یکی از جزمهایی که هر دانشجوی علوم اجتماعی با آن بار میآید این است: «داوری
ارزشی را باید از تحلیل واقعیت جدا کرد». عالم علوم اجتماعی تصور میکند با چنین
تفکیکی به نقطهنظری «عینی» نسبت به جهان اجتماعی میرسد. علوم طبیعی در قرن هفدهم
توانستند از داوری ارزشی ( و به طور خاص از فیزیک ارسطویی که ارزش و واقعیت در آن
آمیخته است.) بگسلند و معرفت کاملا جدیدی را بنیان بگذارند. موفقیت شگفتانگیز این
گسست عالمان علوم اجتماعی در قرن نوزدهم و بیستم را بر آن داشت که عینا این گسست
را تکرار کنند. نتیجه این گسست در یک کلام شکستی کامل بوده است. اتخاذ نگاهی کاملا
رها ارزشداوری در علوم اجتماعی نه تنها ممکن نیست، که مطلوب هم نیست. درست به این
دلیل که در حوزه علوم اجتماعی اگر داوری ارزشی را کاملا کنار بگذاریم، عینیت را هم
از دست خواهیم داد.
مثال: دین موضوع جامعهشناسی دین است. شما اگر داوری ارزشی درباره «پیامبری»
را کنار بگذارید، و هیچ معیاری برای تفکیک یک پیامبر واقعی از یک شارلاتان نداشته
باشید، کاملا در تحلیل پدیده دین به خطا خواهید رفت. شارلاتانی را فرض کنید که
ادعای پیامبری میکند، عدهای دور او جمع میشوند، شلوغ میکند و نهایتا کارش به
درگیری با پلیس میکشد و دستگیر میشود. آیا این پدیده در حوزه جامعهشناسی دین
باید بررسی شود یا جامعهشناسی جرم و انحرافات اجتماعی؟ ما اگر نفهمیم چه چیزی در
آئین موسی و عیسی و محمد بود که آنها را به پیامبر بدل کرد پدیده دین را نشناختهایم.
پیامبری فقط یک نقش عینی نیست، ارزش هم هست. اگر کسی آن ارزش را نداشته باشد
پیامبر به شمار نمیآید. باید بفهمیم این ارزش چیست. «چون موسی و مسیح و محمد «نقش
پیامبر» داشتهاند حامل این یا آن ارزش بودهاند. و چون حامل این یا آن «ارزش
پیامبرانه» بودهاند نقش پیامبر داشتهاند.» یعنی پیامبری هم یک نقش عینی است و هم
یک ارزش ذهنی. از نقش باید به ارزش برویم و از ارزش به نقش، یا از تحلیل واقعی به
داوری ارزشی و برعکس. حالا به جای پیامبر بگذارید معلم، کارگر، طبقه متوسط، دولت،
پلیس، خانواده و غیره. هر پدیده اجتماعی هم «است» است هم «باید باشد». هر ارزشی از
دل فکتی بیرون آمده است و هر فکتی مشروط به ارزشی ظهور کرده است. اگر «باید باشد»ی
را که درون هر پدیده اجتماعی جا خوش کرده است نبینیم نمیتوانیم تحلیل درستی از آن
داشته باشیم.
شنیدهاید که بعضیها میگویند «ایدئولوژیهای تمامیتخواه دینهای جدید
هستند.» هانا آرنت این ایده را اینطور نقد میکند (نقل به مضمون): «من اگر – مثل اکثر
زنان – برای کوبیدن میخی بر دیوار از
پاشنه کفشم استفاده کنم معنیاش این نیست که کفش من چکش است. کفش من «فونکسیون»
چکش را دارد. اما «کفشیت» و «چکشیت» از اساس با هم متفاوتاند. اگر فکر کنیم کفش
چکش است هرگز نخواهیم فهمید کفش چیست.» تحلیل خالی از داوری ارزشی خیلی زود ما را
به کارکردگرایی میکشاند: «هر چیزی کارکرد دین را داشته باشد دین است.» این دیدگاه
نه هرگز میفهمد دین چیست، و نه هرگز میفهمد تمامیتخواهی چیست.
ایضا در ایران امروز اگر فکر کنیم میلیاردهای رانتی وابسته به سپاه و آستان
قدس و غیره «بورژوا» هستند، هرگز نه جمهوری اسلامی را میفهمیم و نه بورژوازی را. ممکن
است بخشی از آنها (اصلاحطلبان خصوصا) در مسیر بورژوا شدن باشند، اما هنوز بورژوا
نشدهاند. برای فهم این پیچیدگیها نیاز داریم بورژوازی و جمهوری اسلامی را نه فقط
همچون دو واقعیت عینی که نیز همچون دو ایدهال و دو نظام ارزشی ببینیم. همچنین است
در مورد کسانی که میگویند جمهوری اسلامی نوعی دموکراسی است. این افراد هیچوقت
نفهمیدهاند و نخواهند فهمید دموکراسی چیست. کافی است چیزی خودش را دموکراسی بنامد یا ادای بعضی از جنبههای دموکراسی را در بیاورد تا دموکراسی خوانده شود. درست مثل
اینکه من فردا ادعای پیامبری کنم و یک جامعهشناس دین ادعای مرا جدی بگیرد ! نتیجه چنین نگاهی نهایتا
این است که «جامعه مدنی همان مدینهالنبی است».
برای درک واقعیت نیاز به استعلا از واقعیت داریم و برای درک ایدهها نیاز به
فرود آمدن به زمین واقعیت. با به عبارت دیگر برای برپایی رئالیسم به ایدهالیسم
نیاز داریم و برعکس. و یا: «رئالیسم بدون ایدهالیسم کور است و ایدهالیسم بدون
رئالیسم خالی».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر