آخرین روزهایی بود که در ایران بودم و در انتظار پایان یافتن کرشمههای سفارت فرانسه و صدور ویزا. با استاد دانشگاهی در امریکا که در آن روزها ایران بود صحبت میکردیم. داستانی برایم تعریف کرد که چندان از اهمیت آن سر درنیاوردم. گفت یکی از همکاران اقتصادداناش، خانمی امریکایی، چند سال پیش تصمیم میگیرد یک سال برای سفری کاری – دانشگاهی به یکی از کشورهای شمال افریقا (مراکش؟) برود. او میرود و یک سال بعد آنها درباره این سفر حرف میزنند. آشنای من از همکارش میپرسد: «آنها چگونه بودند؟» خانم اقتصاددان میگوید: «عالی ! بسیار عالی! آنها همه چیز میدانند!». اما در ادامه میگوید: «من در جلسهای که بحثهای نظری زیادی میشد، از آنها سوالی ساده پرسیدم: «چگونه میشود شرکتی را که ضرر میدهد اصلاح کرد و به بنگاه اقتصادی سودآوری تبدیل کرد؟» هیچکس نمیدانست. خانم اقتصاددان در واقع میخواست بگوید آنها همه چیز میدانند مگر چیزهای ساده و روی زمین را. این داستان در ذهن من ماند تا آمدم به اینجا. و سال به سال بیشتر به اهمیت این داستان و شهود درستی که در پس آن است پی بردم. این دردی جهان سومی است.
مشهور است طالس که غرق نظاره ستارگان و تامل در آسمان بود، چاهی را پیش پایش ندید و در آن افتاد. کسی به او گفت تو چطور راز آسمانها را میجویی در حالیکه جلوی پایت را نمیتوانی ببینی؟ یونانیان از همان سپیدهدم تاریخ فلسفه مهمترین محدودیت زندگی نظرورزانه را تشخیص دادند: فلسفه یعنی گسست از عقل سلیم، با فلسفه میتوانیم بیشتر بفهمیم، اما لزوما نمیتوانیم بهتر عمل کنیم. برای عمل به عقل سلیم نیاز داریم. در اینجا فلسفه را تقریبا مترداف با دانش نظری در علوم انسانی به کار میبرم و نه معنای تخصصی آن. مسئله اصلی بیرون رفتن از غار نیست، مسئله بغرنجتر وقتی است که فیلسوف از بیرون دوباره به غار برمیگردد: اکنون رابطه او با زنجیریان سایهاندیش چگونه باید باشد؟ رابطه فیلسوف و شهر تنشآمیز است. این را نمیتوان انکار کرد. اما خطرناکترین توهم فیلسوف لحظهای به وجود میآید که فکر کند چون در زندگی نظرورزانه سرآمد است، بنابراین در زندگی عملی هم بهترین است. فیلسوف همواره باید داستان طالس را به خود یادآوری کند: او آسمان را میبیند، اما جلوی پایش را نمیتواند ببیند. این گفتهها ضد فلسفه نیست. فیلسوف میتواند شهروند نمونه دموکراسی باشد، کار او و نقد او به شهر لازم است و به تعالی آن کمک میکند، به شرط اینکه محدودیتهای دانشاش را بشناسد.
در سیاست مسئله اصلی ما رسیدن به اصول اولیه دموکراتیک و سکولارسیم است. در اقتصاد مسئله اصلی ما سازمان دادن به نوعی سرمایهداری است که کار تولید کند، دلالی و فساد و رانتبازی در آن نباشد، رشد اقتصادی در آن رو به جلو باشد، و غیره و غیره. یک سرمایهداری قابل تحمل و قابل قبول. اگر این حرفها را قبول داریم یعنی ما در سیاست ضد لیبرالیسم و در اقتصاد ضد سرمایهداری (به مفهوم مطلق کلمه) نیستیم. گفتن این حرف برای عدهای به منزله فاجعهای بزرگ است. چرا؟ دلایل مختلف است. یکی از این دلایل این است که در غالب مجالس روشنفکری این حرفها سکسی نیست، چرا که حرفهای سکسی باید رابطهاش را از واقعیت بکند تا سکسی بشود. هر چه مبهمتر و روی هواتر و قلمبه سلنبهتر و پرمدعاتر بهتر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر