۱۳۹۸ خرداد ۱۸, شنبه

در نقد بومی‌گرایی: آگاهی جهان‌شهری و استعمار



 فرانتس فانون «در دوزخیان روی زمین» می‌نویسد: «ضعف کلاسیک و  تقریبا ‌مادرزادی آگاهی ملی در کشورهای در حال توسعه تنها نتیجه آسیبی نیست که رژیم استعماری به انسان استعمارشده زده است. این ضعف همچنین نتیجه کاهلی بورژوازی ملی، عسرت‌اش و تربیت عمیقا جهان‌شهری ذهنیت آن است». آنچه فانون را می‌رنجاند این است که مستعمرات سابق پس از رهایی از رژیم‌های استعماری، اسیر بورژوازی ملی‌ می‌شوند که شایستگی‌های لازم برای اداره کشور را ندارد. سرچشمه سستی و کاهلی بورژوازی ملی «ذهنیت عمیقا جهان‌شهری» آن است که مانع شکل‌گیری آگاهی حقیقتا ملی می‌شود. فانون در میانه جنگ الجزایر به روشنی می‌دید ملی‌گرایانی که در مستعمرات سابق به قدرت می‌رسند، همچنان اسیر ضعف و عسرت سیاسی هستند. آنها نمی‌توانند به گونه‌ای شایسته خود را وقف ملت خود کنند. بنابراین کل فرایند «استعمارزدایی» برای بورژوازی ملی عبارت است از انتقال حقوقی که پیشتر در اختیار استعمارگران بود به این طبقه. از همین روست که اگرچه استعمار به معنای حقوقی و رسمی کلمه ملغی می‌شود، اما همچنان ضعف آگاهی ملی، کشورهای استعمارزدوده را در تنگ‌دستی نگه می‌دارد. فانون با لحنی گزنده ذهنیتِ غربیِ بورژوازی ملیِ مستعمراتِ سابق را نقد می‌کند. الگو و غایت نهایی بورژوازی پیرامونی، بورژوازی غربی است: از او تقلید می‌کند، خود را با او این‌همان می‌کند، و آرزو دارد پذیرای او باشد. آنچه فانون از کلمه بورژوازی می‌فهمد تا حدی موسع‌تر از معنای مارکسیستی آن است: تاجران، صنعت‌گران، پزشکان، حقوق‌دانان، روشنفکران و تحصیل‌کردگان دانشگاه همگی بخش‌هایی از بورژوازی را تشکیل می‌دهند. فانون با شهودی جامعه‌شناسانه اشتیاق بورژوازی پیرامونی را برای اینکه پذیرای بورژوازی غربی باشد، توصیف می‌کند. آنها می‌کوشند وسایل امن و رفاه و آسایش هماتایان غربی خویش را در مستعمرات سابق فراهم آورند و بر این کار نام صنعت گردش‌گری می‌نهند. به طور خلاصه می‌توانیم بگوییم نقد فانون حول یک محور اساسی می‌چرخد: چشم بورژوازی پیرامونی به گونه‌ای حریصانه و برده‌منشانه به بورژوازی غربی است، همه چیز را در او می‌جوید و در نهایت رو به سوی او دارد تا سرزمین خود و مردم خود. ما ایرانیان که با مفهوم «غرب‌زدگی» آشنا هستیم می‌توانیم در یک کلام بگوییم: آگاهی بورژوازی کشورهای پیرامونی غرب‌زده است، چرا که ذهنیتی عمیقا «جهان‌شهری» دارد. این آگاهی غرب‌زده و جهان‌شهری سبب می‌شود بورژوازی پیرامونی کمتر به میهن خود و مردم‌اش وفادار باشد و هر آن آماده است تا در بورژوازی غربی مسخ شود.

سیاست و میهن‌دوستی

در سخن فانون نیمی از حقیقت نهفته است. اگر نخبگان کشورهای پیرامونی ذهن و قلب‌شان به تسخیر مام‌کشورهای غربی (Métropole) درآید، به تدریج حس وفاداری‌شان را به میهن خود از دست می‌دهند. این بی‌علاقگی به میهن تنها قصوری اخلاقی نیست، اثراتی ضدسیاسی دارد: در عصر ما سیاست اصولا در واحدی سیاسی روی می‌دهد که آن را دولت – ملت می‌نامیم، تصور گسستِ مطلقِ سیاست از واحد ملی توهمی جهان‌شهری است که موجب از دست رفتن معنای سیاست و انحلال آن می‌شود. بنابراین هشدار فانون را باید جدی گرفت: اگر بورژوازی ملی کشورهای پیرامونی که رسالت اصلی توسعه کشور برعهده آنان است، نتوانند و یا نخواهند به گونه‌ای شایسته نیروی عاطفی و فکری خود را صرف میهن و مردم خویش کنند، سعادت سیاسی آن جامعه به خطر خواهد افتاد و دیر یا زود نخبگان در دام این یا آن قدرت سلطه‌گر بیگانه می‌افتند. میهن‌دوستی تنها فضیلتی سیاسی نیست، ضروتِ کنش سیاسی در عصر ما است. بنابراین باید شهود درستی را که در سخن فانون مستتر است پذیرفت. پایه سیاست، واحد ملی است، و از این رو هر سیاستی باید کمینه‌ای از میهن‌دوستی را هم‌چون ضروت اجتناب‌ناپذیر کنش سیاسی بپذیرد.

اما سخن فانون نیمه دیگری نیز دارد، نیمه‌ای که اگر حجاب از آن برگیریم، سایه‌های هراس‌انگیزی می‌گستراند. فانون در بافتار جنگ‌های ضداستعماری سخن می‌گوید و تا حدی طبیعی است که توجه اصلی‌اش به استعمار و ایدئولوژی استعماری و توجیه‌گران و عاملان بومی و غیربومی آن است. با گذشت بیش از نیم‌قرن از دوران اوج نبردهای ضداستعماری در دهه شصت میلادی، باید گفت صدافسوس که از دل گفتمان‌ ضداستعماری گونه‌هایی بومی از استبداد و جباریت در کشورهای پیرامونی زاده شد که گاه در ستمگری گوی سبقت را از استعمارگران ربوده است. ما دیگر نمی‌توانیم مسائل مستعمراتِ سابق و اینک مستقل‌شده را از تنها از چشم‌ تقابل کلاسیک استعمارگر/استعمارشده ببینیم. باید افقی جدید گشود و تاریخ را از زاویه‌ای‌ نو دید. بدون اینکه کلیشه‌های قدیمی و رنگ‌باخته استعماری را احیاء کنیم، بدون اینکه تاریخ استعمار و درهم‌تنیدگی آن را با تاریخ مدرنیته دست‌کم بگیریم، و بالاخره بدون اینکه همدستی وجوهی از اندیشه روشنگری مدرن را در پدیده استعمار انکار کنیم، باید گفتمان ضداستعماری را واسازی کنیم، و نااندیشیده‌ها، بن‌بست‌ها و توهمات درونی آن را روشن کنیم.

به سخن فانون برگردیم. فانون ریشه ضعف و کاهلی بورژوازی ملی را در «ذهنیت و تربیت عمیقا جهان‌شهری» آن می‌داند. آیا در اینجا مساله نسخه‌ای کج‌رو و افراطی از اندیشه جهان‌شهری است یا ذهنیت جهان‌شهری به طور محض هدف حمله است؟ به نظر می‌رسد فانون به گونه‌ای متناقض اگرچه خود از سرچشمه‌های فکر انتقادی غربی سیراب می‌شود و بنابراین به طریقی  ذهنیتی «جهان‌شهری» دارد، اما جهان‌شهری بودن را برای بورژوازی ملی کشورهای پیرامونی قدغن می‌کند. آیا آگاهی جهان‌شهری به خودی خود زیان‌بار و آسیب‌زا است؟ اگر تربیت عمیقا جهان‌شهری بورژوازی را کنار بگذاریم، راه رستگاری سیاسی را خواهیم پیمود؟

نقد فانون به آگاهی جهان‌شهری بورژوازی پیرامونی تنها منحصر به او نیست. سخن فانون صورت‌بندی نظری تمام اشکال مختلف جریان ضداستعماری است که به بومی‌گرایی تمایل دارند. بومی‌گرایان مدام بورژوازی داخلی را به همدستی با بورژوازی جهانی و غربی متهم می‌کنند. طبقه متوسط شهرهای بزرگ که از فرهنگ سنتی فاصله گرفته است از نظر بومی‌گرایان خیانت‌پیشه است. جباران بومی‌گرا در افراطی‌ترین و پارانویاوارترین گفتارهایشان بخشی از ملت خود را تلویحا یا تصریحا دشمن می‌خوانند. آنان همان بورژوازی پیرامونی هستند که تربیت و ذهنیتی جهان‌شهری دارند و تن به جباریت بومی نمی‌دهند و به نام ارزش‌هایی جهان‌روا آن را نقد می‌کنند. بی‌شک ادعای من این نیست که فانون مسئول تولد استبداد بومی‌گرا است. سخن فانون را از این رو نقل کردیم که می‌تواند یکی از گره‌های اصلی گفتمان ضداستعماری را به ما نشان دهد.

تجربه برابری و ایده بشریت

ایراد سخن فانون در این است که وی همچون بسیاری از کوشندگان ضداستعمارگرا به این گرایش دارد که استعمار و روشنگری را فرایندی اگر نه این‌همان، که جدایی‌ناپذیر ببیند. شاید این خطای دید در تجربه او و بسیاری دیگر از رهبران و روشنفکران ضداستعمار ریشه داشته باشد. چنین گرایشی حتی در بومی‌گرایان صلح‌جویی مانند گاندی نیز وجود دارد. لحظه‌ای باید بافتار سیاسی و اجتماعی را که این روشنفکران در آن پرورش یافته‌اند در ذهن مجسم کرد: تمام ایده‌های «مدرن» از طریق حکومتی استعماری به آنها منتقل شده است که سعی داشته آنها را سرکوب کند. بنابراین چندان عجیب نیست که در چشم‌انداز آنها به تاریخ، استعمار و مدرنیته دستکم در نظر اول پدیده‌هایی مستقل از یکدیگر فهمیده نشوند. اما مساله فقط این نیست. خطایی عمیق‌تر نیز وجود دارد: فانون و هم‌فکران او تصوری یکسره نادرست از گسترش آگاهی جهان‌شهری دارند. چنانکه جلال آل‌احمد نیز «غرب‌زدگی» را همچون بیماری در نظر می‌گیرد. آگاهی جهان‌شهری نوعی بیماری است که در تن جامعه نفوذ می‌کند. درک این مولفان از مدرنیته و فرایند مدرن شدن خطا است. آنچه آنها نمی‌بینند یا نمی‌خواهند ببینند «دیالکتیک سکولارگری» است که یکی از بنیان‌های مدرنتیه سیاسی و فرایندی مستقل از استعمار است.

به محض اینکه جامعه‌ای از چهارچوب الاهی – سیاسی که نگهدارنده مرزهای اجتماع دینی – سیاسی و سلسله‌مراتب سنتی است خارج می‌شود، آدمیان حس می‌کنند «هم‌نوع» یکدیگر هستند و این حس درونی متقابل بیشتر و بیشتر سبب می‌شود آنان خود را به عنوان بخشی از نوعی جهانی که بشریت نامیده می‌شود، بازشناسند. مسلمان و غیرمسلمان، اشراف و رعیت، فقیر و غنی، فارس‌زبان و عرب‌زبان فراسوی تفاوت‌ها بیشتر و عمیق‌تر شباهت، هم‌نوعی و هم‌جوهری خود را «حس» می‌کنند. درست به دلیل همین حس مشترک درونی است که آدمیان بیش از پیش نسبت به سرنوشت یکدیگر حساس می‌شوند. درست به این دلیل است که هر بخشی از بشریت خود را مستحق حقوقی می‌داند که از آن محروم است. راز انقلاب‌ها و جنبش‌های سیاسی و اجتماعی دائمی در جامعه مدرن همین حس هم‌نوعی و هم‌جوهری اعضای بشریت است: رعیت از ارباب می‌پرسد من با تو چه فرقی دارم؟ چرا فرزندان من باید از فرهنگ و رفاه محروم باشند و فرزندان تو در آسایش و نعمت؟ با گسترش این حس برابری و هم‌نوعی، هر «فرودستی» طبیعی بودن، یا مقدر بودن تفاوت خود با «فرادست» را زیر سوال می‌برد. درست به همین دلیل است که اجتماعات تحت استعمار از استعمارگران می‌پرسند چرا شما باید بر سرزمین ما حکم برانید و دسترنج ما را بربایید؟ مگر ما چه فرقی داریم؟ ما نیز بخشی از بشریت هستیم و می‌خواهیم دولت خویش را برپا کنیم.

در هیچ عصری به این اندازه بشریت به کلیتِ خود، آگاه نبوده است. بشریت مدرن زیر تاثیر فرایند سکولارگری، فراسوی تفاوت‌ها خود را به مثابه کلی واحد و یگانه تجربه می‌کند. تفاوت‌ها اگرچه بسیار است و با استقرار دموکراسی بیشتر هم می‌شود، اما همه این تفاوت‌ها به نام جوهری یگانه که بشریت نام دارد، خواهان شناسایی است. بنابراین آگاهی جهان‌شهری نه نتیجه ذهنیتی استعماززده، که نتیجه عمیق‌ترین و بنیادی‌ترین تجربه عصر جدید است: تجربه درونی هر فرد از خود به عنوان عضوی از بشریت، و این تجربه است که به تدریج در ما ذهینتی جهان‌شهری می‌زاید. 

این درست است که آگاهی جهان‌شهری نباید به این توهم دچار شود که هرگونه تعلق ملی منحل شده است و بشریت کاملا از نظر سیاسی نیز به کلیتی واحد بدل شده است. اما نقد زیاده‌روی و توهمات آگاهی جهان‌شهری را با نفرت ارتجاعی و محافظه‌کارانه از مبانی انسان‌گرایانه روشنگری نباید یکی بگیریم. آنچه بومی‌گرایان و بسیاری از گفتارهای ضداستعماری خواسته یا ناخواسته به آن دامن می‌زنند، سیاستی محافظه‌کارانه و ملی‌گرایی‌ پرخاش‌جو است که بخشی از ملت خود را هم‌چون دشمن داخلی می‌بیند. بی‌شک باید محدودیت‌ها و دام‌های آگاهی جهان‌شهری را به شهروندان روشن‌اندیشی که از فرهنگ سنتی و تعلقات ملی فاصله گرفته‌اند گوش‌زد کرد و توهم گسست مطلق از هرگونه سنت و اجتماع ملی را نقد کرد، اما هرگز نباید وجه عمیقا مترقی و رهایی‌بخش آگاهی جهان‌شهری را به استعمارزدگی و غرب‌زدگی  تقلیل داد، چرا که این آگاهی نه در استعمار، که در عمیق‌ترین احساسات و تجربه‌های عصر مدرن ریشه دارد.

این یادداشت در سایت بی بی سی فارسی منتشر شده است.