۱۳۹۸ فروردین ۲۲, پنجشنبه

سخنرانی فرهادپور و نیکفر درباره دولت و جامعه و هویت یا business as usual *

از آنجا که «چونکه صد آمد نود هم پیش ماست»، می‌توان گفت فرهادپور و نیکفر دو قله روشنفکری چپ ایران هستند، و اگر سخن آنان را بشنویم یعنی سخن چپ ایران را در عالی‌ترین و کمال‌یافته‌ترین شکل‌اش شنیده‌ایم. اما متاسفم که بگویم دستکم من از شنیدن سخنان آنان ناامید شدم. در مجلسی که قرار است درباره دولت سخن رانده شود، دو روشنفکر ما چیز زیادی ندارند بگویند. چپ ایران هنوز درباره حکومت قانون، دولت حق، مساله فرم دولت، مساله ملت و رابطه آن با دولت و غیره هیچ چیزی، تاکید می‌کنم هیچ چیزی ندارد که بگوید. آنچه می‌گوید برداشت‌هایی از اندیشه‌های چپ رادیکال غربی است که در بافتاری بسیار متفاوت و درون «دولت‌های بورژوایی لیبرال» (بخوانید: «دولت حق») طرح می‌شوند و آن هم به قصد تخریب و نقد درونی و «لو دادن» نظم حاکم بر آنها. اینکه این سخنان در خود غرب و در آکادمی‌های جاافتاده آن چقدر جدی گرفته می‌شود بحثی دیگر است، اما یک نکته مشخص است: ربط دادن این بحث‌ها به وضعیت ما فقط به زور و با تصنعی بی‌ذوق ممکن است.
شایسته است بپرسیم در این خیزش نوین چپ ایران، سرانجام روشنفکران برجسته این جریان چه چیزی دارند بگویند درباره این سنتی که از لاک و هابز آغاز شده است و در طول قرن نوزده و بیست ادامه پیدا کرده است؟ نیکفر می‌گوید دولت خودش سرکوب‌گر می‌شود، بسیار خوب، این دولتی که دموکراتیک نام دارد و کمتر سرکوب‌گر است چگونه اینطوری شده؟ بر اساس چه تئوری؟ چه مبانی حقوقی دارد؟ نظر چپ درباره این سنت حقوقی – سیاسی که مبنای دموکراسی‌های امروز است چیست؟ هیچی. کلمه‌ای در این باره نمی‌شنویم مگر آن حدیث همیشگی: آزادی منفی خودشکن است، سوسیالیسم دنبال آزادی مثبت است. تنها چیزی که چپ می‌تواند درباره چهارصد سال پارادیم سیاسی – حقوقی دموکراسی لیبرال بگوید همین است.
مشکل ساده است: خلاقیت نظری چپ اصولا درون دموکراسی‌هایِ لیبرالِ مستقر بوده است. چپ می‌تواند این نظم را نقد کند، اما نمی‌داند چگونه می‌توان چنین نظمی ساخت. چپ غربی می‌تواند به این پرسش فکر نکند، اما معدود متفکرانی درون چپ آزادی‌خواه غربی به این معضل فکر کرده‌اند. چپ ایران که «مجبور» است به این معضل فکر کند، در کمال تعجب هنوز پرسش را هم جدی نگرفته است. این دموکراسی لیبرال از کجا می‌آید؟ بالاخره چپ چه دارد بگوید درباره مبانی نظری و سیاسی این دموکراسی لیبرال؟ مبانی که یکسره از خارج از سنت چپ آمده است؟
دوستان و استادان عزیز: چپ فاقد نظریه‌ای هنجارین و تاسیسی است و اصولا چنین چیزی را نفی می‌کند. یا نظریه هنجارین و تاسیسی خاصی باید طراحی کرد، یا باید همین نظریه هنجارین موجود یعنی نظریه دموکراسی لیبرال را پذیرفت و در بحث خود ادغام کرد. تا چپ ایران چنین قدمی برنداشته است، هنوز از جزنی و احمدزاده جلوتر نیامده است، ولو شیک‌تر و دلبرتر شده باشد.

* این اصطلاح را خود نیکفر بارها در نقد حرف‌های تکراری چپ‌ها به کار برده است.

در اهمیت زندگی عملی

آخرین روزهایی بود که در ایران بودم و در انتظار پایان یافتن کرشمه‌های سفارت فرانسه و صدور ویزا. با استاد دانشگاهی در امریکا که در آن روزها ایران بود صحبت می‌کردیم. داستانی برایم تعریف کرد که چندان از اهمیت آن سر درنیاوردم. گفت یکی از همکاران اقتصاد‌دان‌اش، خانمی امریکایی، چند سال پیش تصمیم می‌گیرد یک‌ سال برای سفری کاری – دانشگاهی به یکی از کشورهای شمال افریقا (مراکش؟) برود. او می‌رود و یک سال بعد آنها درباره این سفر حرف می‌زنند. آشنای من از همکارش می‌پرسد: «آنها چگونه بودند؟» خانم اقتصاددان می‌گوید: «عالی ! بسیار عالی! آنها همه چیز می‌دانند!». اما در ادامه می‌گوید: «من در جلسه‌ای که بحث‌های نظری زیادی می‌شد، از آنها سوالی ساده پرسیدم: «چگونه می‌شود شرکتی را که ضرر می‌دهد اصلاح کرد و به بنگاه اقتصادی سودآوری تبدیل کرد؟» هیچکس نمی‌دانست. خانم اقتصاددان در واقع می‌خواست بگوید آنها همه چیز می‌دانند مگر چیزهای ساده و روی زمین را. این داستان در ذهن من ماند تا آمدم به اینجا. و سال به سال بیشتر به اهمیت این داستان و شهود درستی که در پس آن است پی بردم. این دردی جهان سومی است.
مشهور است طالس که غرق نظاره ستارگان و تامل در آسمان بود، چاهی را پیش پایش ندید و در آن افتاد. کسی به او گفت تو چطور راز آسمان‌ها را می‌جویی در حالیکه جلوی پایت را نمی‌توانی ببینی؟ یونانیان از همان سپیده‌دم تاریخ فلسفه مهمترین محدودیت‌ زندگی نظر‌ورزانه را تشخیص دادند: فلسفه یعنی گسست از عقل سلیم، با فلسفه می‌توانیم بیشتر بفهمیم، اما لزوما نمی‌توانیم بهتر عمل کنیم. برای عمل به عقل سلیم نیاز داریم. در اینجا فلسفه را تقریبا مترداف با دانش نظری در علوم انسانی به کار می‌برم و نه معنای تخصصی آن. مسئله اصلی بیرون رفتن از غار نیست، مسئله بغرنج‌تر وقتی است که فیلسوف از بیرون دوباره به غار برمی‌گردد: اکنون رابطه او با زنجیریان سایه‌اندیش چگونه باید باشد؟ رابطه فیلسوف و شهر تنش‌آمیز است. این را نمی‌توان انکار کرد. اما خطرناک‌ترین توهم فیلسوف لحظه‌ای به وجود می‌آید که فکر کند چون در زندگی نظرورزانه سرآمد است، بنابراین در زندگی عملی هم بهترین است. فیلسوف همواره باید داستان طالس را به خود یادآوری کند: او آسمان را می‌بیند، اما جلوی پایش را نمی‌تواند ببیند. این گفته‌ها ضد فلسفه نیست. فیلسوف می‌تواند شهروند نمونه دموکراسی باشد، کار او و نقد او به شهر لازم است و به تعالی آن کمک می‌کند، به شرط اینکه محدودیت‌های دانش‌اش را بشناسد.
در سیاست مسئله اصلی ما رسیدن به اصول اولیه دموکراتیک و سکولارسیم است. در اقتصاد مسئله اصلی ما سازمان دادن به نوعی سرمایه‌داری است که کار تولید کند، دلالی و فساد و رانت‌بازی در آن نباشد، رشد اقتصادی در آن رو به جلو باشد، و غیره و غیره. یک سرمایه‌داری قابل تحمل و قابل‌ قبول. اگر این حرف‌ها را قبول داریم یعنی ما در سیاست ضد لیبرالیسم و در اقتصاد ضد سرمایه‌داری (به مفهوم مطلق کلمه) نیستیم. گفتن این حرف برای عده‌ای به منزله فاجعه‌ای بزرگ است. چرا؟ دلایل مختلف است. یکی از این دلایل این است که در غالب مجالس روشنفکری این حرف‌ها سکسی نیست، چرا که حرف‌های سکسی باید رابطه‌اش را از واقعیت بکند تا سکسی بشود. هر چه مبهم‌تر و روی هواتر و قلمبه سلنبه‌تر و پرمدعاتر بهتر.