی هوشمندانه‌ای از این جریان داشت. در مصاحبه‌ای می‌گوید: «این موج فکری دو دشمن دارد: مارکسیسم و مسیحیت !»  به راستی هم این جریان که از ترکیب نیچه‌گرایی و ساختارگرایی به وجود آمده است دشمن اصلی‌اش مسیحیت است. درست به همین دلیل، گلدمن مدام در این گفت‌وگو به آدورنو تذکر می‌دهد که روش نقد درون‌ماندگار تو به گونه‌ای خطرناک به «ساختارگرایان» نزدیک می‌شود، مدام به متن برمی‌گردد و بیرون متن را تا حدی از دست می‌دهد. او این ساختارگرایی جدید را برای آدورنو شرح می‌دهد، آدورنو می‌گوید «این خیلی دورکیمی است.» و گلدمن می‌گوید دورکیمی و چیزی بیشتر. آدورنو چندان این چرخش فکری جدید را درک نکرده بود. اما درنهایت معتقد بود روش درون‌ماندگار او حدی دارد و مطلقا در متن نمی‌ماند. به نظر من حق با او بود.


این روزها به نظرم مجددا در غرب شاهد چرخش جدیدی هستیم. اما این چرخش جدید هنوز بسیار مبهم است. مسئله اینجاست: امتیازات و محدودیت‌های اندیشه قبلی مشخص شده است، اما اندیشه جدیدی هنوز سربر نیاورده است. ما در برزخ میان دو دوره فکری هستیم. 

لینک گفت‌وگو (این ترجمه فرانسه گفت‌وگو است. اگر اشتباه نکنم محمد جعفر پوینده این گفت‌وگو را به فارسی ترجمه کرده است.)

۱۳۹۴ آبان ۳۰, شنبه

علیه انسان‌دوستی و چند اسطوره دیگر


تعارف را کنار بگذاریم: در برابر حملات پاریس بخش بزرگی از روشنفکران چپ، انسان‌دوستان مهربان و صلح‌طلبان حرفه‌ای حرف‌های عجیب و بی‌معنایی می‌زنند. انسان‌دوستی آنان سترون‌تر از آن است که بتواند رویدادی به این بزرگی و نیرومندی را بفهمد. در بهترین حالت گیج هستد. به مظنونان همیشگی بازمی‌گردند: سرمایه‌داری، فقر، نولیبرالیسم. گفتن ندارد که هر رویدادی در بستری از کنش و واکنش عوامل مختلف به وجود می‌آید. قطعا سرمایه‌داری، فقر، محرومیت اجتماعی و غیره کم یا بیش، مستقیم یا غیرمستقیم دراین پدیده دخیل هستند. اما اینها نمی‌تواند این پدیده را در خاص‌بودگی‌اش توضیح دهد. حداکثر می‌تواند برخی از زمینه‌های بروز آن را توضیح دهد. زمینه‌هایی که شروطی حدودا لازم و نه هرگز کافی برای بروز این پدیده هستند. و از آن بدتر این نوع مواجه معیاری برای موضع‌گیری سیاسی به دست نمی‌دهد. در اینجا می‌کوشیم نخست به اختصار یکی از عوامل اصلی سترونی چپ در مواجه با اسلام‌گرایی را توضیح دهیم. و سپس به گونه‌ای بسیار فشرده برای گذشتن از این سترونی پیشنهادهایی ارائه دهیم.

یک تناقض عجیب

شاید یکی از عجیب‌ترین تناقض‌‌های تاریخ اندیشه و سیاست این است که سنت چپ «عملا» در همان دامی افتاد که نقدش می‌کرد: اخلاق‌گرایی انتزاعی. بزرگترین انقلاب مارکس در تاریخ اندیشه سیاسی کشف این نکته بود که سیاست نه بر پایه ارز‌ش‌ها و نیت‌ها که بر  پایه روابطی عینی بنا می‌شود. اندیشه مارکس – که از این نظر باید او را در ادامه ماکیاولی بفهمیم و بخوانیم – حاوی گسستی رادیکال از مسیحیت است. برای مسیحیت سیاست چیزی نیست جز وسیله‌ای برای رسیدن به رستگاری: قدرت هیچ معنایی در خود ندارد، تنها وسیله‌ای است در دست حاکم برای هدایت مردم به سوی خیر. برای مارکس درست برعکس، ماهیت نهایی سیاست عینی و مادی است و بیرون از ارزش‌ها و نیت‌ها. بنابراین پیش از موضع‌گیری اخلاقی، باید به تحلیل واقعی سیاست آنطور که جریان دارد پرداخت. با وامی از دورکیم (چرا که او  نیز از این نظر به مارکس نزدیک است.) می‌توانیم بگوییم در این دیدگاه سیاست فکت است. مارکس پس از ماکیاولی کاشف بزرگ بیرون‌بودگی، عینیت و واقعیت و هچنین خشونت سیاست است. او البته ریشه این عینیت را در تحلیل نهایی به اقتصاد بر می‌گرداند. بنابراین راه را برای نوعی تفسیر اقتصاد‌گرا باز می‌گذارد. اما بزرگترین خطای نوعی مارکسیسم هگلی، از لوکاچ تا مکتب فرانکفورت، این است که برای مبارزه با تفسیر اقتصاد‌گرا از مارکس او را مجددا به هگل بر می‌گردادند. یعنی به زبان ساده او را دوباره مسیحی می‌کنند. مارکس مجددا به الاهی‌دانی سکولار بدل می‌شود که وسیله‌ای برای رستگاری دنیوی اختراع کرده است. در یک کلمه باید گفت این نوع مارکسیسم هگلی همان مسیحیت است. اگرچه در نقد فرهنگ و زیبایی‌شناسی می‌توانیم هنوز از آثار آنها استفاده کنیم، اما باید متوجه باشیم در اندیشه سیاسی مارکسیسم هگلی موجد یک عقبگرد عظیم در اندیشه چپ شد.

با اینهمه نباید تصور کنیم لوکاچ یا مکتب فراکفورت مقصران اصلی اخلاق‌گرایی سترون اندیشه چپ هستند. دلیل ساده‌تری نیز وجود دارد: اصولا انگیزه اکثر افرادی که به چپ گرایش دارد در ابتدا اخلاقی ـ عاطفی است. این به خودی خود عیبی ندارد و در سطح فردی حساسیت انسانی پیشرفته‌ای را نشان می‌دهد. مشکل از آنجایی شروع می‌شود که این شهود اخلاقی اولیه به تنها وسیله فهم وضعیت سیاسی و مواجه با آن بدل می‌شود. درست همینجا ست که بزرگترین و عجیب‌ترین طنز تاریخ چپ اتفاق می‌افتاد: «چپ‌ها» به کشیش‌هایی مالیخولیایی بدل می‌شوند که مدام فریاد می‌زنند: زمین گناه‌گار است، و ما در انتظار مسیح ! بدون مجامله در اینجا باید شکست قطعی چپ را در وفاداری به پروژه اولیه‌اش بپذیریم. اما آن سوی دیگر این تناقض عجیب این است: چپ بیش از هر سنت فکری دیگری سلاح نظری برای جنگیدن با این اخلاق‌گرایی سترون در خود دارد. بنابراین باید با رجوع به این سلاح‌های نظری نبردی جدید را علیه این نوع اخلاق‌گرایی انتزاعی آغاز کنیم. در اینجا می‌کوشیم چند پیشنهاد ساده برای برون‌رفت از بن‌بست اخلاق‌گرایی پیشنهاد کنیم.

اول تحلیل عینی

بر اساس آنچه گفته شد در مواجه با اسلام‌گرایی، یا هر پدیده دیگری، قدم اول آن است که آن را در دستگاه روابط عینی قدرت بگذاریم و جایش را مشخص کنیم. اینکه اسلام‌گرایان خیر هستند یا شر، اینکه کسانی که در برابر اسلام‌گرایان هستند از نظر اخلاقی مشروع هستند یا نه دستکم در قدم اول کوچکترین اهمیتی ندارند. تحلیل واقعی سیاست نسبت به موضع‌گیری اخلاقی ارجحیت دارد.  ابتدا باید میدان واقعی جنگ و نوع برآیند نیروها مشخص شود. در سیاست نه نیت‌ها آنقدر مهم است و نه حتی پیامد کنش‌ها، آنچه در درجه اول اهمیت است تحلیل جایگاه عینی افراد، نیروها، دولت‌ها و گروه‌ها است. نخستین پرسش این است: این فرد یا گروه در کجای مناسبات قدرت ایستاده است و به چه سمتی دارد می‌رود؟

 اگر تروریست‌ها دارند به دولتی دموکراتیک حمله می‌کنند یعنی دارند به دموکراسی حمله می‌کنند. نه دموکراسی به عنوان ایده‌آل، بلکه دموکراسی به عنوان امر واقع.  مهم این نیست که این دموکراسی با قضاوت ارزشی شما کم یا زیاد دموکراتیک است. مهم این است که در واقعیت خارجی، این دولت، دموکراتیک است. این یک واقعیت است نه صرفا یک ارزش. بنابراین، بله ! حمله داعش به پاریس (یا هر جامعه دموکراتیک دیگری) حمله به «قلب دموکراسی» است. و درست به همین دلیل است که این حمله از نظر سیاسی و نه اخلاقی بسیار مهمتر از جنایت‌های داعش در عراق یا سوریه است. از نظر اخلاقی همه این جنایت‌ها به یک اندازه شر هستند، اما معنای سیاسی آنها با هم بسیار متفاوت است. حمله داعش به پاریس به معنای جنگ با نوعی زندگی و نوعی حیات اجتماعی و سیاسی است که «دموکراتیک» نام گرفته است. نفهمیدن این نکته یعنی نفهمیدن داعش و تروریسم اسلامی.

نه جنگ تمام عیار، نه صلح تمام عیار

دومین نکته: سیاست ماهیتا بر اساس آنتاگونیسم شکل می‌گیرد. اساس سیاست تضاد بین نیروها است. بدون این تضاد سیاست بی‌معنی است. از دو افراط باید پرهیز کرد: تضاد را نباید به نهایت برد. نهایت تضاد جنگ تمام عیار میان نیروهای متخاصم است. فاشیسم در واقع چیزی جز این نیست: فاشیسم آن نیروی سیاسی است که هدفش تنها نابودی فیزیکی مخالف یا دیگری است. داعش درست به این دلیل نوعی سازمان فاشیستی است. از آن سو، باید از صلح تمام عیار نیز پرهیز کرد. صلح تمام عیار را در معنای معمولی‌اش به کار نمی‌بریم. منظور نبود هر گونه تضاد است. این نیز هدف فاشیسم است: ساختن جامعه‌ای مطلقا یکدست و همگن بدون هیچ گونه شکاف و تضاد و تکثر. دموکراسی اساسا در میانه این دو حد افراطی حرکت می‌کند. دموکراسی یعنی قانون‌مند کردن و نهادینه کردن تضاد. اما در برابر گروه، حزب یا دولتی که این اصل دموکراتیک را نمی‌پذیرد و سیاست را به جنگ تمام‌عیار بدل می‌کند، باید جنگید. جنگ نه برای نابودی سیاست، که برای برقراری مجدد سیاست: یعنی برای برقراری مجدد تضاد نهادینه‌شده. جنگ با فاشیسم اجتناب‌ناپدیز است. فاشیسم را نمی‌توان با آموزش، گفت‌وگو یا سرزنش اخلاقی از میدان به در کرد.

فرودست وجود ندارد

بارها تکرار شده است که فرادست و فرودست هر دو در درون قدرت هستند. این نکته را مدیون میشل فوکو هستیم. اما چپ ـ حتی نوعی فوکو‌ایسم پسااستعماری ـ در عمل بر ضد این گزاره است. یکی از معانی این گزاره این است که چیزی به نام فرودست وجود ندارد، بلکه فرودستی وجود دارد.سیاست/ قدرت همواره جایگاه‌هایی نابرابر به وجود می‌آورد. این جایگاه‌ها می‌توانند می‌توانند تغییر کنند، و حتی ابزارهای مشابهی را علیه هم به کار بگیرند. فرادست می‌تواند در موقعیتی فرادست باشد در موقعیتی دیگر فرودست. نیروهای متاخصم ذاتی خیر یا شر ندارند. خیر و شر بودنشان همواره به شکلی انضمامی و در موقعیت تعیین می‌شود. یک مثال ساده: جوانان محلات فقیرنشین پاریس می‌توانند جذب فاشیسم دینی شوند و سیاستی به مراتب ناعادلانه‌تر از دولت مستقر را به پیش ببرند. بنابراین به صراحت باید گفت: مبارزه با این فاشیسم موضعی درست است. می‌توان همزمان دولت فرانسه را هم نقد کرد اما در نبرد واقعی قدرت باید به طور نسبی با آن هم‌موضع بود.  اما  برعکس از لحظه‌ای که یکی از این جوانان دستگیر می‌شود در موقعیتی متفاوت قرار می‌گیرد، بیش از اینکه پیش‌برنده فاشیسم باشد یک زندانی است. این بار خشونت احتمالی پلیس می‌تواند او را در موقعیتی شکننده قرار دهد. پس می‌توان برای دفاع از حقوق او مداخله کرد.  خلاصه کنیم: برای دفاع از عدالت همواره باید ابتدا به تحلیلی عینی روی آورد و مشخص کرد در میدان فعلی نبرد اشغال کردن چه جایگاهی و اتخاذ چه موضعی می‌تواند بالقوه بیشترین عدالت ممکن را به همراه آورد. این جایگاه‌ می‌تواند بنا به موقعیت مدام تغییر کند. بنابراین نباید در جستجوی فردوست یا فرادست بود، باید از خود پرسید در وضعیت فعلی اتحاد و نبرد با چه نیروهایی و از چه موضعی می‌تواند بیشتر عدالت و آزادی ممکن را به همراه آورد. با آگاهی همیشگی به این مسئله که هر نبردی موقعیتی خاص است، و هیچ قانون 
.کلی و از پیش تعیین‌شده‌ای برای تشخیص موضع درست وجود ندارد


در نهایت برای پایان بحث یک بار دیگر بر روی نکته اصلی این یادداشت تاکید می‌کنیم: برای عمل و قضاوت سیاسی درست باید سیاست را شناخت. و برای شناخت سیاست اولین قدم  این است که آن را از هرگونه نظام اخلاقی، دینی یا سکولار، جدا کنیم. 
سیاست حوزه‌ای مستقل است که نظم و قاعده‌ خود را دارد. اول واقعیت بعد ارزش، این درس بزرگ مارکس است.

لینک مقاله در سایت بی بی سی 

۱۳۹۴ آبان ۱۵, جمعه

سرمایه‌دارانه شدن حکومت اسلامی: پیشرفتی خطرآفرین


در یادداشت حاضر می‌کوشیم به این دو سوال به اختصار پاسخ دهیم: اول. اگر بپذیریم که وضعیت حاضر در ایران محصول بورژوایی شدن دولت اسلامی و تشکیل یک طبقه فرادست جدید اسلامی است، پس مشکل اصلی دولت مستقر را باید در ماهیت سرمایه‌دارانه آن دانست یا در ماهیت استبدادی/دینی آن؟ دوم. بورژوایی شدن پیش‌رونده اسلام‌گرایی در ایران حرکتی رو به جلو است یا پسرفتی تاریخی است؟

در باب تقدم امر سیاسی

نخست یک تدکر کوتاه روش‌شناسانه: در مارکسیسم غربی اصل جستجوگری (Heuristic principle) وجود دارد که معمولا آن را اینگونه خلاصه می کنند: برای شناخت کل باید اجزاء را شناخت، و برای شناخت اجزاء باید رابطه آن را با کل توضیح داد. سازنده کل در تحلیل نهایی برای مارکسیسم امری اقتصادی – اجتماعی است. اما اصل موضوعه‌ای که ما از آن می‌آغازیم این است: «کل، سیاسی است.» سازنده کل ماهیتی سیاسی دارد. بنابراین سازمان سیاسی هر جامعه‌ شکل کلی آن جامعه را تعیین می‌کند. بدون شک اجزاء، یعنی امور اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی  با کل در رابطه‌ای دیالکتیکی و دوسویه هستند، همانقدر که حیات‌شان را از کل می‌گیرند، به کل حیات می‌بخشند. اما کل در نهایت سیاسی است و نه اقتصادی یا فرهنگی. اشکال اساسی تحلیل مارکسیستی کلاسیک و هر نوع تحلیلی که امر اقتصادی را نقطه عزیمت روش‌شناسانه تحلیل خود قرار می‌دهد این است که با حذف امر سیاسی به دام نوعی جهان‌شمول‌گرایی اقتصادی می‌افتد و تصور می‌کند هر نوع سرمایه‌داری در جهان بنیان و پیامد یکسانی دارد. این نوع تحلیل نمی‌بیند که سرمایه‌داری پیش از اینکه یک نظام اقتصادی باشد، یک نظم سیاسی است. اقتصاد‌گرایی به قول کلود لوفور فیلسوف سیاسی فرانسوی، جامعه  را پیش از جامعه در نظر می‌گیرد: ابتدا باید جامعه‌ای به وجود بیاد که بعد در آن طبقات اقتصادی امکان توسعه یابند. مثال : سرمایه‌داری هم در چین وجود دارد و هم در امریکا. اما آنچه باعث می‌شود این دو جامعه از هم متفاوت باشند و بنابراین سرمایه‌داری‌شان هم به طور نسبی از هم متفاوت باشد، نوع نظم سیاسی جامعه است.

مشکل اساسی چپ چه در ایران و چه در جهان این است که از آنجا که امر سیاسی را صورت‌دهنده کل در نظر نمی‌گیرد بنابراین خود را بی‌نیاز فلسفه سیاسی می‌بیند. فقدان فلسفه سیاسی هنوز بزرگترین مشکل نظری و عملی چپ، هر نوع چپی، است. بی‌جهت نیست که خلاقانه‌ترین لحظات چپ یا در تحلیل اقتصادی بوده است (مارکس و جامعه‌شناسی اقتصادی) و یا در نظریه نقد فرهنگ (مکتب فراکفورت و دیگر منتقدان ایدئولوژی)، اما در حوزه فلسفه سیاسی هیچ چهره بزرگی در سنت چپ وجود ندارد. با همه تلاش‌های نظری در دهه‌های اخیر، فلسفه سیاسی چپ هنوز یا ناموجود است یا بسیار فقیر.

سرمایه‌‌داری و دولت اسلامی

بازگردیم به مسئله اصلی: در ترکیب سرمایه‌داری و دولت اسلامی آیا مسئله اصلی سرمایه‌داری است یا دولت اسلامی؟ اگر نکته‌ روش‌شناسانه بالا را در نظر بگیریم باید بگوییم: هر سرمایه‌داری پیش از هر چیزی یک انتظام سیاسی است. سرمایه جوهری ثابت نیست، سرمایه محصول یک رشته روابط استراتژیک میان عناصر مختلف است. شکل دست‌یابی به ابزار تولید، شکل سازمان‌دهی نیروی کار، نوع رابطه طبقه سرمایه‌دار با دولت، همه در تعیین نوعی سرمایه‌داری دخیل هستند. سرمایه را باید نوعی تئاتر تصور کرد: میزانسن (محل و نقشه حرکت بازیگران) گونه‌های مختلفی دارد. این امر سیاسی (و نه دولت به تنهایی) است که در تحلیل نهایی تعیین‌کننده میزانسن سرمایه است. بنابراین  بحث کردن درباره سرمایه‌داری به طورکلی چه مدافع آن باشیم چه مخالف آن کاری بیهوده است و بحثی مَدرسی ست. کار محقق قضاوت کلی اخلاقی درباره سرمایه‌داری نیست. ما همواره با شکل متعینی از سرمایه‌داری مواجه‌ایم. اگرچه قطعا می‌توانیم از «نظام جهانی سرمایه‌داری» صحبت کنیم، اما اولا اثرات این این نظام کلی نیز همواره مشخص و متعین است، و ثانیا میزانسن آن در هر کشور و در هر منطقه متفاوت است. ما در ایران با یک میزانسن خاص سرمایه‌داری مواجه هستیم. اگرچه همه انواع میزانسن سرمایه اشتراکاتی با همدیگر دارند، اما این اشتراکات صوری‌تر و کلی‌تری از آن هستند که بتوانیم به راحتی به یک روش‌شناسی عام و جهان‌شمول برسیم.  بنا بر همه نکات فوق نتیجه می‌گیریم: مشکل اصلی دولت فعلی در شکل سیاسی آن است و نظم اقتصادی آن بخشی درون‌ماندگار از نظم سیاسی آن است. نوع دیگری از میزانسن سرمایه‌ در یک نظم سیاسی دیگر به جامعه‌ای متفاوت خواهد انجامید.

بورژوایی شدن دولت اسلامی: پیشرفت یا پسرفت؟

دومین مسئله این است: سرمایه‌دارانه شدن دولت اسلامی و برآمدن یک بورژوازی اسلامی را باید پیشرفت به حساب بیاوریم یا پسرفت؟ اینجا مختصرا دو رویکرد را بررسی می‌کنیم. اول، خوش‌بینی راست: روشنفکران و فعالان سیاسی راست عمدتا از این تحول استقبال می‌کنند و آن را حرکتی رو به جلو می‌دانند. راست سکولار داخل یا مستقیما متحد بخش نومحافظه‌کار بورژوازی اسلامی است، یا با حفظ فاصله از آن دفاع می‌کند. راست سکولار خارج دو گونه است: راست‌گرایان اقتصادی که با احتیاط و فاصله از این تحول سرمایه‌دارانه دفاع می‌کنند. دوم راست‌گرایانی که می‌کوشند فاصله سیاسی خود را با دولت اسلامی حفظ کنند. گروه اخیر موضعی متناقض دارند: از طرفی نمی‌توانند چرخش سرمایه‌داردانه جمهوری اسلامی را به تمامی نفی کنند، از طرف دیگر مجبوراند برای حفظ فاصله مواضعی سیاسی‌تر و بنابراین غیراقتصادی‌تر بگیرند. اما در مجموع می‌توان گفت اکثر جریان‌های راست‌گرای ایرانی چرخش سرمایه‌دارانه حکومت را کم یا بیش مثبت ارزیابی می‌کنند. بخشی از آنان می‌پندارند ادامه این چرخش سرمایه‌دارانه نهایتا به ظهور جامعه‌ای لیبرال خواهد انجامید.

دوم، بدبینی چپ: چپ در مجموع از چرخش سرمایه‌دارانه ارزیابی منفی دارد. در افراطی‌ترین حالت برخی از فعالان سیاسی و روشنفکران چپ ظهور جامعه جدید سرمایه‌سالار در ده دهه اخیر را بزرگترین شر فعلی جامعه ایران معرفی می‌کنند. چپ معمولا شکاف فاصله طبقاتی، فقیر‌سازی نظام‌مند، ناتوان‌سازی جامعه مدنی، بهره‌کشی از طبقه کارگر، حتی ضعیف شدن نسبی طبقه متوسط را نتیجه چرخش سرمایه‌دارانه جمهوری اسلامی می‌داند.

نخست ببینیم این دو رویکرد در چه مواردی اشتباه می‌کنند. دیدگاه راست و چپ اگرچه در تضاد کامل با یکدیگر هستند، اما از بنیانی مشترک می‌آغازند: هر دو امر اقتصادی را معیار اصلی و تعیین‌کننده نهایی در نظر می‌گیرند و هر دو حکمی کلی و انتزاعی در باب سرمایه‌داری می‌دهند: یا سرمایه‌داری منشاء تمام خیرها ست و بر اساس یک غایت‌شناسی تکامل‌گرا ما را سرانجام به بهشت می‌برد (نگاه راست) یا سرمایه‌داری منشاء همه شرور است و بر اساس یک غایت‌شناسی زوال‌گرا ما را به طرف نابودی می‌برد. (نگاه چپ). در برابر باید جامعه جدید را محتوی سلسله درهم‌پیچیده‌ای از امکانات و خطرات دید. غایت‌شناسی خوش‌بینانه راست اشتباه است: تجربه ترکیه پیش روی ماست. ستایش‌گرایان در ابتدای کار اردوغان او را بنیان‌گذار اسلام لیبرال در خاورماینه معرفی می‌کردند. پیشرفت اسلام‌گرایی ترکیه نه تنها آن را لیبرال‌تر نکرده است، که آن را به طرف استبداد نرم، و امپریالیسم منطقه‌ای سوق داده است. هیچ بعید نیست در ایران هم گسترش بیشتر سرمایه‌داری به کمک استبداد  بیشتر و ساختن جامعه بسته‌تر بیاید.  مثال دیگر چین است. گسترش سرمایه‌داری در چین نه تنها به دموکراسی کمک نکرده است که پایه‌های دولت پساتمامیت‌خواه چین را محکم‌تر کرده است.

 بدبینی مطلق چپ نیز اشتباه است: چپ نمی‌تواند ببیند که رشد سرمایه در دهه هفتاد و توسعه بورژوازی اسلامی اولا به تضاد‌های درونی جمهوری اسلامی دامن زد، ثانیا طبقه متوسط جدیدی را از دل حکومت به وجود آورد که بیشتر به دموکراسی گرایش دارد تا به استبداد دینی. توسعه سرمایه می‌تواند در شرایطی به دموکراسی کمک کند، می‌تواند در شرایطی دیگر به استبداد بیشتر کمک کند. بنابراین مجددا می‌گوییم، پرسش اصلی این نیست که سرمایه‌داری آری یا نه، پرسش اصلی این است: سرمایه‌داری با کدام انتظام سیاسی؟

اکنون ببینیم رویکرد راست و چپ در کجا محق هستند: راست در این نکته تاحدی محق است که در تحلیل نهایی یک بورژوازی اسلامی از جنبش تمامیت‌خواه اسلامی  (دهه شصت) بهتر است. اگرچه به دام خوش‌بینی افراطی و غایت‌شناسی تکامل‌گرا می‌افتد. همچنین چپ، آنجا که می‌گوید سرمایه‌دارانه شدن دولت اسلامی خطرات و مضراتی برای ما داشته و دارد نیز تاحدی درست می‌گوید. اگرچه به دام غایت‌شناسی زوال‌گرا می‌افتد و بدبینی‌اش را مطلق می‌کند. در ترکیب بهترین نکات این دو دیگاه باید گفت سرمایه‌دارانه شدن جمهوری اسلامی و ظهور بورژوازی اسلامی پیشرفتی خطرآفرین است. پیشرفت است چرا که می‌تواند به تدریج اسلام‌گرایی را به طرف نوعی لیبرالیسم به ببرد. خطرآفرین است چرا که می‌تواند پایه‌های استبداد فعلی را محکم‌تر کند و حتی به اشکال جدیدی از استبداد منجر شود.


زیستن در وضیعت پیشرفت خطرآفرین نیازمند گوش‌بزنگی دائمی است. در هر لحظه و در هر بخشی از جامعه رویدادی جدید در حال وقوع است. باید همچون یک تجربه‌گرای سخت‌گیر مورد به مورد را بررسی کرد. بنابراین نه باید خوش‌بین بود نه بدبین، باید شکاک بود، چرا که هنوززمان قضاوت نهایی و کلی درباره این عصر فرانرسیده است. 

لینک  مقاله در سایت بی بی سی