۱۳۹۶ شهریور ۱, چهارشنبه

هویت‌طلبی ضداستعماری: از امید تا تراژدی


به استثنای اروپا و بخش­های کوچکی از جهان، برای بیشتر کشورهای جهان عصر جدید و آغاز مدرنیته سیاسی و اقتصادی با تجربه استعمار و امپریالیسم همراه بوده است. حتی امریکای شمالی و جنوبی به عنوان بخشی از تمدن غرب، ابتدا به عنوان واحدهایی مستعمراتی شکل گرفتند و سپس در اواخر قرن هجدهم و در طول قرن نوزدهم به تدریج توانستند به ملت­هایی آزاد بدل شوند. بسیاری از ملت­های جهان، مدرنیته و استعمار را همچون دو پدیده درهم­تنیده و خویشاوند و دو رخداد همزمان درک کرده­اند. این وضعیت به تدریج به برانگیخته شدن احساسات وطن­دوستانه و ایدئولوژی­های ملی­گرا در مستعمرات انجامید. نقطه اوج این فرایند سال­های پس از جنگ جهانی دوم بود که ملی­گرایان خصوصا در افریقا، خاورمیانه و هند و دیگر بخش­های جهان جنبش­های ضداستعماری را شکل دادند. این مبارزات یکی پس از دیگری نتیجه دادند تا سرانجام در طول دهه شصت و هفتاد اکثر مستعمرات منحل شدند و ملت­هایی جدید و آزاد سربرآوردند. اکنون بیش از نیم­قرن از دوران اوج مبارزات ضداستعماری می­گذرد، اما آیا مستعمرات سابق اکنون ملت­هایی خوشبخت و حقیقتا آزاد هستند؟

هویت­طلبی و ملی­گرایی پسااستعماری

در دوران استعمار، ساکنان بومی مستعمرات رهایی از امپراتوری‌های استعماری و برپایی دولت­ – ملتی جدید را هدف اصلی مبارزه قرار دادند. اگرچه مبارزه ضداستعماری در چهارچوب ملی­گرایی باقی نماند و خصوصا پس از جنگ جهانی دوم مارکسیسم نیز به ایدئولوژی راهنمای بومیان برای غلبه بر استعمار بدل شد، اما هویت و هویت­گرایی و چهارچوب دولت – ملت حتی در میان چپ جهان سومی به طور خودآگاه یا ناخودآگاه به افق نهایی مبارزه بدل شد. درست به همین دلیل سوسیالیسم جهان سومی بیش از سوسیالیسم اروپایی رنگ ملی­گرایانه به خود گرفت. حتی در روایتی بدبینانه‌تر می‌توانیم بگوییم آن میل و آرزویی که چپ جهان سومی را پیش می‌راند بیشتر حسرتی ملی‌گرایانه و هویت‌طلبانه بود تا مبارزه طبقاتی و ایمان به ارزش‌های جهانی. مارکسیسم برای بسیاری از نخبگان و جوانان مستعمرات قدیم به دارویی بدل شد که می‌توانست  تمام جراحت‌های ملی را التیام دهد و همه حرمان‌های تاریخی جبران کند . چپ در این کشورها چه در زمان مبارزه و چه بعد از استقلال به «رمانتیسم هویت‌طلبانه» گره خورد، بنابراین اصلا عجیب نیست که مارکسیسم و سوسیالیسم جهان سومی رنگ‌و‌بوی ملی‌گرایانه و هویت‌طلبانه دارد.

ملی‌گرایی پسااستعماری میل ترکیبی بسیاری به آمیختن با عقلانیت ابزاری  دارد.  در پارادایم ملی‌گرایی و هویت‌طلبی پسااستعماری مدرنیته ابزاری ست برای قوی شدن و سلطه‌گری. برای سوژه پسااستعماری عقلانیت انتقادی جذابیتی ندارد مگر وقتی که به عنوان وسیله­ای برای محکوم کردن تمدن غربی به کار می‌رود. این نکته بسیار جالب است که حتی نظریات پسااستعماری که عمدتا در امریکای شمالی گسترش یافت، برخلاف ظاهر انتقادی و چپ‌گرایانه، به سرعت با انواع ملی‌گرایی‌های پسااستعماری ترکیب می‌شود یا آنها را توجیه می‌کند، اگر نگوییم اصولا این نظریات ماسکی است بر چهره‌ ملی‌گرایی. مثلا می‌دانیم ادوارد سعید یکی از مبدعان و پیشگامان اصلی مطالعات پسااستعماری گرایش نسبتا آشکاری به ملی‌گرای عربی داشت. در صورتیکه در میان مراجع فکری تئوری‌پردازان  پسااستعماری، یعنی کسانی مثل میشل فوکو و ژاک دریدا یا آنتونیو گرامشی اثری از ملی‌گرایی نمی‌بینیم. در واقع این دسته از نظریه‌پردازان پسااستعماری ریاکارانه گرایش‌های ملی‌گرایانه را زیر پوشش شور و شوق ساختارشکنانه و انتقادی مخفی کرده‌اند. استفاده آنها از منابع انتقادی غربی، نهایتا در جهت پیش بردن مبارزه‌ای است که چندان با روح نظریات انتقادی همخوان نیست. هویت پسااستعماری حتی وقتی ملی‌گرا نیست، در تحلیل نهایی در جایی به نوعی احساسات ملی‌گرایانه متصل می‌شود.

وسواس هویت، البته تنها در چهارچوب ملی‌گرایی پی گرفته نمی‌شود، اسلام‌گرایی یکی دیگر از شکل‌های هویت‌طلبی پسااستعماری است. اسلام‌گرایی چیزهای زیادی از ملی‌گرایی آموخت و توانست هسته اصلی گفتمان ملی‌گرایی را در افقی کاملا جدید بازسازی کند، طوریکه جذابیت‌اش به مراتب از ملی‌گرایی بیشتر شد. در اسلام‌گرایی نیز علاقه بیمارگونه به عقلانیت ابزاری مدرن برای سلطه‌گری و استفاده‌ای کلبی‌مسلکانه از نظریات انتقادی غربی صرفا برای «محکوم کردن غرب» گرایشی بنیادی است. اسلام‎گرایی در نهایت ایدئولوژی امپریالیستی است که دولت – ملت‌خواهی را به خواست امپراتوری پیوند می‌زند، و یا در حالات افراطی‌تر مستقیما خواهان بازگشت امپراتوری‌های اسلامی می‌شود.

تراژدی هویت‌طلبی پسااستعماری

هویت‌طلبی پسااستعماری چه در شکل‌های آشکارا ملی‌گرایانه‌اش، چه در شکل‌های چپ‌گرایانه‌اش و چه در شکل‌های اسلام‌گرایانه­اش (در کشورهای مسلمان) پیامدهای تیره و تاری داشته است. نخست اینکه وسواس هویت به انواع پروژه‌های اینهمان‌سازی درونی راه برده است. در واقع همان چیزی که موجب شد مستعمرات و نیمه‌مستعمرات از قید استعمار رهایی یابند، پس از پیروزی فجایع سیاسی و انسانی خلق کرد. سرنوشت حزب بعث در عراق و ملی‌گرایی عربی در این کشور یک نمونه روشن چنین زوالی است. در دهه هفتاد و هشتاد دولت عراق نمونه‌ای از سوسیالیسم عربی و دولت رفاهی موفق و بود که امید بسیاری را حتی در غرب برمی‌انگیخت. اما در واقعیت، حکومت عراق خصوصا بعد از قدرت‌گیری کامل صدام حسین جامعه‌ای وحشت‌زده و بسته ساخت. هویت‌طلبی پسااستعماری نه تنها موجب رهایی نشد که حاصلش وضعیتی به مراتب ظالمانه‌تر از دوره استعمار بود. حمله نظامی امریکا و سقوط صدام حسین می‌توانست فرصتی برای بازسازی جامعه عراق و گذر به حکومتی دموکراتیک باشد، اما عملا موج هویت‌طلبی اسلامی از راه رسید و سرنوشت سیاسی عراق را به سوی دیگری برد.  اگرچه نقد حمله نظامی امریکا مشروع و مهم است، اما نباید این نکته را از نظر دور بداریم که ناتوانی درونی جامعه عراق در برپایی دموکراسی معلول حمله نظامی نیست، بلکه به مشکلی عمومی بر می‌گردد که در اکثر جوامع پسااستعماری وجود دارد: هویت‌طلبی پسااستعماری (چه ملی‌گرایانه و چه در فرم‌های دیگر) در غیبت فرهنگ سیاسی روشنگرانه و انتقادی که بتواند چشم‌اندازی دموکراتیک بگشاید، وضعیت عمومی اکثر این جوامع است.

یکی از گرایش‌های ثابت هویت‌طلبی پسااستعماری این است که مفهوم استقلال  را به معیار اصلی تشیخص خیر و شر سیاسی بدل می‌کند.  در این دیدگاه هدف سیاست نه آزادی که استقلال است. نمونه پررنگ چنین گرایشی را در انقلاب اسلامی در ایران می‌بینیم. اغراق نیست اگر بگوییم استقلال مهمترین و پایه‌ای ترین ارزش انقلاب بود و آزادی هم در سایه آن تفسیر می‌شد. استقلال تنها شعاری بود که حکومت برآمده از انقلاب عمیقا به آن وفادار مانده است. حاصل استقلال‌طلبی در غیبت دموکراسی‌خواهی و روشنگری سیاسی و فرهنگی حکومتی تمامیت‌خواه بود که سیاست اینهمان‌سازی فرهنگی و سیاسی را پس از انقلاب پس گرفت و در این راه از قتل‌عام و سرکوب «عناصر ناجور» ابایی نداشت. هویت‌طلبی و اینهمان‌سازی اسلامی موجب شده است که حکومت به بخشی از شهروندان ایرانی به چشم «دشمن داخلی» بنگرد. شهروندانی که بیشتر با ارزش‌های جهانی و روشنگرانه پیوند دارند.


راه رهایی در مستعمرات و نیمه‌مستعمرات سابق شکل دادن به جنبشی روشنفکری و سیاسی  برای فرارفتن از هویت‌طلبی پسااستعماری است. چیزی که می‌توانیم آن را «روشنگری پسااستعماری» بنامیم. 

لینک مطلب در سایت بی بی سی 

۱۳۹۶ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

چند اشاره کوتاه درباره دولت‌سازی و دولت‌ستیزی

در سراسر قرون وسطا کلمه‌ «دولت» وجود نداشته است. تنها در قرن 15 است که کلمه status در معنای دولت به کار می‌رود. این تحول سمانتیک تحولی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی را بازمی‌تاباند. به اسثتنای دوره‌هایی نسبتا کوتاه مانند دوران سلطنت شارلمان، قرون وسطا خصوصا در اواخر آن از نظر سیاسی تکه تکه و غیرمتمرکز بود. و این طبیعتا راه را برای نفوذ کلیسا باز می‌گذاشت. کلیسای کاتولیک برخلاف روح و سنت مسیحی به تدریج خواهان حقوق بیشتری در امور دنیوی شد و قدرت شاهان را به چالش کشید. به تدریج شاهد «ولایت» سیاسی پاپ در این دوران هستیم.
بحران اواخر قرون وسطا در قرن چهاردهم و پانزدهم نظام فئودالی را با بحران همه‌جانبه مواجه کرد. بحران اقتصادی (که ریشه در محدودیت‌های شیوه تولید فئودالی داشت.)، بحران سیاسی جنگ‌های صدساله میان فرانسه و انگلستان (که نطفه ناسیونالیسم فرانسوی نیز در این جنگ‌ها با قیام ژاندارک بسته شد.) و پس از آن جنگ ‌رزها که در انگلستان خاندان لنکستر و یورک را در برابر هم قرار داد (که نتیجه نهایی آن گرایش بیش از پیش به تمرکز بود).، شیوع طاعون سیاه که حدود یک چهارم جمعیت اروپا را کشت و ... همه و همه نهایتا موجب فروپاشی سیستم فئودالی و تولد دولت متمرکز مدرن شد. فئودالیسم همراه با کلیسای کاتولیک مزاحمان بزرگی بودند که دولت‌های مقتدر جدید به تدریج توانستند قدرت آنها را محدود کنند. قرن هفدهم در فرانسه نقطه اوج اقتدار دولتی در برابر اقتدار مذهبی است. نماد تمام نمای چنین اقتداری اقدامات مشهور کاردینال ریشلیو بود: او قدرت اشراف را در داخل فرانسه کاهش داد، پروتستان‌های داخل فرانسه را که خطری برای یکپارچگی سطلنت فرانسه بودند، به سختی سرکوب کرد، اما در خارج در میانه جنگ سی ساله از پروتستان‌ها حمایت کرد تا خاندان هاسبورگ نتواند یک امپراتوری بزرگ کاتولیک به وجود بیاود. چرا که در این صورت فرانسه کاتولیک به شدت ضعیف می‌شد. سرانجام پس از اینکه دولت‌های سلطنت مطلقه کاملا توانستند اشراف و کلیسا را عقب برانند، انقلاب‌های دموکراتیک اواخر قرن هجدهم از راه رسید و به تدریج با کشمکش‌های فراوان دولت‌های مطلقه دموکراتیک شدند. نتیجه در یک کلام: دموکراسی در اروپا سوار بر تمرکز و وحدتی شد که از پیش دولت‌های متمرکز مدرن به وجود آورده بودند. بدون چنین دولت‌هایی دموکراسی نقشی بر باد بود.
اگر از تفاوت‌های تاریخ ایران و اروپا بگذریم، می‌توانیم بگوییم دولت پهلوی نیز در ایران تقریا مشابه همین اقدامات را انجام داد. قدرت‌های محلی، عشایر، و نظام ارباب و رعیتی را برانداخت، قدرت روحانیون را محدود کرد، و توانست نظامی نسبتا متمرکز به وجود آورد. از این نظر می‌توانیم بگوییم دولت پهلوی موفقیتی کم‌نظیر به دست آورد. تا اینکه نیروهای مذهبی و نیروهای چپ از راه رسیدند و در ائتلافی عجیب پهلوی را برانداختند. بعد از انقلاب چپ حذف شد، و روحانیون توانستند مجددا امتیازاتی را که از دست داده بودند بدست آوردند و دولتی مذهبی بسازند. مقایسه شیوه دخالت نظامی پهلوی و جمهوری اسلامی در خارج از مرزهای ایران چیزی از ماهیت این دو حکومت به ما می‌گوید: جنگ ظفار بر اساس «منافع ملی» توجیه می‌شد، حال آنکه جنگ سوریه بر اساس ایدئولوژی مذهبی. سقوط سوریه به منزله از دست رفتن متحدی مهم و از دست رفتن حزب‌الله لبنان بود. بر این اساس می‌توانیم بگوییم سیاست جنگی جمهوری اسلامی همچنان «ماقبل ریشلیویی» است. اما فشار ملزومات و واقعیت‌های اداره یک دولت مدرن بدون شک اجازه بازگشت به قرون وسطا را نمی‌دهد. گروهی از نخبگان جمهوری اسلامی این نکته را به خوبی فهمیده‌اند. آیا در آینده قدرت اصلی را به چنگ خواهند آورد؟
حدود پنجاه سال است پارادیم مسلط «نقد سیاسی» و هویت اپوزسیونی در «دولت‌ستیزی» خلاصه می‌شود. علاقه زیادی در «انسان اپوزیسیون ایرانی» هست به تخریب همه چیز. دولت‌ستیزی در زمانه حاضر البته کمرنگ‌تر از گذشته شده است اما به شکل‌های جدید‌تری به حیات خود ادامه می‌دهد. معکوس دولت‌ستیزی البته چاپلوسی و عملگی نیست. (اصولا انتخاب‌های سیاسی «اپوزیسیون» از این دو حال خارج نبوده: یا «چریک» یا «خبرچین»، یا «قهرمان» یا «خائن»). معکوس دولت‌ستیزی نقد برای بازسازی دوباره دولت، و «خودسالار» شدن دولت و رهایی‌اش از منطق مذهبی و ایدئولوژیک است. در یک کلام مبارزه برای برپایی دولت ملی. تنها چنین مبارزه‌ای است که واقعا مترقی و مشروع است. بقیه انواع مبارزه هر چقدر هم که رنگ حقوق بشر و حقوق فلان و فلان داشته باشد، ره به ترکستان می‌برد، چرا که میلی برای تخریب کینه‌توزانه را پشت سر پنهان کرده‌‌اند.