انقلاب سرنوشتی مدرن است. شاید هیچ پدیده سیاسی دیگری
اینچنین نمی تواند روح عصر مدرن را در خود احضار کند. باور به اراده انسانی و
عاملیت او در تاریخ، بیزاری از نظم حاکم و شورش علیه هر آنچه پیشینیان ساختهاند،
شکاکیت نسبت به حقایق گذشته، امید به آینده و آرمانشهری اینجهانی و از همه مهمتر
تولد عامل سیاسی جدیدی به نام «مردم»، همگی سرشتنماترین وجوه عصر جدید هستند. ما
تاریخ عصر جدید را نخواهیم فهمید مگر آنکه انقلابهای مدرن را بفهمیم. دو انقلاب اساسی
در آستانه عصر جدید، انقلاب امریکا و انقلاب فرانسه سرآغاز مدرنیته سیاسی و همچنین
سلسلهای از تاملات نظری و کشمکشهای فکری بودند که نظریه سیاسی مدرن را میسازد.
انقلاب فرانسه قطعا بیش از انقلاب امریکا جهان غرب را تکان داد و سرآغاز عصر تازهای
شد. گزافه نیست اگر بگوییم این انقلاب بر تمام حیات فکری قرن نوزدهم سایه افکنده
است. از همان فردای پیروزی انقلاب مجادلات نظری درباره این رویداد چه در خود
فرانسه و چه در خارج از آن آغاز شد و در سرتاسر قرن نوزدهم و بیستم ادامه یافت.
دو گرایش مدرنیته سیاسی:
اصلاحطلبی در برابر انقلابیگری
مدرنیته سیاسی پس از انقلاب فرانسه
دچار شکافی عمیق شد: کسانی که از سنت لیبرال میآمدند معنقد به اراده آزاد انسانی
بودند و بر آن بودند که آدمیان میتوانند به دست خویش تاریخ را تغییر دهند و جامعهای
جدید بنیان نهند. انقلاب فرانسه این ایده را به گونهای رادیکال پی گرفت. اما
اندیشمندان ضدانقلاب در مقابل، اراده آزاد انسانی را زیر سوال میبردند و از خودسالاری
نظم اجتماعی دفاع میکردند. یکی از مهمترین اندیشمندان منتقد انقلاب فرانسه، لویی
دو بونالد، در یکی از آثار مهمش «نظریه قدرت سیاسی و دینی» میکوشد به شیوهای
مستدل در برابر انقلابیون بیایستد. او اگرچه در این کتاب از حق الهی پادشاه برای
حکومت دفاع میکند اما در برابر ارادهگرایی انقلابیون از استقلال امر اجتماعی و
اثرمندی و نیروی آن بر رفتار فرد صحبت میکند. دوبونالد را یکی از پیشگامان جامعهشناسی
و همچنین ساختارگرایی خواندهاند. او یکی از نخستین متفکران عصر جدید است که جامعه
را داری ساختار و تعیینی خارج از اراده انسانی تصور میکند. جامعه از نظر دوبونالد
درست برخلاف سنت کلاسیک لیبرال حاصل جمع جبری افراد نیست، جامعه واقعیتی متعین
فراسوی تک تک افراد است. دورکیم بعدا با حذف جنبههای الاهیاتی و مرتجعانه اندیشه
دوبونالد (که با هرگونه آزادی فردی در معنای لیبرال آن مخالف بود.) از «قانونمندی»
امر اجتماعی صحبت میکند. دورکیم و به پیروی از او سنت جامعهشناسی مخالف تغییر
سیاسی نیستند، اما میپندارند که اولا
توانایی دستکاری ما در واقعیت اجتماعی محدود است و ثانیا این دستکاری باید همواره
پس از شناخت قوانیم حاکم بر جامعه صورت گیرد. بنابراین میتوانیم بگوییم تولد
جامعهشناسی در قرن نوزدهم تا حدود زیادی ریشه در اندیشه ضدانقلابیون محافظهکار
داشت. قطعا همه محافظهکاران پیرو دورکیم نیستند و اندیشه بسیاری از آنان بیرون از
سنت جامعهشاسی شکل گرفته است، اما این نکات را کم و بیش میتوانیم در استدلال
اکثر محافظهکاران بیابیم. اندیشه اصلاحطلبی مدرن اگرچه خاستگاه اصلیاش سنت
لیبرال است، اما مستقیم یا غیر مستقیم دِین
بزرگی به محافظهکاران و نخستین منتقدان انقلابیگری دارد.
در مقابل در قرن نوزدهم و خصوصا با
گسترش رمانتیسم، ارادهگرایی و انقلابیگری حتی فراتر از حیطه آرزو و تخیل
اندیشمندان کلاسیک لیبرال حرکت کرد: سنت چپ در تمام شاخههایش اندیشه انقلابی را
از بورژوازیِ پیروز گرفت و آن را به هویت اصلی خود تبدیل کرد. اگرچه مارکس نیز
تقریبا همچون دورکیم به تعین واقعیت اجتماعی معتقد بود اما این واقعیت را حاصل
تضاد میدانست و بنابراین خوشبینانه میپنداشت که در خود واقعیت پایگاه و توجیهی
عینی برای انقلابیگری یافته است. اگرچه
مارکس با پیوند زدن عینتگرایی و انقلابیگری فضای اندیشهاش را از هرگونه گرایش
رمانتیک خالی کرد اما پیروان او در عمل مجددا اندیشه او را با رمانتیسم سیاسی پیوند زدند
و درست به همین دلیل مارکسیسم همواره میان علم و ایمان سیاسی در نوسان بود. در قرن
بیستم شاهد تولد نوع دیگری از انقلابیگری نیز بودیم: راست افراطی ایده انقلاب را
از چپ گرفت و آن را به خدمت راست درآورد. فاشیسم و نازیسم حاصل چنین ازدواجی
بودند.
بر اساس آنچه گفته شد، یکی از مهمترین
تضادهای اصلی مدرنیته سیاسی محافظهکاری اصلاحطلبانه در برابر انقلابیگری راست یا
چپ است. انقلابیگری با باور مطلق به اراده انسانی و میل به گسستی رادیکال از وضع
موجود وعده سعادتی در آینده میدهد. انقلابیگری میخواهد بر جامعه غلبه کند و آن
را از بنیان تغییر دهد. در مقابل محافظهکاری اصلاحطلبانه با اصلاح و بازسازی
نهادهای اجتماعی و مراقبت دائم از آنها میکوشد به تدریج جامعهای سعادتمند
بیافریند. برای اصلاحطلبان جامعه غلبهناپذیر است و اراده انسانی همیشه محدود.
اگر با عقل سلیم به تجربه قرن بیستم نگاه کنیم میتوانیم بگوییم انقلابیگری راست
و چپ خسارات بزرگی به بار آورد. اما گرایشهای اصلاحطلبانه اگرچه در تحقق کامل
همه وعدههای خود ناکام ماندهاند اما رویهمرفته جوامع انسانیتر و خوشبختتری بنا
نهادهاند.
****
مدرنیته سیاسی ما نیز با تجربه انقلاب
گره خورده است: دو انقلاب مشروطه و انقلاب ۵۷ اهمیتی اساسی در تاریخ ما دارند و
تامل نظری و تاریخی بر روی این دو انقلاب هنوز ادامه دارد. متاسفانه ادبیات تولیدهشده
درباره این دو انقلاب، خصوصا درباره انقلاب ۵۷ نسبتا فقیر است. ما هنوز باید منتظر
بحثهای جدیتر و ژرفنگرانهتر باشیم. اغراق نیست اگر بگوییم که تمام بحثهای
روشنفکری در این سه دهه تحت تاثیر انقلاب ۵۷ و پیامدهای آن است. در این سالها
نقدهای بسیاری بر این انقلاب شده است و مخالفان تا توانستهاند آن را نکوهش کردهاند.
با اینهمه بخش بزرگی از این نقدها هنوز ریشهای و جدی نیستند. ما هنوز در بسیاری
موارد بدون اینکه خود بدان آگاه باشیم «انقلابی» میاندیشیم. چرا که اندیشه اصلاحطلبانه
به گونهای که شرحاش رفت در بحثهای روشنفکری یا غایب بودهاند و یا اثر کمی
داشتهاند. میراث انقلابیگری هنوز بر سنت روشنفکری ما غلبه دارد و این یکی از
ویژگیهای بارز نخبگان کشورهای جهان سوم است که چه راست چه چپ «انقلابی» میاندیشند.
همانطور که نقد انقلاب فرانسه موجب
زایش سنتهای فکری نوینی شد، نقد انقلاب ۵۷ و میراث انقلابیگری ایرانی میتواند
افقهای فکری نویی را پیش چشمان ما بگشاید. نقد انقلابیگری ایرانی و بحث درباره
امکان و یا عدم امکان اصلاحطلبی ایرانی را در یادداشتی دیگر پی میگیریم.
لینک مقاله در سایت بی بی سی فارسی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر