بهار عربی اکنون نه به پاییز که به زمستان رسیده است: چشمانداز پیش رو در
بعضی از مناطق چیزی بیشتر از زوال است، ما با ویرانی و مرگ مواجهایم. قطعا سالها
طول خواهد کشید تا خاورمیانه بتواند از این آشوب بیرون بیاید. هنگامی که جنبش مصر
آغاز شد بسیاری معتقد بودند نیرویی جدید به صحنه آمده است، نیرویی که فراسوی اسلامگرایی
و استبداد سکولار قرار خواهد گرفت و آیندهایی جدید برای خاورمیانه خواهد ساخت.
اکنون باید بپذیریم که جنبشهای عربی و همچنین جنبش سبز در ایران تقریبا بدون
دستاورد سیاسی پایان یافتهاند. چرا اینچنین شد؟ پاسخهای بسیاری به این پرسش داده
شده است. قصد یادداشت حاضر اشاره به یک نقصان مشترک در اکثر این پاسخها ست تا از
این طریق بتواند به مشکل اصلی جنبشهای خاورمیانهای بپردازد.
فهم اجتماعی از جنبشهای خاورمیانه
در اکثر بحثهایی که درباره خاورمیانه، تحولات فرهنگی نسل جدید، پویشهای زنان
و دگرگونی ارزشهای دینی جریان دارد و ... رویکرد «اجتماعی» غالب است. در این
رویکرد سیاست و امر سیاسی یا کاملا غایب است و یا تنها به عنوان بخشی از جامعه
بررسی و فهمیده میشود. بنیان سیاست در این رویکرد امری اجتماعی ست، مثلا در
مارکسیسم دولت دموکراتیک چیزی نیست جز فرماسیون سیاسی طبقه حاکم. درواقع در
مارکسیسم امر سیاسی تنها سایهای از امر اقتصادی ست. علوم اجتماعی و سیاسی عمدتا اقتصادمحور نیستند اما غالبا سیاست
را حوزهای در میان حوزههای دیگر اجتماعی
در نظر میگیرند. در این دیدگاه استقلال نسبی میدان سیاسی پذیرفته میشود اما
همزمان به بخشی از جامعه محدود میشود. نتیجه چنین دیدگاهی این است که امر اجتماعی
در واقع به بنیان جامعه بدل میشود و سیاست، فرهنگ و اقتصاد نیز به شکلهای مختلف
تجلی امر اجتماعی بدل میشوند. اصلْ بررسی و فهم امر اجتماعی ست، سیاست تنها یکی
از شاخههای امر اجتماعی است. رویکرد اجتماعی رامیتوانیم در بخش بزرگی از مطالعات
جامعهشناختی، مردمشناختی، علوم سیاسی، مطالعات فرهنگی و مطالعات زنان ببینیم.
استدلال رویکرد اجتماعی درباره بهار عربی معمولا این است این جنبشها با اینکه
از نظر سیاسی ناکام بودند اما نشاندهنده تحولی اجتماعی و فرهنگی در جوامع
خاورمیانه هستند. بر این اساس گفته میشود با این جنبشها سوبژکتویته جدیدی متولد
شده است که خواهان فراتر رفتن از سکولاریسم آمرانه و اسلامگرایی ست. رویکرد اجتماعی
هیچ معیار سیاسی مشخصی برای ارزیابی این جنبشها ندارد و از آنجا که در این رویکرد
امر اجتماعی بر امر سیاسی مقدم است، اصولا پرسشهای سیاسی به حاشیه رانده میشوند.
بر همین اساس است که کلود لوفور فیلسوف سیاسی معاصر در مقاله «مسئله دموکراسی»
دیدگاه علوم سیاسی را در باب سیاست نقد میکند: « تفکر در باب امر سیاسی نیازمند گسست از نقطه نظر علم
سیاست است، چرا که این علم با حذف این پرسش زاده میشود. علم سیاست با اراده به
عینیسازی و با فراموشی این نکته زاده میشود که نه پایهها یا
ساختارهای پایهای، نه جوهرها (طبقه یا لایههای طبقاتی)، نه روابط
اجتماعی، و نه تعیُّن اقتصادی و تکنیکی و ابعاد فضای اجتماعی هیچکدام پیش از
آنکه به فرم درآیند، نمیتوانند وجود داشته باشند. این به فرم درآمدن همزمان هم
معنا دادن است و هم چیدمان. معنا دادن است چرا که فضای اجتماعی همچون فضای درکپذیری،
مطابق با شیوهای تکبود از تشخیص امر واقعی و امر خیالی، حقیقی و کاذب، عادلانه و
ناعادلانه، مجاز و ممنوع، هنجارین و آسیبشناسانه خود را شکل میدهد. چیدمان است
چرا که این فضای اجتماعی در ساخت آریستوکراتیک، سلطنتی یا استبدادی، دموکراتیک یا
تمامیتخواهش شامل یک بازنمایی تقریبی از خود است.» امر سیاسی ـ که فراتر از سیاست در معنای
میدانی برای رقابت احزاب و گروههای سیاسی ست ـ عبارت است از فرم دادن به جامعه و
امر اجتماعی. امر سیاسی عملی بنیانگذارانه است که به نهادها و روابط آنها با
یکدیگر و همچنین معانی و اندیشهها و ارزشهای یک جامعه فرم میدهد. به همین دلیل سیاست
تنها میدانی در میان دیگر میدانهای اجتماعی نیست، بلکه محل تشکیل امر سیاسی و
پروژههای مختلف سیاسی ست و درست از این جهت
در مواجه با هر جنبشی باید از پروژهای بپرسیم که آن جنبش سعی در تحقق آن
دارد. باید بپرسیم که این جنبش چه تحولی در « امر واقعی و امر خیالی، حقیقی و
کاذب، عادلانه و ناعادلانه، مجاز و ممنوع، هنجارین و آسیبشناسانه» به وجود میآورد؟
چه نهادهایی را چگونه و با چه طرحی تغییر میدهد؟
و بالاخره قرار است چه فرمی به جامعه، دولت و امر اجتماعی بدهد؟
گریز از امر سیاسی : جنبشهای بیپروژه
یکی از شروط تشکیل امر سیاسی وجود جامعه مدنی و حوزهای است که سیاست در آن به
مثابه محل پیکربندی کل جامعه وجود داشته باشد. از آنجا که جامعه مدنی در کشورهای
خاورمیانه محدود است و حوزه سیاسی یا وجود ندارد و یا بسته و کنترلشده است، ما در
این جوامع شاهد جنبشهایی بیپروژه و غیرسیاسی هستیم. شاید انقلاب اسلامی ایران یک
نمونه بارز این دست جنبشهای انقلابی است: جنبشی مذهبی که اساسا پروژهای برای
سیاست نداشت و حول یک نفی شکل گرفته بود، و تنها وجه اثباتی آن خواست «حکومت
اسلامی» بود؛ مفهومی مبهم که هیچ کس نمیدانست چیست. مهمترین ویژگی جنبشهای بیپروژه
آن است که تمام جنگ و جدلها در باب امر سیاسی را به تعلیق در میآورد تا همگان را
در جذبه «اتحاد برای نفی» همبسته کند، در این جنبشها سرنوشت امر سیاسی به تقدیر
سپرده میشود. مسئله اصلی نفی یک رژیم، یا یک وضعیت سیاسی خاص است. اما پس از اینکه این تغییر
حاصل شد این جنبشها عملا هیچ طرحی برای دوباره فرم دادن به جامعه ندارند و نتیجه
این فقدان واگذاری سرنوشت جنبش به تصادف است: یا عناصری از حکومت پیشین قدرت را به
دست میگیرند، و یا گروههایی که متشکلتر هستند وپروژهای برای سیاست دارند میتوانند
این جای خالی را پر کنند. اسلامگرایان معمولا تنها گروه متشکلی هستند که پروژه و
طرحی برای تشکیل یک جامعه جدید دارند. جنبشهای
بیپروژه تنها حفرهای خالی در سیاست میسازند که بخت و اقبال آن را پر خواهد کرد.
جنبش سبز، و جنبشهای عربی نمونههای تیپیک جنبشهای بیپروژه هستند که عمدتا
بیش از آنکه سیاسی باشند، جنب و جوشهایی اجتماعی هستند که از وارد شدن به مسائل
اساسی سیاست امتناع میکنند. ما هیچ گاه نمیفهمیم این جنبشها نهایتا در پی چه
نوع جامعهای هستند؟ موضعشان درباره نسبت دین و دولت چیست؟ چه طرحی برای اقتصاد
دارند؟ نظم حقوقی جامعه چگونه باید باشد؟ و غیره. (بدیهی ست که پاسخ به این پرسشها کار رهبران و نخبگان سیاسی
است و نه توده مردم. اتفاقی نیست که جنبشهای عربی نتوانستند نخبگان خود را خلق
کنند، نخبگانی که قادر باشند نهایتا جنبش مردمی را به سنتزدی سیاسی برسانند. جنبشهای
عربی و تا حدودی جنبش سبز بر پوپولیسم اینترنی متکی بودند تا بر نخبگان سیاسی. و
همین نکته خصلت غیرسیاسی این جنبشها را نشان میدهد).
این جنبشها عمدتا از پرسشهای سیاسی طفره میروند
و خود را فراسوی سیاست سامان میدهند. درست از همین روست که کنشگران آن معمولا
تصوری اخلاقی و نه سیاسی از کنش خود دارند و به شعارها و تصوراتی کلی و مبهم بسنده
میکنند. و باز درست از همین روست که این جنبشها را ـ با همه هیاهوی سیاسی که به
راه میاندازند ـ باید جنبشهایی غیرسیاسی خواند. جنبشهایی که بیش از آن که سیاسی
باشند، شورشی علیه سیاست هستند. بحران اصلی خاورمیانه این نیست که در آن هیچ تکاپو
و یا تحول اجتماعی و فرهنگی صورت نمیگیرد، درست برعکس تحولات اجتماعی بسیاری در
اکثر جوامع خاورمیانه در جریان است، بحران اصلی این است که این جوامع از ساختن
سنتزی سیاسی از این تحولات عاجز هستند. بحران خاورماینه بحران پروژه و خلاقیت
سیاسی است. بحرانی که اگر به فهم اجتماعی اکفتاء کنیم، آن را در نخواهیم یافت.
در روزهای اوج بهار عربی بسیاری ستایشگرانه میگفتند اصولا جوانان انقلابی به
دنبال هیچ مدلی نیستند، آنها نه لیبرال هستند و نه سوسیالیست، مدلشان را نه از
لاک و مونتسیکو میگیرند و نه از مارکس و لنین، آنها نه به دنبال سکولاریسم هستند
و نه اسلامگرایی، این جوانان در جستجوی کرامت انسانیشان در برابر دولت هستند.
این تصویر دقیقا بیانکننده روح این جنبشها ست: جنبشهایی اخلاقی که مسئله سیاست
را به تعلیق در میآورند. وضعیت امروز خاورمیانه نتیجه روح غیرسیاسی و ماهیت بیپروژه
جنبشهای خاورمیانه است که تنها گودالی در سیاست حفر کرده اند. گودالی که گاهی با
خون پر میشود.
لینک مقاله در سایت بی بی سی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر