آیا بعد از سوریه همچنان میتوان استبداد را نقد کرد؟ مسئله از این قرار است: از دل جنبشهای آزادیخواه عربی فاجعهای جدید بیرون آمد. این جنبشها چه آنجا که موفق شدند دولت را براندازند و چه در جاهایی که موفق نشدند ـ مثل سوریه ـ لزوما به جوامعی بهتر منجر نشدند. چیزی که سوریه را خاص میکند این است که دولت با خشونتی کمنظیر معترضان را سرکوب کرد، جنگ داخلی آغاز شد و سپس از دل جنگ داخلی یک گروه تبهکار اسلامی سربرآورد که در شرارت از بشار اسد پیشی گرفت ، کنش علیه دولت به جنگ داخلی منجر شد و جنگ داخلی بستری ساخت که از آن گروهی بدتر از استبداد مستقر زاده شد. سوال این است: آیا بعد از سوریه همچنان میتوان استبداد را نقد کرد؟ چه فایدهای در نقد استبداد هست؟
مدافعان سیاست، منتقدان
سیاست
پس از سرکوب انقلاب مجارستان توسط
شوروی در سال ۱۹۵۶ پل ریکور در مقالهای به نام «پارادکس سیاسی» تاملی مهم را بر
این رویداد تاریخی پروراند. وی در این مقاله به کشمکشی اساسی در تاریخ اندیشه
سیاسی اشاره میکند: متفکرانی که طرفدار سیاست هستند، از آن دفاع میکنند و
عقلانیت سیاسی را بزرگ میدارند، و در مقابل متفکرانی که بر خشونت و دروغ قدرت
تاکید میکنند و سیاست / دولت را نقد میکنند. ریکور، ارسطو، روسو و هگل را در
اردوگاه اول، و افلاطون، ماکیاولی و مارکس را در اردوگاه دوم مینشاند. ما بطور
خلاصه خود را به هگل و مارکس محدود میکنیم چرا که هرکدام مظهر کاملی از اردوگاه
خود هستند. هگل دولت را تجلی نهایی عقل بشری میداند. دولت از جامعه استعلا مییابد
و بر فراز امور جزئی مینشیند. دولت امر کلی متحقق شده است و از این رو بر این یا
آن نیروی جامعه مدنی برتری دارد. فلسفه سیاسی هگل اگرچه بزرگذاشت هر دولتی نیست،
بلکه دولت برای وی اساسا «دولت حق» است، اما در کل، اندیشه او بر پایه خوشبینی به
سیاست مدرن بنا شده است. سیاست حاوی عقلانیتی است که برتر از جامعه، برتر از امر
خاص و جزئی است. مارکس در نقد مشهور خود به هگل و اساسا به فلسفه سیاسی بورژوایی،
اعتماد به دولت / سیاست / قدرت را زیر سوال میبرد. سیاست ادعای خیر میکند اما در
واقع چیزی نیست جز ابزار طبقه حاکم. دولت سلاحی است در دست بورژوازی برای کنترل و
استثمار.
مارکس مهمترین منتقد سیاست مدرن است.
با او سلسلهای از منتقدان سیاست آغاز میشوند که اساس کارشان بسط نوعی سوءظن به سیاست مدرن است. بیجهت نیست که
بیشتر منتقدان سیاست مدرن بطور مستقیم و
غیرمستقیم از مارکس مایه میگیرند. در یونان عصر کلاسیک، نخستین منتقد سیاست
افلاطون بود. او نگران جدایی سیاست و حقیقت است. اگر سیاست بر پایه حقیقت سامان نگیرد
این خطر وجود دارد که دروغگویان و عوامفریبان بر شهر مسلط شوند. او اخلاق فلسفی
را در برابر سیاست مینشاند. سیاست تنها وقتی مشروع است که حقیقت بر آن مسلط باشد.
سلسله منتقدان سیاست مدرن، از مارکس
تا فوکو، ضدسیاست نیستند. آنها خواهان آمدن سیاستی دیگر هستند. اما سوءظن آنها به
سیاست/دولت/قدرت ریشهای است. سیاستورزی برای آنها از منظر این سوءظن آغاز میشود.
سیاست آنها، سیاست نقد سیاست است. در حالیکه جبهه مقابل اگرچه امکان شر سیاست را
به طور کامل حذف نمیکند، اما نقطه عزیمتش بزرگداشت عقلانیت سیاسی است. سیاست و
قدرت برای آنها مشروع و حتی رهاییبخش است. دولتها ـ حتی اگر استبدادی هم باشند ـ
حاوی درجهای از عقلانیت هستند و جامعه و جمعیتهای پراکنده فاقد آن. شاید اصل
اختلاف آنها را بتوان اینگونه خلاصه کرد: مدافعان سیاست، از نوعی تفاهم و خوشبینی
به آن آغاز میکنند در حالیکه منتقدان نقطه آغازشان سوءظن به سیاست و نقد آن است.
مارکس شر سیاسی را به خوبی دید، اما
آن را به شر اجتماعی – اقتصادی تقلیل داد. برآمدن رژیمهای سوسیالیستی تمامیتخواه
این حقیقت را ثابت کرد که شر سیاسی به شر اقتصادی تقلیلپذیر نیست. از میان رفتن
روابط اقتصادی بورژوایی و درنتیجه کاهش شرور اقتصادی، شر سیاسی را کم نمیکند که
هیچ، میتواند آن را افزایش دهد. منتقدان سیاست مدرن به تدریج توجه بیشتری به شر
سیاسی کردند، آرام آرام نقد خود را از دولت و ریشههای طبقاتی آن به نقد کل جامعه و
فرم سیاسی آن بسط دادند. قدرت تنها در دولت متمرکز نشده است، روابط قدرت در جامعه
مدنی نیز وجود دارد، سیاست به دولت محدود نیست، انواع دیگری از روابط که خارج از
محدوده دولت شکل میگیرد میتواند سیاسی باشد. پس از مارکس ما شاهد بسط برنامه
نظری نقد سیاست هستیم.
انتخابات ۹۲: رویارویی
مدافعان و منتقدان دولت
در فضای سیاسی ایران نیز میتوانیم
ردپای این رویارویی را ببینیم. اگرچه این رویارویی در ایران هنوز در چهارچوب نظریههای
سیاسی جاافتاده تنظیم نشده است و سطحی روزنامهای و خود به خودی دارد، اما ماهیتا
انعکاسی ست از جدالی کهنه در اندیشه سیاسی: اردوگاهی که به دولت خوشبین است و از
آن دفاع میکند و اردوگاهی که پایه کارش را بر سوءظن بر دولت قرار میدهد. آنچه به
جدال «رادیکالها» و «محافظهکاران» در جنبش دمکراسیخواهی مشهور شده است در واقع
چیزی نیست جز جدال مدافعان و منتقدان دولت و سیاست.
در جنبش سبز منتقدان سیاست و دولت توانستند دست
بالا را بگیرند. سوءظن عمومی شد و منتقدان سیاست توانستند چندی نقد خود را به دولت
بسط دهند و آن را به گوش همه برسانند. نقد آنها اما در سطح باقی ماند. منتقدان
هرگز نتوانستند از چهارچوب نقد دولت فراتر روند. نقد دولت هم بیانی فقیر داشت.
نقد تا حدود زیادی به نقد سرکوب آشکار دولت محدود بود.اکثر منتقدان دولت نتوانستند
و نمیتوانند ریشههای دولت را در جامعه ببینند و آنها را تحلیل کنند. همه چیز در
تصویر سادهای از دولت خلاصه میشود. مشکل دیگر آنها این است که گاهی نقد سیاست را
با غیرسیاسی بودن اشتباه میگیرند: نقد سیاست هرگز گلایه غیر سیاسی از ذات شر
سیاست نیست. نقد سیاست همواره درون سیاست و با آری گفتن به سیاستورزی معنا
دارد.سرزنش اخلاقگرایانه سیاست اصولا نقد نیست. تنها اعراض از سیاست است.
انتخابات ۹۲ مدافعان سیاست را از فرودستی چند
ساله نجات داد. آنها توانستند دوباره حداقلی از خوشبینی به دولت را همهگیر کنند.
مدافعان دولت همه از جنس هم نیست، اما همه بر سر یک نکته توافق دارند: دولت حاوی
عقلانیتی فراتر از جامعه است. دولت در تحلیل نهایی عقلانی است و بهرهای از عقل
برده است. میتوان با او گفتوگو کرد، میتوان و باید بر این عقلانیت حساب کرد.
بعضی از مدافعان دولت پا را از این فراتر میگذارند: دولت عقلانیتر از منتقداناش
است. جنبش دفاع از دولت خصوصا در وضعیت غیر دموکراتیک لاجرم به جنبش تملق و عوامفریبی
میانجامد. این درست همان چیزی است که نخستین منتقد سیاست یعنی افلاطون از آن
واهمه داشت. همیشه باید به یاد داشت دفاع غیرانتقادی از دولت نهایتا و بطور خلاصه
یعنی دفاع از پلیس.
فاجعه و سیاست
همانطور که دموکراسی تنها دولت نیست
بلکه نوعی جامعه است، استبداد نیز نوعی جامعه، نوعی سازمانیابی امر اجتماعی است.
تنها دولت، مستبد نیست بلکه جامعه هم به گونهای استبدادی سازمان یافته است. دولت
درون جامعه است و در آن تنیده شده است. استبداد فرم سیاسی یک جامعه است که درون آن
و بر طبق آن روابط سیاسی، اجتماعی و اقتصادی شکل میگیرند. بنابراین وقتی میگوییم
دولتی مستبد است، همواره باید به خاطر داشته باشیم که کل جامعه به گونهای
استبدادی سازمان پیدا کرده است.
یکی از مهمترین ویژگیهای جامعه استبدادی ریسکپذیری
سیاست در آن است. استبداد یعنی جامعهای که مدام با ریسک فروپاشی، بحران و خشونت
سیاسی مواجه است. زندگی در یک سازمان سیاسی استبدادی چیزی نیست جز زندگی زیر سایه
این ریسک. دموکراسیها سیاست را میگشایند، امکان نقد سیاست را فراهم میآورند و
از این طریق خطرپذیری جامعه را کاهش میدهند. استبداد احتمال شر سیاسی را به حداکثر میرساند. بحران سیاسی
تنها یک بار روی میدهد، اما خطر آن همواره در نظم سیاسی مندرج است چرا که استبداد
اصولا نظامی است که در آن دولت با به حداقل رساند امکان سیاستورزی و نقد سیاست
راه را بر هرگونه تلاش برای کاهش شر سیاسی میبندد و از همین رو استبداد ماهیتا
نظمی پرریسک است. برای سالها ممکن است بحرانی روی ندهد، اما روی دادن یک بحران در
نظم استبدادی میتواند فاجعهای تمامعیار خلق کند.
نقد سیاست باید افق خود را گسترش دهد.
نقد سیاست را نباید در نقد دولت خلاصه کرد. برای ریشهایتر کردن نقد دولت باید
کلیت سیاسی جامعه را نقد کرد. دولت کاملا عقلانی نیست، کاملا هم غیرعقلانی نیست،
اما نظم استبدادی ماهیتا ریسکپذیر است. ریسک یعنی احتمال دائمی غلبه استثناء بر
قاعده. در نظم استبدادی نیروی استثناء مدام عقلانیت را به تباهی میکشاند. از این
رو دولت و جامعه هر دو میتوانند منشاء جنون باشند. سوریه نمونه کاملی از جامعه
ریسکپذیر است. یک بحران که در سامانی دموکراتیک میتوانست به بحرانی زودگذر منجر
باشد، در سوریه فاجعه خلق کرد.
آیا بعد از سوریه همچنان میتوان
استبداد را نقد کرد؟ آری، به شرط اینکه افق این نقد را گستردهتر و رادیکالتر
کرد. موضوع نه دست کشیدن از نقد استبداد که گستردن و عمیق کردن آن است. مسئله،
دولت بد، جامعه خوب و یا دولت خوب، جامعه بد نیست. شر سیاسی را نمیتوان به دولت
یا ملت تقلیل داد. نظم استبدادی چیزی فراتر از دولت یا ملت است. نظم استبدادی کلی
است فراسوی اجزاء. این کل دولت و جامعه را در دامی پرریسک قرار میدهد. این نظم
همواره زیر سایه استثناء و بحران زندگی میکند. نه اینکه هر روز بحرانی روی میدهد،
بلکه ریسک بحران است که دائمی ست.
ما تاکنون تعریف ساده و محدودی از
استبداد داشتهایم. آن را به نوعی دولت تقلیل دادهایم. استبداد یک وضعیت است که
در آن دولت و ملت درون آن شکل یافتهاند. اگر رویداد سوریه پیامی داشته باشد، آن
پیام را اینگونه میتوانیم خلاصه کنیم: شر نه کاملا از بالاییها میآید و نه
کاملا از پایینیها، شر از نظم استبدادی میآید.
لینک مقاله در سایت بی بی سی
مقاله ی بسیار جالبی بود. در واقع جمع آوری همان چیزهایی بود که تا به امروز شاهد آ ن بوده ایم.
پاسخحذفنمیدانم آیا در همین بهار عربی آن چه در انقلابهای دیگر کشورهای عربی رخ داد بهتر بود (مثل مصر که مبارک رفت به سالی نکشید که اخوان المسلمین بنای ناسازگاری با گروههای مخالف را گذاشتند و به قولی پا از گلیم خود فراتر گذاشتند و بالاخره هم به کودتا و بر سر کار آمدن سیسی منتهی شد) یا آن چه در کشورهای دیگر شروع نشده در نطفه خفه شد (مثل اردن) یا آن چه در لیبی و سوریه رخ داد. از دید من، اینها همگی در منطقه سالیان بود که حضور داشتند و هر کدام از گروههای سیاسی خاورمیانه در بطن خود دیکتاتور هستند. مستندی را در یکی دو سال پیش در کانال الجزیره میدیدم، هنوز سوریه به این حال و روز فجیع نیفتاده بود و داستان درباره ی چگونگی قدرت گرفتن حافظ اسد بود، وقتی دقیق نگاه کردم دیدم هیچ کدام از رقیبان بالقوه بهتر از اسد نبودند. هم چنان که حالا انقلاب نشده و اسد نرفته هیچ کدام از گروههای مخالف چهره ای بهتر از او و پسرش از خود نشان ندادند. ضمن این که در پس تمام این بزن بکشهای سوریه و خاورمیانه زخمهای عمیق گذشته هست که حالا سر بلند کرده؛ زخمهایی که شاید به زمان تقسیم خاورمیانه پس از سقوط عثمانی شاید هم به عقب تر از این تاریخ برمیگردد.
و اما تفاوت ایران با دیگر کشورهای خاورمیانه در این است که جامعه ی ایران ( به رغم تمام «ما ایرانیها...») جرئت و قدرت آزمایش و خطا را داشت. شاید هنوز برخی چشم به دنبال روشهای زندگی پیش از انقلاب باشند ولی هم چنان به ظهور و غروب احزاب سیاسی و شکل گیریهای سیاسی در قالبهای امروزی تن میدهیم. اشتباه میکنیم و پای خطای خود میایستیم. از خطاها مبرا نیستیم ولی تا بدین جا ثابت کردیم که قدرت تحمل دموکراسی ما بیش از بسیاری از کشورهای همسایه است.
بپذیریم که بسیاری از سیاسیون وقتی انتقاد میکنند که خود را در رأس قدرت نمیبینند و هیچ کدام زمانی که به قدرت برسند بهتر از دیگری نیستند. ولی ما حتی به صورت ظاهری هم که شده تا به حال به چند انتخاب تن دادیم و تغییرات و دگرگونیهای سیاسی را به سبک ایرانی تجربه کردیم. فکر کنم حتی اگر بهای سنگین دادیم ولی این بها را آن جا که بوده حتی با راه پیمایی سکوت پرداختیم تا از موج خشونت بکاهیم.