۱۳۹۷ آبان ۲۴, پنجشنبه

درباره اعتراضات دی‌ماه 96

برای پرهیز از سوءتفاهم: من با این شورش‌ها مخالفم.
چنانکه دیگران هم در این چند روز گفتند و نوشتند این شورش‌ها بی‌هدف است، شعارهایش پراکنده و مبهم‌اند، و بی‌رهبر و بی‌برنامه است. بنابراین به نظر من به جایی نخواهد رسید و به زودی یا خاموش خواهد شد و یا اگر ادامه یابد متاسفانه سرکوب خواهد شد. اما سخن اصلی این نیست.
1. در این چند روز آنچه حیرت‌انگیز بود همدستی اکثر
رسانه‌های داخل و خارج، فارسی و غیر فارسی در برابرشورش‌ها بود. «نظام رسانه‌ای ایران» اگر بتوان از چنین چیزی صحبت کرد، یکپارچه علیه این تظاهرات بودند. بدون شک نمی‌گویم باید هوادار می‌بودند، اما دستکم در حد حفظ ظاهر هم بی‌طرفی را رعایت نکردند و نمی‌کنند. البته اسثنائاتی وجود دارد. اما قاعده کلی این است.
2. نیروهای اولتراراست‌گرا، ستایندگان ترامپ و دوستان، در این چند روز با ادبیات چپ رادیکال به صحنه آمدند و کوشیدند بر موج شورش‌ها سوار بشوند. عجبا ! فرودست‌نوازی و ضعیف‌پروری اینان را کجای دل‌مان بگذاریم؟
3. برخی از اصلاح‌طلبان متاسفانه تمام قد در کنار دستگاه سرکوب ایستادند و فریاد زدند: «سرکوب کنید !». هزارجور می‌شود موضع سیاست‌مدارانه گرفت در این اوضاع. می‌توان سکوت کرد، می‌توان همدلی کرد با خشم‌گینان اما راه و روش‌شان را نقد کرد، چنانکه صادق زیباکلام کرد، اما با هول‌وهراس و باشتاب سرکوب‌گران را به سرکوب دعوت کردن یعنی چه؟ من اسمی بر آن نمی‌گذارم. هرچه بنویسم توهین‌آمیز خواهد بود، بنابراین از خیرش می‌گذرم.
4. کسانی که در انتخابات هوادار تحریم بودند، این روزها در نقش دادستان دادگاه‌های انقلاب آینده ظاهر شدند. «بشناسید، این خائن است، آن فلان است» و غیره. جنبش سبز جنبش پیوند بود، جنبش همبستگی بود، این فضا فضای انتقام و کینه است. فضای «لو دادن» است. من از خشم‌گینان در خیابان سخن نمی‌گویم، از کسانی می‌گویم که راحت در جای‌شان لمیده‌اند و نفرت می‌پراکنند. این آقایان و خانم‌ها ظاهرا متوجه وضعیت اضطراری کشور نیستند. متوجه نیستند در این وضعیت، هویت سیاسی و خط من این است و خط تو آن است، زیادی شیک به نظر می‌رسد. این‌ها متعلق به دوران رفاه و سرخوشی است. وضع اینقدر تباه است، که باید از هرچیزی کوتاه آمد تا افسار کشور به دست کسی بیفتد که اندکی خردمندتر است. رای دادن یا رای ندادن هویت سیاسی نیست، تصمیمی است موقت در لحظه‌ای خاص که بعد می‌توان تغییرش داد یا نداد. متاسفانه دارید به اقلیتی هیستیریک و زخم‌خورده از اکثریت بدل می‌شوید که فقط در واکنش منفی به رفتار اکثریت موجودیت و هویت پیدا می‌کند.
اما سخن اصلی:
5. آنچه در اینجا خواهم گفت دعوتی به دیدن از دوربینی دیگر، من دو دوربین پیشنهاد می‌کنم، یکی ملی و دیگری جهانی. ما باید بتوانیم از هر دو دوربین نگاه کنیم:
ما همزمان در دو نظم ملی و جهانی زندگی می‌کنیم. اگر به طور خلاصه و بسیار فشرده بخواهم وضعیت را در این دو نظم توصیف کنم، می‌گویم: در نظم ملی با یک الیگارشی مذهبی – نظامی – اقتصادی مواجه‌ایم که پول و ایدئولوژی و قدرت و ابزار سرکوب در اختیار دارد. در مقابل یک طبقه متوسط بیچاره که مجبور است با این الیگارشی کنار بیاید تا بقای خود را تضمین کند. و در پایین این طبقه، اقیانوسی از فقر و فلاکت و مصیبت می‌خروشد. بخش کوچکی از طبقات پایین اگر به دنباله ایدئولوژیک الیگارشی حاکم وصل بشوند، دولت خواهند یافت و یک شبه ره صد ساله خواهند پیمود. اما اکثریتی بی‌چیز و بی‌نوا نه آینده‌ای دارند، نه افقی پیش روی‌شان است. و متاسفانه چنانکه در این چند روز کاملا مشخص شد، نه صدا و تصویری در نظام رسانه‌ای ایران دارند.
اما ما همزمان در نظمی جهانی هم زندگی می‌کنیم. در نظم جهانی ایران اگرچه قدرتی منطقه‌ای است، اما در برابر ابرقدرتی مثل امریکا کشور ضعیفی به حساب می‌آید. در نظم نابرابر جهانی ترامپ و شرکای عربستانی‌اش به راحتی می‌توانند از شورش‌های داخلی ایران به نفع خود استفاده کنند. کاخ سفید این روز‌ها به اتحادیه مجانین افراطی‌ترین جمهوری‌خواهان بدل شده است. هر تصمیم عجیب‌وغریب و محیرالعقولی می‌توانند بگیرند. بیرون آمدن از برجام، وضع تحریم‌های جدید، کمک‌های پنهان به بعضی گروه‌های مسلح در ایران و غیره. هیچ چیزی از اینان بعید نیست.
به هر حال این دو نظام قدرت تودرتو بر روی هم و در هم قرار گرفته‌اند: یکی نظامی ملی، و دیگری نظامی بین‌المللی. اینجا فرصت نیست وارد جزئیات شوم: ماهیت این دو نظام با هم متفاوت است، منطق قدرت و ثروت و ایدئولوژی هم. آنچه می‌خواهم بگویم این است که نمی‌توان صرفا بر یکی از این نظام‌ها متمرکز شد و روابط سلطه و سرمایه و ایدئولوژی را در دیگری ندید. اگر وضعیت داخلی ایران متزلزل شود، ارتجاعی‌ترین نیروهای جهانی در کاخ سفید و عربستان از آنها سود خواهند برد و نتیجه آن قطعا به نفع ایران نخواهد بود. و اگر ما بنا به دلایل ذکرشده به گونه‌ای یک‌طرفه بر روی ثبات و امنیت در داخل تاکید کنیم، عملا به دستگاه سرکوب الیگارشی حاکم نزدیک شده‌ایم. این پارادوکس را چگونه باید حل کرد؟
من در اینجا فقط طرح مساله کردم و بدیهی است که پاسخ حاضر و آماده ندارم. ولی بنا به آنچه گفتم به نظرم می‌رسد همچنان عاقلانه‌ترین راه ماندن در خط اصلاحات درونی است. یعنی در جایگاه منتقد میانه‌رو در نظم ملی قرار گرفتن، برآیند همه ملاحظات داخلی و خارجی می‌تواند باشد. رادیکالیسم کور در داخل دیر یا زود ما را به ارتجاع جهانی وصل خواهد کرد، رادیکالیسم کور در خارج و نظم بین‌المللی که مناسبات داخلی قدرت را نمی‌بیند، ما را کنار ارتجاع داخلی خواهند نشاند. ایده‌آل، برآمدن راهی مستقل و ملی برای دموکراسی و عدالت اجتماعی است. اما تا وقتی که چنین مسیری هموار نیست، باید دستکم موقتا در کنار منتقدان میانه‌رو نظام فعلی ایستاد.

۱۳۹۷ خرداد ۹, چهارشنبه

آیا می 68 به ضد خود بدل شد؟



حافظان نظم قدیم

می 68 بیش و پیش از هر چیز نامی نمادین است: ماه می سال 1968 نقطه اوج عصیان نسلی بود که پس از جنگ جهانی دوم بالیده بود. هدف حمله از یکسو ارزش‌های بورژوایی و محافظه‌کارانه جامعه فرانسه، و از سویی دیگر اقتدارگرایی احزاب کمونیست بود. برای اینکه تصور روشن‌تری از موقعیت جنبش می 68 به دست آوریم، باید به شرایط سیاسی و اجتماعی جامعه فرانسه در آن سال‌ها اشاره کنیم. شرایطی که کم‌و‌بیش در سایر کشورهای اروپایی نیز حاکم بود. ژنرال دوگل پس از مدتی حاشیه‌نشینی مجددا در اواخر دهه پنجاه به صحنه سیاست بازگشت و نهایتا در سال 1958 جمهوری پنجم را پایه گذاشت و اندکی بعد به مقام ریاست‌جمهوری رسید.

اگر محافظه‌کاران انقلابی دهه سی از ترس یورش ارزش‌های مدرن به سوی فاشیسم و نازیسم گرایش کردند و تا سرحد خیانت به فرانسه پیش رفتند، محافظه‌کاران لیبرال دهه پنجاه و شصت کوشیدند نظم سنتی جامعه فرانسه را با وضعیت جدید تطبیق دهند. واقعیت این است که در دهه سی میلادی در فرانسه نیز هراسی محافظه‌کارانه از گسترش ارزش‌های مدرن، تضعیف خانواده و مذهب کاتولیک، و همچنین ترسی از گسترش بحران‌های اقتصادی و اجتماعی وجود داشت. برآمدن فاشیسم در اروپا دستکم برای بخشی از کسانی که نگران از دست رفتن «نظم قدیم» بودند امیدی تازه بود. این به این معنا نیست که آنها به گونه‌ای بالفعل متحد فاشیسم بودند، اما برآمدن فاشیسم را سدی تلقی می‌کردند که می‌تواند در برابر زوال نظم قدیم مقاومت کند. مارشال پتن قهرمان جنگ جهانی اول از زمره این افراد بود. او اگرچه خود تمایلات فاشیستی نداشت اما تصور می‌کرد با همکاری با نازی‌ها هم فرانسه را از گزند آلمان می‌رهاند و هم می‌تواند  زیر سایه رایش سوم ارزش‌های نظم قدیم را احیاء کند. دوگل چنانکه می‌دانیم درست بر ضد پتن بود و به راه مقابل رفت: تن به مصالحه به آلمانی‌ها نداد و به جبهه متفقین پیوست و در نهایت پس از آزادی فرانسه همچون قهرمان به پاریس بازگشت. اما دغدغه حفظ ارزش‌های نظم قدیم در اندیشه دوگل هم - البته به شکلی کاملا متفاوت - وجود داشت. او موفق شد به شیوه‌ای مسالمت‌آمیز اما مقتدارانه به جامعه‌ای طبقاتی، سلسله‌مراتبی و انضباطی شکل دهد. در واقع می‌توان گفت دوگل در جستجوی نوعی آریستوکراسی روشنگر بود (aristocratie éclairée) تا بتواند نظم کهن را با مدرنیته‌ای تعدیل‌شده ترکیب کند.

یورش مدرنیته: جوانان از راه می‌رسند

عصیان دهه شصت و هفتاد میلادی در چنین شرایطی شکل می‌گیرد. جوانان علیه جامعه سلسله‌مراتبی و طبقاتی، علیه سیاست‌های استعماری و امپریالیسم امریکا، علیه ارزش‌های سنتی و محافظه‌کارانه‌، و همچنین علیه دوگل و اقتدارگرایی دموکراتیک او می‌شورند. نباید فراموش کنیم که همزمان استالینیسم احزاب کمونیست نیز یکی از هدف‌های حمله جوانان در سال‌های دهه شصت بود. درست به همین دلیل بسیاری از روشنفکران نزدیک به حزب کمونیست نظر خوشی به عصیان‌ «کودکانه» دانشجویان نداشتند. عصیان دهه شصت اگرچه به پیروزی سیاسی مشخصی منجر نشد اما فضایی تازه برای اندیشه انتقادی گشود: روشنفکرانی مثل میشل فوکو، پیر بوردیو، ژیل دولوز، ژاک دریدا و دیگران عملا در فضای پس از می 68 مخاطبان بسیاری یافتند. اگرچه اکثر آنها مستقیما با شورش‌های دانشجویی در ارتباط نبودند و حتی تا حدی به چشم انتقادی به اعمال دانشجویان نگاه می‌کردند، اما بدیهی است که اندیشه آنان با فضای رادیکال آن سال‌ها در ارتباط بود.

جنبش‌های دهه شصت و هفتاد توانست بسیاری از مسائلی را که تا آن زمان در حاشیه میدان دید احزاب چپ بود به مرکز صحنه بیاورد: مسائل زنان، آزادی جنسی، حقوق همجنس‌گرایان، حقوق زندانیان و وضع زندان‌ها، استعمار و مبارزات ضداستعماری، وضعیت دانشگاه‌ها و مدارس و غیره. می 68  به جامعه اقتدارگرا و سلسله‌مراتبی که تا آن زمان در فرانسه حاکم بود حمله کرد و توانست مشروعیت بسیاری از قدرت‌های کهن را بشکند. با می 68 فروپاشی تدریجی نظم سنتی سرعت گرفت.

مصادره نولیبرال، ضد انقلاب نومحافظه‌کار

دهه شصت برای همیشه در تاریخ جوامع غربی گسستی اساسی ایجاد کرد. شاید مهترین تاثیر جنبش‌های این دوره تحولات دموکراتیک ریشه‌ای در نهادهایی مانند خانواده، مدرسه، دانشگاه، نظام قضایی و غیره بود. اما داستان به همینجا ختم نشد. نیروی‌هایی که می‌توانیم آنها را ضد 68 بخوانیم به گفتمانی شکل دادند که درست در جهت عکس روح می 68 حرکت می‌کرد. به طور خلاصه می‌توانیم بگوییم دستاورهای دهه شصت و هفتاد از یک سو از سوی نولیبرالیسم مصادره شد، و از سوی دیگر از طرف نومحافظه‌کاران به چالش کشیده شد. چنانکه  سرژ اودیه (Serge Audier)  در کتابش با نام «اندیشه ضد 68» می‌گوید قطب‌های مختلفی پس از سال‌های شصت کوشیدند به نوعی رتوریک ارتجاعی و محافظه‌کارانه شکل دهند. مثلا روشنفکرانی مثل الن فینکل‌کروت در برابر یورش 68 به ضدحمله‌ای فکری سامان داد. او در دهه هشتاد با جستار «شکست اندیشه» به شهرت رسید و جایگاه خود را به عنوان یکی از مهمترین روشنفکران حوزه عمومی تثبیت کرد. «شکست اندیشه» که مضمونی شبیه به «تعطیل ذهن امریکایی»  (Closing of American Mind) الن بلوم دارد، در واقع ادعانامه‌ای علیه تمام فرهنگ انتقادی دهه شصت و هفتاد است.

همزمان با جنگ فرهنگی روشنفکران محافظه‌کار با فرهنگ می 68 اتفاق دیگری در حال رخ دادن بود: بازسازی سرمایه‌داری و جذب تمام آزادی‌ها و حقوقی که جنبش‌های دهه شصت و هفتاد برای آن مبارزه کرده بودند. اگرچه می‌توانیم این را نوعی پیروزی برای می 68 تلقی کنیم، و درست هم همین است، اما پیامدهای ناخواسته این جذب، فراسوی تخیل و امید آفرینندگان می 68 بود. درست از همین نقطه است که محافظه‌کاران جدید دهه هشتاد و نود به می 68 و فرهنگ انتقادی آن حمله می‌کنند: شما بودید که به نام آزادی و حقوق بیشتر عملا راه را برای فردگرایی خودشیفته باز کردید، اقتدارهای سنتی را در نهادهای مهمی مثل مدرسه و دانشگاه از میان بردید و باعث شدید فرهنگ والا به قهقرا رود. در واقع این روشنفکران محافظه‌کار به گونه‌ای جدلی می 68‌ها را علیه خودشان قرار می‌دهند: آنچه شما در نهایت ساختید سرمایه‌داری بیشتر، فردگرایی بیشتر و عقب‌نشینی فرهنگ بود که خود به نوبه خود به زوال اندیشه انتقادی منتهی شد. بنابراین می 68 خود خود را به زانو در آورد. دهه هشتاد و نود سال‌های مصادره نولیبرال می 68 در کنار ضدانقلاب نومحافظه‌کار است. پیروزی جرج بوش در امریکا و نیکولا سارکوزی در فرانسه خبر از پیروزی سیاسی ضد 68ها می‌داد. نومحافظه‌کاران اگرچه نتوانستند نظم قدیم را برگردانند، اگرچه نتوانستند جامعه را به پیش از می 68 ببرند اما توانستند ایدئولوژی خود را تا حدودی زیادی جا بیندازند.

نقطه سر خط

آیا این نقد محافظه‌کارانه می 68 و جنبش‌های آن سال‌ها درست است؟ واقعیت این است که نمی‌توان به سادگی از کنار این انتقادات گذشت. راست است که می 68 ناخواسته به گسترش فردگرایی خودشیفته کمک کرد و حملات‌اش علیه فرهنگ بورژوایی حاکم عملا تا حدی به عقب‌نشینی فرهنگ به طور کلی انجامید. اما چیزی که محافظه‌کاران نمی‌بینند این است که اولا انگیزه اصلی جنبش‌های دهه شصت و هفتاد اعتراض به نظم طبقاتی، نژادپرستی، استعمار و همبستگی با مردم کشورهای جهان سوم، تلاش برای احقاق حقوق زنان و همجنس‌گرایان و سایر فرودستان جامعه بود. بدیهی است که سرمایه‌داری سوار بر موج آزادی‌ها و حقوق به به دست آمده شد، اما این مشروعیت اولیه جنبش‌های دهه شصت و هفتاد را زیر سوال نمی‌برد. در واقع این منتقدان برخی پیامدهای ناخواسته می 68 را با مبانی آن اشتباه می‌گیرند.  دوم اینکه نقد محافظه‌کارانه می 68 این نکته را به طور کامل نادیده می‌گیرد که آن چیزی که موجب عقب‌نشینی فرهنگ، اندیشه انتقادی و ظهور فردگرایی افراطی شده است بازسازی سرمایه‌داری در دهه‌های هشتاد و نود و سیاست‌زدایی وسیع از جامعه است و نه جنبش‌های تماما سیاسی سال‌های شصت و هفتاد. این جنبش‌ها اتفاقا به گسترش امکانات و غنی شدن فرهنگ مدرن کمک کردند. کافی است به یاد بیاوریم که این سال‌ها دوران شکوفایی ادبیات، سینما، هنرهای تجسمی، فلسفه و علوم اجتماعی است.

با اینهمه باید بپذریم که جنبش می 68 و مبارزات آن سال‌ها تمام شده است. باید به نوستالژی دهه شصت میلادی بدرود گفت. مبارزات دهه شصت در بسیاری از حوزه‌ها به ثمر نشست و چنانکه می‌دانیم از لحظه‌ای که مبارزه‌ای به ثمر می‌نشیند این امکان وجود دارد که خصلت رادیکال خود را از دست بدهد و به بخشی از نظم حاکم بدل شود. در این نکته هیچ چیز تراژیکی نهفته نیست. بلکه تنها اعلام این واقعیت است که مبارزه‌ای تازه، از موضعی تازه، باید آغاز شود. جهان ما بعد از بحران اقتصادی 2008 وارد دورانی تازه شده است. پیروزی ترامپ در امریکا و خیزش راست افراطی در کشورهای اروپایی، همراه با نابرابری‌های بی‌سابقه اجتماعی، عقب‌نشینی بیش از پیش فرهنگ و ارزش‌های جهان‌شمول همه و همه مبارزه‌ و استراتژی متفاوت با سال‌های شصت و هفتاد را طلب می‌کند. باید می 68 را افتخار و شکوه به خاک سپرد و برای آزادی و عدالت دوباره از نو به شیوه‌ای دیگر مبارزه کرد.

لینک مقاله در بی بی سی فارسی

۱۳۹۷ فروردین ۳۰, پنجشنبه

در ستایش - سرزنش خائن


روشنفکر چپی که در طبقه بورژوا زاده شده است (چه در لایه‌های بالایی آن، چه در لایه‌های متوسط‌‌‌اش) یاد می‌گیرد از طریق خیانت به طبقه‌‌اش رها شود. خیانت به هرآنچه از کودکی آموخته‌ است و در آن زیسته‌ است، به آداب‌ورسوم و تشریفات رنگارنگ، به وسواس دانش‌اندوزی ( خوب درس‌ خواندن و کنکور و رتبه و دانشگاه خوب) و دغدغه کسب «موقعیت اجتماعی»، به ارزش‌ خانواده، به غرب‌دوستی، به ایران‌دوستی، حتی به نمادهای ظاهری طبقه‌اش: شیک‌پوشی و وسواس زیبایی‌شناسی شخصی. موقعیت او درست عکس کارگرزادگان است: این آخری اگر فرصت‌طلب و نوکیسه از آب درنیاید، می‌تواند از طریق وفاداری به طبقه‌اش خودِ خود را بسازد، او می‌تواند امتیازات جدیدی به دست آورد بدون اینکه فرهنگ اولیه طبقه‌اش را به تمامی نفی کند. روشنفکر چپ اما برعکس باید تمام چیزهایی را که در سلسله‌مراتب اجتماعی امتیاز محسوب می‌شوند و او بسیاری از آنها را «مادرزاد» دارد، یکی یکی بی‌اثر کند، یعنی به طبقه‌اش، بخوانید به خودش، خیانت کند. هرچه صادقانه‌تر و بیشتر خیانت کند، بیشتر احساس آزادی می‌کند. او یاد می‌گیرد از طریق لجبازی دائمی با فرهنگی که در آن بار آماده است، خودِ خودش را بسازد.
این خیانت دائمی و رابین‌هودوار به طبقه خود، قطعا جذاب است. اصولا خائنان چهره فریباتری دارند تا دوستان یا دشمنان. دوگانگی و شکاف درونی خائن، او را غنی و سرشار از پیچیدگی می‌کند. اما خطر اینجاست: اگر فراموش کند که هدف اصلی خیانت نیست بلکه آزادی است، اگر فراموش کند که همه چیز در طبقه او و در «عقل سلیم بورژوایی» غلط نیست بلکه بسی جنبه‌های رهایی‌بخش هم در وجود اجتماعی که او در آن ریشه دارد پیدا می‌شود، آنگاه تنها و تنها «خائن» بار می‌آید. هدف آزادی فراموش می‌شود، و آنچه باقی می‌ماند لذت سادومازوخیستی خیانت است. باید بدانیم برای چه، و به چه خیانت می‌کنیم. و اگرنه خیانت به خودی خود فضلیت نیست.

۱۳۹۶ بهمن ۱۹, پنجشنبه

حدیث نفس



تقریبا سه سال پیش بود، یک شب نشستم و با خودم فکر کردم ریشه اعتقاداتم از کجا می‌آید؟ چرا فکر می‌کنم این عقاید درست است و خلاف‌شان خطا است؟ چرا فکر می‌کنم موضع سیاسی من درست است و مخالف آن اشتباه؟ با خودم این قرار را گذاشتم: رادیکال باشم و تا جایی که زورم می‌رسد هر آنچه را خوانده‌ام و پذیرفته‌ام نفی کنم، تا ببینیم به «بنیادی سخت» بر می‌خورم یا نه. قدم به قدم نفی کردم و متاسفانه دیدم بسیاری از عقاید گذشته‌ام سست است و به زور عواملی غیراستدلالی سرپا مانده است. تا مدت‌ها همینطوری عین باستان‌شناسان لایه لایه می‌تراشیدم و پایین می‌رفتم. تجربه هیجان‌انگیزی بود: همزمان لذت‌بخش و دردآور.

سرانجام بعد از دوسال به لایه‌ای سخت برخوردم که عبور از آن ناممکن بود. کشف شادی‌بخشی بود. بعد از آن دوباره لایه لایه چیدم و مجددا بالا آمدم، اما این بار تا حد زیادی می‌دانستم که اشکالات کار کجاست. لایه سخت را مختصرا توضیح می‌دهم و سپس اشاره می‌کنم به چند مشکل اساسی.

آنچه به نظرم عبورناپذیر آمد این بود: مدرنیته پروژه  self-affirmationاست. قطعا بخشی از این پروژه «تحقق خود» در دموکراسی لیبرال، و در گسست از چهارچوب الاهیاتی – سیاسی ممکن شده است. اما آنچه همچنان در مارکس درست است این است که پروژه «تحقق خود» در جامعه سرمایه‌داری به موانع جدیدی بر می‌خورد. انسان مجددا از‌خودبیگانه و دوپاره می‌شود و پروژه «تحقق خود»، بخوانید روشنگری، از درون شکست می‌خورد. این مضمون ثابتی است که از مارکس تا مولفان «دیالکتیک روشنگری» و تا مرلوپونتی و ساتر و پس از آنها، با گذر از ماکس وبر، زیمل و دیگران مدام تکرار می‌شود. اساس این نقد، که در در واقع به یک معنا «نقد درونی» دموکراسی لیبرال است و نه نفی کلی آن،  هسته سختی است که فکر می‌کنم با خیال راحت می‌توانم روی‌اش لم بدهم.

یک مشکل فرعی: می‌توان این «جنون رادیکال» را ادامه داد و گفت: چرا انسان باید خود را متحقق کند؟ یا به عبارت ساده‌تر چرا آزادی مطلوب است و اسارت نامطلوب؟ ( بخوانید: چرا ما درست می‌گوییم و نه احمد جنتی؟) این بحثی مشروع است اما چندان مورد علاقه من نیست. اعتراضی که می‌تواند از طرف فیلسوفان مرتجع (کلمه مرتجع را به معنای تحقیرآمیز به کار نمی‌برد: فیلسوفانی که به نظام فکری قدیم را مرجع می‌دانند.) مطرح شود. تنها یک نکته جدلی در پاسخ به این اعتراض: باید توجه کرد که پروژه «تحقق خود»  به طور محض ابداع مدرنیته نیست، سنت هم درون خود، به شیوه خود، پروژه «تحقق خود» دارد. «حکومت بر نفس» برای قدما ارزشی اساسی است، اما محدود به نخبگان و اقلیتی آریستوکرات است. برتری «تحقق خود» مدرن‌ها بر «تحقق خود» قدما، یا بخوانید «روشنگری مدرن» بر «روشنگری قدمایی» این است که مدرنیته نهادهایی را ابداع کرده است که درون آنها پروژه «تحقق خود» به پروژه‌ای همگانی بدل شده است، این البته آسیب‌هایی هم دارد اما در نهایت «تحقق خود» را به فراسوی تصور قدما برده است. بگذریم.

اما چند مشکل اساسی که به نظر من وجود دارد و باید روی آنها فکر کرد. سنت مارکسی در این موارد پاسخ شایسته‌ای ندارد: نخست مساله  سیاست و لزوما داشتن دیدگاهی هنجارین در سیاست. چیزی که در کل میراث مارکسیستی به شکلی ساده‌انگارانه نفی شده است. اینجا باید بر لزوم بازگشت به فلسفه سیاسی و آموختن از بنیان‌گذران فلسفه سیاسی کلاسیک و مدرن تاکید کرد. دوم، مساله دولت – ملت. دولت ملی را نمی‌توان به «کمیته اجرایی بورژوازی» تقلیل داد. اگرچه اغراق متفکران لیبرال درباره دولت دموکراتیک و اینکه گویی از «چشم خدا» به جامعه می‌نگرد خطا است، اما به هر حال دولت – ملت و پروژه ملت‌سازی را نمی‌توان به این سادگی نفی کرد. این پروژه بی‌بروبرگرد به پروژه «تحقق خود» شهروندان کمک کرده است. (در کنار آسیب‌هایی که داشته است). سوم، مساله نظم بین‌المللی.  سنت مارکسی اصولا نظم ملی را پیش‌فرض گرفته است، در نظم بین‌المللی مسائل و مشکلاتی وجود دارد که حل آنها نیازمند به ابداع مفاهیمی تازه و چشم‌اندازاهایی جدید است. نظریه‌پردازان انتقادی روابط بین‌المل با الهام از گرامشی در این راه قدم برداشته‌اند و اما هنوز راه زیادی تا موفقیت در این حوزه باقی مانده است.  چهارم، مساله فرهنگ. با همه نیرویی که در سنت مارکسی برای توضیح مساله فرهنگ هست، اما باز هم گرایش عمومی این است که فرهنگ را به عنوان عاملی فرعی نشان بدهیم. به نظرم باید نظریه نقد فرهنگ را مجددا بازسازی کرد. و پنجم، تاملی مستقل و همدلانه بر مساله قانون، نظم حقوقی و حقوق بشر، غایب بزرگ سنت مارکسی است. گویی قانون روبنایی بی‌اهمیت است و لاغیر. بر این فهرست باز هم می‌توان افزود. اما مهمترین نقصان‌ها به نظر من اینها بودند.

نیکوس پولانزاس اندکی پیش از خودکشی به بعضی از نقصان‌ها اشاره کرده بود. درست در لحظه‌ای که جهان داشت به سمت تاچریسم می‌چرخید. لیک مقاله‌اش را به ترجمه مهرزاد بروجردی در اینجا می‌گذارم: