غزالی اینجا بسیار به توضیح دیالکتیکی رابطه روح و جسم نزدیک شده است همچنین اینکه میگوید علاقتی میان تن و دل برقرار است یادآور affinité élective است:
«... وبدان که دل دیگر است و تن دیگر؛ و دل از عالم ملکوت است و تن از عالم شهادت. و این اندر عنوان کتاب بشناختهای.
اما اگرچه تن از دل جداست، ولکن وی را بدو علاقتی است که از هر معاملتی نیکو که بر تن برود نوری به دل بپیوندد، و به هر معاملتی زشت که بکند ظلمتی به دل بپیوندد. و آن نور تخم سعادت است، و این ظلمت تخم شقاوت. و به سبب این علاقت آدمی را بدین عالم آوردهاند، تا از این تن دامی سازد و آلتی، که خویشتن را صفات کمال حاصل کند.
و بدان که کتابت صنعتی است که صفت دل است، و لکن فعل آن به انگشت است. اگر کسی خواهد که خط وی نیکو شود، تدبیر آن بود که به تکلُف خط نیکو همینویسد، تا اندرون وی نقش خط نیکو بپذیرد.چون پذیرفت، انگشت وی آن صورت از باطن گرفتن گیرد و به نبشتن ایستد. پس همچنین از فعل نیکوی بیرون، درون وی خُلق نیکو بگیرد، و چون خلق نیکو صفت درون باشد، آنگه افعال صفت آن خلق گیرد.
پس اول همه سعادتها اعمال خیر است به تکلف؛ و ثمره وی آن است که درون دل صفت خیر گیرد، آنگاه نور آن باز بیرون افتد و اعمال خیر به طبعْ و طوعْ اندر پذیرفتن ایستد. و سرّ این، آن علاقت است که میان دل و تن است، که این اندر آن اثر همی کند، و آن اندر این. و برای این است که هر فعل که به غفلت رود حَبطه [= باطل، بیهوده] است، که [=زیرا که] آن فعل دل را هیچ صفت ندهد؛ که دل از آن غافل بود.» (غزالی، کیمیای سعادت)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر