۱۳۹۶ شهریور ۱, چهارشنبه

هویت‌طلبی ضداستعماری: از امید تا تراژدی


به استثنای اروپا و بخش­های کوچکی از جهان، برای بیشتر کشورهای جهان عصر جدید و آغاز مدرنیته سیاسی و اقتصادی با تجربه استعمار و امپریالیسم همراه بوده است. حتی امریکای شمالی و جنوبی به عنوان بخشی از تمدن غرب، ابتدا به عنوان واحدهایی مستعمراتی شکل گرفتند و سپس در اواخر قرن هجدهم و در طول قرن نوزدهم به تدریج توانستند به ملت­هایی آزاد بدل شوند. بسیاری از ملت­های جهان، مدرنیته و استعمار را همچون دو پدیده درهم­تنیده و خویشاوند و دو رخداد همزمان درک کرده­اند. این وضعیت به تدریج به برانگیخته شدن احساسات وطن­دوستانه و ایدئولوژی­های ملی­گرا در مستعمرات انجامید. نقطه اوج این فرایند سال­های پس از جنگ جهانی دوم بود که ملی­گرایان خصوصا در افریقا، خاورمیانه و هند و دیگر بخش­های جهان جنبش­های ضداستعماری را شکل دادند. این مبارزات یکی پس از دیگری نتیجه دادند تا سرانجام در طول دهه شصت و هفتاد اکثر مستعمرات منحل شدند و ملت­هایی جدید و آزاد سربرآوردند. اکنون بیش از نیم­قرن از دوران اوج مبارزات ضداستعماری می­گذرد، اما آیا مستعمرات سابق اکنون ملت­هایی خوشبخت و حقیقتا آزاد هستند؟

هویت­طلبی و ملی­گرایی پسااستعماری

در دوران استعمار، ساکنان بومی مستعمرات رهایی از امپراتوری‌های استعماری و برپایی دولت­ – ملتی جدید را هدف اصلی مبارزه قرار دادند. اگرچه مبارزه ضداستعماری در چهارچوب ملی­گرایی باقی نماند و خصوصا پس از جنگ جهانی دوم مارکسیسم نیز به ایدئولوژی راهنمای بومیان برای غلبه بر استعمار بدل شد، اما هویت و هویت­گرایی و چهارچوب دولت – ملت حتی در میان چپ جهان سومی به طور خودآگاه یا ناخودآگاه به افق نهایی مبارزه بدل شد. درست به همین دلیل سوسیالیسم جهان سومی بیش از سوسیالیسم اروپایی رنگ ملی­گرایانه به خود گرفت. حتی در روایتی بدبینانه‌تر می‌توانیم بگوییم آن میل و آرزویی که چپ جهان سومی را پیش می‌راند بیشتر حسرتی ملی‌گرایانه و هویت‌طلبانه بود تا مبارزه طبقاتی و ایمان به ارزش‌های جهانی. مارکسیسم برای بسیاری از نخبگان و جوانان مستعمرات قدیم به دارویی بدل شد که می‌توانست  تمام جراحت‌های ملی را التیام دهد و همه حرمان‌های تاریخی جبران کند . چپ در این کشورها چه در زمان مبارزه و چه بعد از استقلال به «رمانتیسم هویت‌طلبانه» گره خورد، بنابراین اصلا عجیب نیست که مارکسیسم و سوسیالیسم جهان سومی رنگ‌و‌بوی ملی‌گرایانه و هویت‌طلبانه دارد.

ملی‌گرایی پسااستعماری میل ترکیبی بسیاری به آمیختن با عقلانیت ابزاری  دارد.  در پارادایم ملی‌گرایی و هویت‌طلبی پسااستعماری مدرنیته ابزاری ست برای قوی شدن و سلطه‌گری. برای سوژه پسااستعماری عقلانیت انتقادی جذابیتی ندارد مگر وقتی که به عنوان وسیله­ای برای محکوم کردن تمدن غربی به کار می‌رود. این نکته بسیار جالب است که حتی نظریات پسااستعماری که عمدتا در امریکای شمالی گسترش یافت، برخلاف ظاهر انتقادی و چپ‌گرایانه، به سرعت با انواع ملی‌گرایی‌های پسااستعماری ترکیب می‌شود یا آنها را توجیه می‌کند، اگر نگوییم اصولا این نظریات ماسکی است بر چهره‌ ملی‌گرایی. مثلا می‌دانیم ادوارد سعید یکی از مبدعان و پیشگامان اصلی مطالعات پسااستعماری گرایش نسبتا آشکاری به ملی‌گرای عربی داشت. در صورتیکه در میان مراجع فکری تئوری‌پردازان  پسااستعماری، یعنی کسانی مثل میشل فوکو و ژاک دریدا یا آنتونیو گرامشی اثری از ملی‌گرایی نمی‌بینیم. در واقع این دسته از نظریه‌پردازان پسااستعماری ریاکارانه گرایش‌های ملی‌گرایانه را زیر پوشش شور و شوق ساختارشکنانه و انتقادی مخفی کرده‌اند. استفاده آنها از منابع انتقادی غربی، نهایتا در جهت پیش بردن مبارزه‌ای است که چندان با روح نظریات انتقادی همخوان نیست. هویت پسااستعماری حتی وقتی ملی‌گرا نیست، در تحلیل نهایی در جایی به نوعی احساسات ملی‌گرایانه متصل می‌شود.

وسواس هویت، البته تنها در چهارچوب ملی‌گرایی پی گرفته نمی‌شود، اسلام‌گرایی یکی دیگر از شکل‌های هویت‌طلبی پسااستعماری است. اسلام‌گرایی چیزهای زیادی از ملی‌گرایی آموخت و توانست هسته اصلی گفتمان ملی‌گرایی را در افقی کاملا جدید بازسازی کند، طوریکه جذابیت‌اش به مراتب از ملی‌گرایی بیشتر شد. در اسلام‌گرایی نیز علاقه بیمارگونه به عقلانیت ابزاری مدرن برای سلطه‌گری و استفاده‌ای کلبی‌مسلکانه از نظریات انتقادی غربی صرفا برای «محکوم کردن غرب» گرایشی بنیادی است. اسلام‎گرایی در نهایت ایدئولوژی امپریالیستی است که دولت – ملت‌خواهی را به خواست امپراتوری پیوند می‌زند، و یا در حالات افراطی‌تر مستقیما خواهان بازگشت امپراتوری‌های اسلامی می‌شود.

تراژدی هویت‌طلبی پسااستعماری

هویت‌طلبی پسااستعماری چه در شکل‌های آشکارا ملی‌گرایانه‌اش، چه در شکل‌های چپ‌گرایانه‌اش و چه در شکل‌های اسلام‌گرایانه­اش (در کشورهای مسلمان) پیامدهای تیره و تاری داشته است. نخست اینکه وسواس هویت به انواع پروژه‌های اینهمان‌سازی درونی راه برده است. در واقع همان چیزی که موجب شد مستعمرات و نیمه‌مستعمرات از قید استعمار رهایی یابند، پس از پیروزی فجایع سیاسی و انسانی خلق کرد. سرنوشت حزب بعث در عراق و ملی‌گرایی عربی در این کشور یک نمونه روشن چنین زوالی است. در دهه هفتاد و هشتاد دولت عراق نمونه‌ای از سوسیالیسم عربی و دولت رفاهی موفق و بود که امید بسیاری را حتی در غرب برمی‌انگیخت. اما در واقعیت، حکومت عراق خصوصا بعد از قدرت‌گیری کامل صدام حسین جامعه‌ای وحشت‌زده و بسته ساخت. هویت‌طلبی پسااستعماری نه تنها موجب رهایی نشد که حاصلش وضعیتی به مراتب ظالمانه‌تر از دوره استعمار بود. حمله نظامی امریکا و سقوط صدام حسین می‌توانست فرصتی برای بازسازی جامعه عراق و گذر به حکومتی دموکراتیک باشد، اما عملا موج هویت‌طلبی اسلامی از راه رسید و سرنوشت سیاسی عراق را به سوی دیگری برد.  اگرچه نقد حمله نظامی امریکا مشروع و مهم است، اما نباید این نکته را از نظر دور بداریم که ناتوانی درونی جامعه عراق در برپایی دموکراسی معلول حمله نظامی نیست، بلکه به مشکلی عمومی بر می‌گردد که در اکثر جوامع پسااستعماری وجود دارد: هویت‌طلبی پسااستعماری (چه ملی‌گرایانه و چه در فرم‌های دیگر) در غیبت فرهنگ سیاسی روشنگرانه و انتقادی که بتواند چشم‌اندازی دموکراتیک بگشاید، وضعیت عمومی اکثر این جوامع است.

یکی از گرایش‌های ثابت هویت‌طلبی پسااستعماری این است که مفهوم استقلال  را به معیار اصلی تشیخص خیر و شر سیاسی بدل می‌کند.  در این دیدگاه هدف سیاست نه آزادی که استقلال است. نمونه پررنگ چنین گرایشی را در انقلاب اسلامی در ایران می‌بینیم. اغراق نیست اگر بگوییم استقلال مهمترین و پایه‌ای ترین ارزش انقلاب بود و آزادی هم در سایه آن تفسیر می‌شد. استقلال تنها شعاری بود که حکومت برآمده از انقلاب عمیقا به آن وفادار مانده است. حاصل استقلال‌طلبی در غیبت دموکراسی‌خواهی و روشنگری سیاسی و فرهنگی حکومتی تمامیت‌خواه بود که سیاست اینهمان‌سازی فرهنگی و سیاسی را پس از انقلاب پس گرفت و در این راه از قتل‌عام و سرکوب «عناصر ناجور» ابایی نداشت. هویت‌طلبی و اینهمان‌سازی اسلامی موجب شده است که حکومت به بخشی از شهروندان ایرانی به چشم «دشمن داخلی» بنگرد. شهروندانی که بیشتر با ارزش‌های جهانی و روشنگرانه پیوند دارند.


راه رهایی در مستعمرات و نیمه‌مستعمرات سابق شکل دادن به جنبشی روشنفکری و سیاسی  برای فرارفتن از هویت‌طلبی پسااستعماری است. چیزی که می‌توانیم آن را «روشنگری پسااستعماری» بنامیم. 

لینک مطلب در سایت بی بی سی 

۱۳۹۶ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

چند اشاره کوتاه درباره دولت‌سازی و دولت‌ستیزی

در سراسر قرون وسطا کلمه‌ «دولت» وجود نداشته است. تنها در قرن 15 است که کلمه status در معنای دولت به کار می‌رود. این تحول سمانتیک تحولی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی را بازمی‌تاباند. به اسثتنای دوره‌هایی نسبتا کوتاه مانند دوران سلطنت شارلمان، قرون وسطا خصوصا در اواخر آن از نظر سیاسی تکه تکه و غیرمتمرکز بود. و این طبیعتا راه را برای نفوذ کلیسا باز می‌گذاشت. کلیسای کاتولیک برخلاف روح و سنت مسیحی به تدریج خواهان حقوق بیشتری در امور دنیوی شد و قدرت شاهان را به چالش کشید. به تدریج شاهد «ولایت» سیاسی پاپ در این دوران هستیم.
بحران اواخر قرون وسطا در قرن چهاردهم و پانزدهم نظام فئودالی را با بحران همه‌جانبه مواجه کرد. بحران اقتصادی (که ریشه در محدودیت‌های شیوه تولید فئودالی داشت.)، بحران سیاسی جنگ‌های صدساله میان فرانسه و انگلستان (که نطفه ناسیونالیسم فرانسوی نیز در این جنگ‌ها با قیام ژاندارک بسته شد.) و پس از آن جنگ ‌رزها که در انگلستان خاندان لنکستر و یورک را در برابر هم قرار داد (که نتیجه نهایی آن گرایش بیش از پیش به تمرکز بود).، شیوع طاعون سیاه که حدود یک چهارم جمعیت اروپا را کشت و ... همه و همه نهایتا موجب فروپاشی سیستم فئودالی و تولد دولت متمرکز مدرن شد. فئودالیسم همراه با کلیسای کاتولیک مزاحمان بزرگی بودند که دولت‌های مقتدر جدید به تدریج توانستند قدرت آنها را محدود کنند. قرن هفدهم در فرانسه نقطه اوج اقتدار دولتی در برابر اقتدار مذهبی است. نماد تمام نمای چنین اقتداری اقدامات مشهور کاردینال ریشلیو بود: او قدرت اشراف را در داخل فرانسه کاهش داد، پروتستان‌های داخل فرانسه را که خطری برای یکپارچگی سطلنت فرانسه بودند، به سختی سرکوب کرد، اما در خارج در میانه جنگ سی ساله از پروتستان‌ها حمایت کرد تا خاندان هاسبورگ نتواند یک امپراتوری بزرگ کاتولیک به وجود بیاود. چرا که در این صورت فرانسه کاتولیک به شدت ضعیف می‌شد. سرانجام پس از اینکه دولت‌های سلطنت مطلقه کاملا توانستند اشراف و کلیسا را عقب برانند، انقلاب‌های دموکراتیک اواخر قرن هجدهم از راه رسید و به تدریج با کشمکش‌های فراوان دولت‌های مطلقه دموکراتیک شدند. نتیجه در یک کلام: دموکراسی در اروپا سوار بر تمرکز و وحدتی شد که از پیش دولت‌های متمرکز مدرن به وجود آورده بودند. بدون چنین دولت‌هایی دموکراسی نقشی بر باد بود.
اگر از تفاوت‌های تاریخ ایران و اروپا بگذریم، می‌توانیم بگوییم دولت پهلوی نیز در ایران تقریا مشابه همین اقدامات را انجام داد. قدرت‌های محلی، عشایر، و نظام ارباب و رعیتی را برانداخت، قدرت روحانیون را محدود کرد، و توانست نظامی نسبتا متمرکز به وجود آورد. از این نظر می‌توانیم بگوییم دولت پهلوی موفقیتی کم‌نظیر به دست آورد. تا اینکه نیروهای مذهبی و نیروهای چپ از راه رسیدند و در ائتلافی عجیب پهلوی را برانداختند. بعد از انقلاب چپ حذف شد، و روحانیون توانستند مجددا امتیازاتی را که از دست داده بودند بدست آوردند و دولتی مذهبی بسازند. مقایسه شیوه دخالت نظامی پهلوی و جمهوری اسلامی در خارج از مرزهای ایران چیزی از ماهیت این دو حکومت به ما می‌گوید: جنگ ظفار بر اساس «منافع ملی» توجیه می‌شد، حال آنکه جنگ سوریه بر اساس ایدئولوژی مذهبی. سقوط سوریه به منزله از دست رفتن متحدی مهم و از دست رفتن حزب‌الله لبنان بود. بر این اساس می‌توانیم بگوییم سیاست جنگی جمهوری اسلامی همچنان «ماقبل ریشلیویی» است. اما فشار ملزومات و واقعیت‌های اداره یک دولت مدرن بدون شک اجازه بازگشت به قرون وسطا را نمی‌دهد. گروهی از نخبگان جمهوری اسلامی این نکته را به خوبی فهمیده‌اند. آیا در آینده قدرت اصلی را به چنگ خواهند آورد؟
حدود پنجاه سال است پارادیم مسلط «نقد سیاسی» و هویت اپوزسیونی در «دولت‌ستیزی» خلاصه می‌شود. علاقه زیادی در «انسان اپوزیسیون ایرانی» هست به تخریب همه چیز. دولت‌ستیزی در زمانه حاضر البته کمرنگ‌تر از گذشته شده است اما به شکل‌های جدید‌تری به حیات خود ادامه می‌دهد. معکوس دولت‌ستیزی البته چاپلوسی و عملگی نیست. (اصولا انتخاب‌های سیاسی «اپوزیسیون» از این دو حال خارج نبوده: یا «چریک» یا «خبرچین»، یا «قهرمان» یا «خائن»). معکوس دولت‌ستیزی نقد برای بازسازی دوباره دولت، و «خودسالار» شدن دولت و رهایی‌اش از منطق مذهبی و ایدئولوژیک است. در یک کلام مبارزه برای برپایی دولت ملی. تنها چنین مبارزه‌ای است که واقعا مترقی و مشروع است. بقیه انواع مبارزه هر چقدر هم که رنگ حقوق بشر و حقوق فلان و فلان داشته باشد، ره به ترکستان می‌برد، چرا که میلی برای تخریب کینه‌توزانه را پشت سر پنهان کرده‌‌اند.

۱۳۹۶ خرداد ۲, سه‌شنبه

شکست‌های لیبرالیسم و جنگ داخلی جمهوری اسلامی


دوم خرداد لحظه پایان رویای بازسازی امت واحده و مرئی شدن بیش از پیش شکاف‌های درونی جامعه بود. جمهوری اسلامی از دوم خرداد به بعد وارد جنگی داخلی با خود شد. حکومت به دو نیمه تقسیم شد، حکومت دوپاره، و ذهنیت سیاسی دوپاره نخبگان حاکم نتیجه مهم دوم خرداد بود. دو زبان سیاسی، دو چشم‌انداز و دو جهان‌بینی در برابر هم، اما تنیده به هم همدیگر را همزمان می‌ساختند و وامی‌ساختند.

 اما در این میان تناقضی عجیب وجود داشت: آغاز این جنگ داخلی دقیقا مصادف بود با عروج دوباره لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی در جهان، و به طبع تا حدی در ایران. شبه‌لیببرالیسم ایرانی – اسلامی در این سال‌ها تقریبا به گفتمان مسلط روشنفکران و نخبگان بدل شد. مدعای اصلی من در اینجا این است: این نوع لیبرالیسم از لحاظ نظری توان درک جنگ داخلی که با دوم خرداد آغاز شده بود نداشت، از لحاظ عملی نیز با بن‌بست مواجه شد. این سترونی در سه حوزه، برجسته بود. لیبرالیسم ایرانی سه پروبلماتیک را تقریبا کنار گذاشت: مساله خشونت و دولت، مساله نظام بین‌الملل، مساله تبعیض اجتماعی و اختلاف طبقاتی. سال‌های دولت خاتمی سال‌های خشونت بود، اما به گونه‌ای معکوس گفتمان حاکم بر نخبگان و روشنفکران صلح‌گرا و خشونت‌گریز بود. این فی‌نفسه ارزش‌مند است اما صلح‌گرایی وقتی خواهد توانست موثر باشد که مساله خشونت را جدی بگیرد و محدودیت‌های صلح‌گرایی را بشناسد. مساله دوم، یعنی جایگاه ایران در نظام بین‌الملل، رابطه ایران با دولت‌های دیگر و تاثیر این همه در دموکراسی‌خواهی ایرانی تا حدی به سایه رفت و جایش را به نوعی خوش‌بینی ساده‌دلانه به نظم جهانی داد. نقد ایدئولوژی غرب‌ستیز و امریکاستیز حکومت اسلامی، لازم و مفید بود اما در مقابل، این نقد هرگز با چشم‌اندازی واقع‌بینانه همراه نشد و در این مورد هم به نوعی خوش‌بینی سترون محدود ماند. و بالاخره مساله تبعیض اجتماعی، اختلاف طبقاتی و رابطه آن با دموکراسی به کلی به کناری نهاده شد. نتیجه این سه فراموشی اساسی شکست گفتمانی و سیاسی لیبرالیسم ایرانی بود. خیلی زود سه رخداد مهم با فشار و زوری هولناک این سه مساله را مجددا به یاد نخبگان و روشنفکران آورد: خشونت‌های پی در پی حکومت و در نهایت سرکوب جنبش سبز مساله خشونت را دوباره مهم کرد، پرونده هسته‌ای ایران و سقوط ایران در دالان پیچ در پیچ نظام بین‌الملل بار دیگر به یاد ما آورد که ایران بخشی از نظمی جهانی است و این واقعیت ساده پیامد‌های مهم داخلی دارد، و بالاخره پیروزی محمود احمدی‌نژاد نوید بازگشت مسائل اجتماعی را می‌داد.


به این ترتیب می‌توان گفت نوعی لیبرالیسم، شکست خورد. رویای آزادی‌خواهانه دوم خرداد اما هنوز باقی است. این رویا همواره باید در دل ما حاضر و زنده باشد، اما نحوه تحقق آن مستلزم بازنگری‌های جدی و صورت‌بندی‌های جدید است.  

لینک مطلب در سایت بی بی سی فارسی

۱۳۹۶ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

امپریالیسم و نظم فعلی جهانی : طرح یک مساله


تقریبا همه جوامع همزمان در دو نظم سیاسی می‌زیند: نظم ملی و نظم جهانی. فرض اولیه ما این است که این دو نظم «تحویل‌ناپذیر» به یکدیگرند و بار کردن مفاهیم یکی به دیگری به خطای معرفتی منجر می‌شود. ما برای بررسی نظم جهانی به قول باشلار نیاز به گسستی معرفت‌شناسانه داریم. یعنی باید به طور کلی با مفاهیم و معیارهایی دیگر نظم جهانی را بفهمیم. مثلا فهم نظم ملی با معیارهای نظم جهانی باعث می‌شود سیاست بر اساس مدل «جنگ نظامی» فهمیده شود چرا که در نظم جهانی بازیگران اصلی دولت – ملت‌ها هستند و دولت‌ - ملت‌ها همواره می‌توانند علیه هم اعلام جنگ کنند. مرجعی بالاتر از دولت‌ها وجود ندارد. اگرچه نظم حقوقی بین‌الملل نسبت به گذشته پیشرفت کرده است و ما اکنون مرجعی نصف نیمه به نام سازمان ملل متحد داریم، اما این مرجع در مقایسه با مراجع ملی قدرت حل و فصل کشمکش‌های جهانی را به شکلی دموکراتیک ندارد. اما در نظم ملی دموکراتیک مراجعی قانونی وجود دارد که احزاب و گروه‌های سیاسی می‌توانند در چهارچوب آن منازعه سیاسی را پیش ببرند. برعکس بار کردن مفاهیم نظم ملی به نظم جهانی نیز خطایی معرفتی است. ما در نظم ملی با شهروندان صاحب حق مواجه‌ایم در صورتی که در نظم جهانی با دولت‌هایی سروکار داریم که بر اساس منافع ملی‌شان تصمیم می‌گیرند. نظم بین‌الملل ماهیتی نیمه آنارشی دارد. اگرچه نسبت به گذشته بسیار قانونمندتر شده است اما چنانکه گفتیم همچنان قانونمندیش قابل مقایسه با نظم داخلی نیست. این فضا عرصه رقابت دولت‌ها و امپراتوری‌ها ست. 
 
دیدگاه کلاسیک ضدامپرالیستی – ضداستعماری که عمدتا در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم پرورده شد - یعنی در دوران اوج استعمار امریالیستی دولت‌های سرمایه‌داری - توان توضیح وضعیت فعلی نظم جهانی را ندارد. بخشی از این ناتوانی به تحولات مهم نظم جهانی از اواخر قرن بیستم تا الان برمی‌گردد، بخشی دیگر به مشکلات ذاتی خود دیدگاه‌های ضدامپریالیستی. البته صحبت این نیست که امپریالیسم اصولا وجود ندارد یا باید به کلی نگاه انتقادی به امپریالیسم را کنار بگذاریم. صحبت بر سر این است که باید در کلیشه‌ها و مفاهیم جزمی دیدگاه کلاسیک ضد امپریالیستی تجدیدنظر کنیم.
در اینجا سه مشکل را به اختصار شرح می‌دهیم:
اول. اثر کلاسیک لنین «امپرالیسم بالاترین مرحله سرمایه‌داری» بر پایه کتاب جان اتکینسون هوبسون به نام «امپرالیسم: یک مطالعه» نوشته شده است. چنانکه منقدان بسیاری نشان داده‌اند و چنانکه تحولات بعدی امپراتوری‌های استعماری نشان داد اقتصاد پایه اصلی و نهایی امپراتوری‌های استعماری نبود. تحقیقات مفصلی خصوصا در مورد امپراتوری استعماری انگلستان و فرانسه انجام شده است که نشان می‌دهد نگه داشتن مستعمرات به تدریج برای هر دو کشور هزینه‌بر شده بود. مثلا ژاک مارسی در کتابی به نام «امپراتوری استعماری و سرمایه‌داری فرانسه. تاریخ یک جدایی» نشان می‌دهد که استقلال مستعمرات برای سرمایه‌داری فرانسه کاملا رهایی‌بخش بوده است. البته این به معنی نیست که سرمایه‌داری انگلستان یا فرانسه سودی از مستعمرات نبردند اما آنچه که هوبسون می‌گوید و لنین در ادامه او، تحلیلی نادقیق است. در مقابل نویسندگان مختلفی بر روی انگیزه‌های دیگری تاکید کردند که به اندازه انگیزه‌های اقتصادی مهم بوده است و گاه حتی مهمتر. از جمله تمایل به سلطه‌طلبی و رقابت‌های ژئوپولیتیک. در یک کلام می‌توانیم بگوییم رابطه امپریالیسم با سرمایه‌داری حادث است و نه ضروری و قطعی. بنابراین در تحلیل رقابت‌ امپراتوری‌ها در جهان فعلی لزوما نباید دنبال انگیزه اقتصادی گشت و منطق سلطه‌طلبی فرامرزی را باید تا حدی مستقل در نظر گرفت. 
 
دوم. ارزش‌هایی که امپراتوری‌ها پشت آنها سنگر گرفته‌اند یکسان نیست. در نیمه دوم قرن نوزدهم تا اواسط قرن بیستم قدرت‌های امپریالیستی عمده روسیه، انگلستان، فرانسه، و پس از آنها امریکا در رفتار با کشورهای پیرامونی فرق زیادی با هم نداشتند ( البته امریکا فقط در یک دوره نسبتا کوتاه بعد از جنگ تا حدی به قدرتی ضداستعماری بدل شد.). در وضعیت فعلی اما تفاوت‌های بزرگی هست مثلا میان امپراتوری امریکا و روسیه. باید بپذیریم که ارزش‌های روشنگری با امپراتوری امریکا گره خورده است. البته این به هیچ وجه به معنای اینهمان دیدن روشنگری و امپراتوری امریکا نیست. عرصه بین‌الملل خشن‌تر و بی‌نظم‌تر از آن است که جایی به آرمان‌گرایی بدهد. بنابراین دولت‌ها معمولا با تکیه به رئالیسم سیاسی عمل می‌کنند. اما باید بپذیریم که امپراتوری امریکا در تحلیل نهایی گرایش بیشتری به ارزش‌های مترقی دارد تا روسیه یا چین. دشمنی دائمی با امریکا به یک کلیشه درآمده است اما واقعیت پیچیده‌تر از این است. 
 
سوم. جهان دیگر به سادگی به مرکز و پیرامون تقسیم­پذیر نیست. بدیهی است که منظور این نیست که همه برابر هستند. اما بسیاری از قدرت‌های سابقا پیرامونی خود به قدرت‌هایی جدید و حتی امپریالیست‌هایی منطقه‌ایی بدل شده‌اند. ما در دوران اوج استعمار نیستیم که یک طرف چند قدرت غربی باشد و طرف دیگر کشورهای افریقایی و آسیایی و امریکای لاتین. جهانی شدن سرمایه اتفاقا به سود بسیاری از کشورهای سابقا پیرامونی بوده است. موج پوپولیسم راست که اکنون غرب را در می‌نوردد واکنشی به همین مساله است. از طرف دیگر «پیرامون» هم شروری تولید می‌کند که دیگر انکارناپذیر است. تروریسم اسلامی از زمره این شرور است. دیدگاه‌های کلاسیک ضد امپریالیستی چون همچنان جهان را به خوب‌ها و بد‌ها تقسیم می‌کنند، نمی‌توانند شروری را که از جایی بیرون غرب می‌آید جدی بگیرند. «پیرامون» دیگر بیرون تاریخ نیست، او هم درون تاریخ است، او هم پروژه خودش را دارد و شرور خودش را.

با اینهمه حرف من این نیست که باید به سادگی دیدگاه‌های کلاسیک ضدامپریالیستی را برعکس کنیم و آنچه را که آنها خوب می‌شمردند بد بدانیم و آنچه را بد می‌دانستند خوب بخوانیم چرا که در این صورت همچنان درون منطق آن دیدگاه‌ها حرکت می‌کنیم. صحبت بر سر تغییرات بنیادی نقشه استراتژیک قدرت در عرصه جهانی است. ما نیاز داریم این تغییرات را جدی بگیریم و تئوری انتقادی را بر اساس این تغییرات بازسازی کنیم.

۱۳۹۵ دی ۱۷, جمعه

سیاست و فراسیاست، یادداشتی درباره راست و چپ


سیاست در جوامع دموکراتیک معمولا به دو جبهه راست و چپ تقسیم می‌شود. در اینجا می‌خواهیم به طور خلاصه توضیح دهیم این شکاف از نظر سیاسی چه معنایی دارد؟ نکته مهم این است که در اینجا ملاک بررسی ما مدعیات سنت راست و چپ نیست. ملاک نسبت آنها با امر سیاسی است.

راست در تمام کشورهای دموکراتیک معمولا ترکیبی است از جریان‌های محافظه‌کار مذهبی و غیرمذهبی و لیبرال است. در مقابل چپ طیفی را از لیبرال‌های متمایل به چپ تا سوسیالیست‌ها و احزاب سبز و غیره را در بر می‌گیرد. این تقسیم‌بندی بسته به هر کشور تفاوت‌هایی دارد. اما صورت کلی آن همین است. ما «راست افراطی» و «چپ افراطی» را از بحث کاملا کنار می‌گذاریم.

راست و چپ به شکل‌های مختلفی خود را توضیح می‌دهند: مثلا محافظه‌کاران به طور سنتی مدافع خانواده، اقتدار کشور و مذهب و ارزش‌های سنتی هستند. یا سوسیالیست‌ها و چپ‌های میانه معمولا مدافع عدالت اجتماعی، و همچنین آزادی‌های اجتماعی بیشتر هستند. بدون شک می‌توان از منظر اجتماعی راست و چپ را توضیح داد. یا خاستگاه طبقاتی و فرهنگی آنها را بررسی کرد. اما ما در اینجا می‌خواهیم شکاف آنها را به طور محض از نظر سیاسی نوضیح دهیم: راست و چپ به عنوان دو جبهه سیاسی کجا از هم جدا می‌شوند؟ محل نزاع راست و چپ آنگاه که صرفا و مطلقا «سیاسی» می‌شود، کجاست؟

فرضیه من این است: دعوای راست و چپ  تجلی شکافی اساسی در سیاست مدرن است: خودسالاری پیش‌رونده سیاست – دولت و گسست آن از تمام زمینه‌ها، سنت‌ها و ارزش‌های پایه‌ای هر جامعه‌ای شکافی به وجود می‌آورد که می‌توانیم نام آن را جدال سیاست و فراسیاست بنامیم. سیاست مدرن به یک معنا ذاتی ماکیاولیستی دارد: ماکیاولی نظریه‌پرداز استقلال و خودسالاری امر سیاسی بود. نظریه سیاسی مدرن کم و بیش در میدانی پیش رفته است که او برای اولین بار گشود. در واقعیت دولت مدرن دستکم بعد از انقلاب‌های اواخر قرن هجدهم به نهادی کاملا مستقل بدل شد که قانونش را بر جامعه تحمیل می‌کند. دولت روز به روز بیشتر انتزاعی شد و از «مردم» فاصله گرفت. حالا دیگر لویتان به واقعیت بدل شده بود. در قرن نوزدهم لویتان دیگری نیز از پایین و با هدایت بالا اضافه شد: سرمایه.

اگر دقت کنیم سرآغاز دعوای مارکس با نظریه دولت مدرن دقیقا همین جدایی است. احتمالا مهمترین متنی از مارکس که می‌توانیم در آن چیزی شبیه نظریه سیاسی بیابیم «نقد فلسفه حق هگل» است. می‌توان اسم این متن را گذاشت «نقد فلسفه سیاسی مدرن». مارکس تصور می‌کرد جامعه‌ای را که زیر فشار دولت و سرمایه است می‌توان با اتکاء به مکانیسمی در خود امر اجتماعی آزاد کرد. اصل مسئله این است: مارکس نگران خودسالاری فزاینده دولت و سرمایه است. اگر چپ کل اندیشه مارکس را کنار بگذارد، این نگرانی اساسی را نمی‌تواند کنار بگذارد. این نگرانی ذات و بنیان چیزی است که بعدا در قرن بیستم به «چپ» بدل شد، بدون اینکه به راه‌حل مارکس وفادار باشد.  بحث را با توضیح خط سیر مارکسیسم منحرف نمی‌کنم. تنها می‌خواستم اشاره کنم که چیزی که چپ می‌خوانیم اصولا در قرن نوزدهم از دل یک نگرانی زاده شد، نگرانی از خودسالاری پیشرونده دولت و سرمایه. اینکه راه‌ حل مارکسیسم بعدا خود به تولد لویتانی وحشتناک‌تر انجامید موضوع بحث ما نیست.

باید به منطق سیاست وفادار باشیم یا باید از آن فراتر رویم؟ به تدریج این پرسش به میدان اصلی نبرد در قرن بیستم بدل شد. راست در یک کلام مدافع خودسالاری سیاست و واحدی ست که سیاست در آن روی می‌دهد: دولت – ملت. چپ منتقد خودسالاری ناب سیاست است و می‌گوید ما به ارزش‌هایی فرای سیاست نیاز داریم: به عدالت به آزادی به برابری و حتی به شفقت انسانی. برای جلوگیری از سوءتفاهم: حرف من این نیست که راست‌گرایان لزوما به این ارزش‌ها اعتقاد ندارند، یا چپ‌گرایان به منطق سیاست اهمیتی نمی‌دهند. صحبت بر سر دو تیپ ایده‌ال است که یکی ویژگی تمایزبخش‌اش تاکیدی ست که بر خودسالاری سیاست می‌کند و دیگری ویژگی‌ تمایزبخشش تاکیدی است که بر نیاز به داشتن ارزش‌ها و دیدگاه‌هایی فرای سیاست می‌کند. بنابراین این بحث تحلیلی و انتزاعی است، در عالم واقع این نقش‌ها می‌توانند تا حدی جابجا شوند.

بنا بر نکاتی که گفته شد می‌توانیم در یک کلام بگوییم: دعوای راست و چپ، دعوای سیاست و فراسیاست است. و درست به همین دلیل است که «چپ‌تر» شدن در سیاست خواهی نخواهی شما را به سمت نوعی اخلاقی شدن و دوری از منطق سیاست می‌برد و «راست‌تر» شدن خواهی نخواهی شما را به طرف تاکید بیشتر بر منطق خودسالار سیاست – دولت خواهد برد. درست به همین روست که موضوعاتی مثل «امنیت ملی» و «رشد اقتصادی» موضوعاتی به طور سنتی راست هستند و موضوع «تامین اجتماعی» موضوعی به طور سنتی چپ. باز برای جلوگیری از سوءتفاهم: ادعای من این نیست که شکاف سیاست/فراسیاست کاملا و مطلقا و طابق النعل بالنعل بر شکاف راست/چپ منطبق است. ادعای من این است که اولا این شکاف در ذات سیاست مدرن وجود دارد، ثانیا «معمولا» و به «طور سنتی» دو طرف این شکاف را راست و چپ پر می‌کنند. راست مدام بر منطق درونی «وسایل» تاکید می‌کند در حالیکه چپ – اگرچه به این منطق درونی بی‌توجه نیست و محبور است آن را به رسمیت بشناسد – می‌گوید این وسایل وقتی مشروع‌اند که برای تحقق ارزش‌هایی خارج از سیاست به کار روند. درست از همینجاست که چپ مدام دنبال دمیدن «روحی در یک جهان بی‌روح» است. و در این راه ممکن است از نوعی الاهیات هم سردرآورد.

پارادوکس سیاست مدرن اصولا به طور مداوم این شکاف را بازتولید می‌کند: خودبسندگی و خودسالاری دولت و سرمایه از یکسو، شکست‌ها و گره‌ها و کمبودهای این دو از سویی دیگر فضای تناقض‌آمیز سیاست مدرن را می‌سازد. سیاست مدرن مدام به سوی خودسالاری می‌رود و مجددا از آن بازمی‌گردد. ما مدام با بازی «خودسالار‌سازی» و «خودسالارزدایی» سیاست مواجه‌ایم. این پارادوکس در نهایت پارادوکس دولت مدرن است.

پ. ن: موضوع بحث چپ افراطی و مارکسیسم نیست. اما ذکر این نکته خالی از فایده نیست: ادعای اساسی مارکسیسم و چپ‌های افراطی این است که فرمولی در اختیار دارند که این شکاف را برای همیشه پر خواهد کرد. بنابراین آنها بنا بر ادعای خودشان همزمان هم «اخلاقی» هستند و هم «سیاسی». اما در واقعیت و در تجربه تاریخی آنچه بوده‌اند این بوده: به خدمت گرفتن وحشتناک‌ترین وسایل برای تحقق بزرگ‌ترین آرمان‌ها که در نهایت منجر شده است به «حکومت وسایل» و حذف آرمان‌ها.