سیاست در جوامع دموکراتیک معمولا به دو جبهه
راست و چپ تقسیم میشود. در اینجا میخواهیم به طور خلاصه توضیح دهیم این شکاف از
نظر سیاسی چه معنایی دارد؟ نکته مهم این است که در اینجا ملاک بررسی ما مدعیات سنت
راست و چپ نیست. ملاک نسبت آنها با امر سیاسی است.
راست در تمام کشورهای دموکراتیک معمولا ترکیبی
است از جریانهای محافظهکار مذهبی و غیرمذهبی و لیبرال است. در مقابل چپ طیفی را
از لیبرالهای متمایل به چپ تا سوسیالیستها و احزاب سبز و غیره را در بر میگیرد.
این تقسیمبندی بسته به هر کشور تفاوتهایی دارد. اما صورت کلی آن همین است. ما «راست
افراطی» و «چپ افراطی» را از بحث کاملا کنار میگذاریم.
راست و چپ به شکلهای مختلفی خود را توضیح میدهند:
مثلا محافظهکاران به طور سنتی مدافع خانواده، اقتدار کشور و مذهب و ارزشهای سنتی
هستند. یا سوسیالیستها و چپهای میانه معمولا مدافع عدالت اجتماعی، و همچنین
آزادیهای اجتماعی بیشتر هستند. بدون شک میتوان از منظر اجتماعی راست و چپ را
توضیح داد. یا خاستگاه طبقاتی و فرهنگی آنها را بررسی کرد. اما ما در اینجا میخواهیم
شکاف آنها را به طور محض از نظر سیاسی نوضیح دهیم: راست و چپ به عنوان دو جبهه
سیاسی کجا از هم جدا میشوند؟ محل نزاع راست و چپ آنگاه که صرفا و مطلقا «سیاسی»
میشود، کجاست؟
فرضیه من این است: دعوای راست و چپ تجلی شکافی اساسی در سیاست مدرن است: خودسالاری
پیشرونده سیاست – دولت و گسست آن از تمام زمینهها، سنتها و ارزشهای پایهای هر
جامعهای شکافی به وجود میآورد که میتوانیم نام آن را جدال سیاست و فراسیاست
بنامیم. سیاست مدرن به یک معنا ذاتی ماکیاولیستی دارد: ماکیاولی نظریهپرداز استقلال
و خودسالاری امر سیاسی بود. نظریه سیاسی مدرن کم و بیش در میدانی پیش رفته است که
او برای اولین بار گشود. در واقعیت دولت مدرن دستکم بعد از انقلابهای اواخر قرن
هجدهم به نهادی کاملا مستقل بدل شد که قانونش را بر جامعه تحمیل میکند. دولت روز
به روز بیشتر انتزاعی شد و از «مردم» فاصله گرفت. حالا دیگر لویتان به واقعیت بدل
شده بود. در قرن نوزدهم لویتان دیگری نیز از پایین و با هدایت بالا اضافه شد:
سرمایه.
اگر دقت کنیم سرآغاز دعوای مارکس با نظریه دولت
مدرن دقیقا همین جدایی است. احتمالا مهمترین متنی از مارکس که میتوانیم در آن
چیزی شبیه نظریه سیاسی بیابیم «نقد فلسفه حق هگل» است. میتوان اسم این متن را
گذاشت «نقد فلسفه سیاسی مدرن». مارکس تصور میکرد جامعهای را که زیر فشار دولت و
سرمایه است میتوان با اتکاء به مکانیسمی در خود امر اجتماعی آزاد کرد. اصل مسئله
این است: مارکس نگران خودسالاری فزاینده دولت و سرمایه است. اگر چپ کل اندیشه مارکس
را کنار بگذارد، این نگرانی اساسی را نمیتواند کنار بگذارد. این نگرانی ذات و
بنیان چیزی است که بعدا در قرن بیستم به «چپ» بدل شد، بدون اینکه به راهحل مارکس
وفادار باشد. بحث را با توضیح خط سیر
مارکسیسم منحرف نمیکنم. تنها میخواستم اشاره کنم که چیزی که چپ میخوانیم اصولا
در قرن نوزدهم از دل یک نگرانی زاده شد، نگرانی از خودسالاری پیشرونده دولت و
سرمایه. اینکه راه حل مارکسیسم بعدا خود به تولد لویتانی وحشتناکتر انجامید
موضوع بحث ما نیست.
باید به منطق سیاست وفادار باشیم یا باید از آن
فراتر رویم؟ به تدریج این پرسش به میدان اصلی نبرد در قرن بیستم بدل شد. راست در
یک کلام مدافع خودسالاری سیاست و واحدی ست که سیاست در آن روی میدهد: دولت – ملت.
چپ منتقد خودسالاری ناب سیاست است و میگوید ما به ارزشهایی فرای سیاست نیاز
داریم: به عدالت به آزادی به برابری و حتی به شفقت انسانی. برای جلوگیری از
سوءتفاهم: حرف من این نیست که راستگرایان لزوما به این ارزشها اعتقاد ندارند، یا
چپگرایان به منطق سیاست اهمیتی نمیدهند. صحبت بر سر دو تیپ ایدهال است که یکی
ویژگی تمایزبخشاش تاکیدی ست که بر خودسالاری سیاست میکند و دیگری ویژگی
تمایزبخشش تاکیدی است که بر نیاز به داشتن ارزشها و دیدگاههایی فرای سیاست میکند.
بنابراین این بحث تحلیلی و انتزاعی است، در عالم واقع این نقشها میتوانند تا حدی
جابجا شوند.
بنا بر نکاتی که گفته شد میتوانیم در یک کلام
بگوییم: دعوای راست و چپ، دعوای سیاست و فراسیاست است. و درست به همین دلیل است که
«چپتر» شدن در سیاست خواهی نخواهی شما را به سمت نوعی اخلاقی شدن و دوری از منطق
سیاست میبرد و «راستتر» شدن خواهی نخواهی شما را به طرف تاکید بیشتر بر منطق
خودسالار سیاست – دولت خواهد برد. درست به همین روست که موضوعاتی مثل «امنیت ملی»
و «رشد اقتصادی» موضوعاتی به طور سنتی راست هستند و موضوع «تامین اجتماعی» موضوعی
به طور سنتی چپ. باز برای جلوگیری از سوءتفاهم: ادعای من این نیست که شکاف
سیاست/فراسیاست کاملا و مطلقا و طابق النعل بالنعل بر شکاف راست/چپ منطبق است.
ادعای من این است که اولا این شکاف در ذات سیاست مدرن وجود دارد، ثانیا «معمولا» و
به «طور سنتی» دو طرف این شکاف را راست و چپ پر میکنند. راست مدام بر منطق درونی
«وسایل» تاکید میکند در حالیکه چپ – اگرچه به این منطق درونی بیتوجه نیست و
محبور است آن را به رسمیت بشناسد – میگوید این وسایل وقتی مشروعاند که برای تحقق
ارزشهایی خارج از سیاست به کار روند. درست از همینجاست که چپ مدام دنبال دمیدن «روحی
در یک جهان بیروح» است. و در این راه ممکن است از نوعی الاهیات هم سردرآورد.
پارادوکس سیاست مدرن اصولا به طور مداوم این شکاف
را بازتولید میکند: خودبسندگی و خودسالاری دولت و سرمایه از یکسو، شکستها و گرهها
و کمبودهای این دو از سویی دیگر فضای تناقضآمیز سیاست مدرن را میسازد. سیاست
مدرن مدام به سوی خودسالاری میرود و مجددا از آن بازمیگردد. ما مدام با بازی «خودسالارسازی»
و «خودسالارزدایی» سیاست مواجهایم. این پارادوکس در نهایت پارادوکس دولت مدرن
است.
پ. ن: موضوع بحث چپ افراطی و مارکسیسم نیست. اما
ذکر این نکته خالی از فایده نیست: ادعای اساسی مارکسیسم و چپهای افراطی این است
که فرمولی در اختیار دارند که این شکاف را برای همیشه پر خواهد کرد. بنابراین آنها
بنا بر ادعای خودشان همزمان هم «اخلاقی» هستند و هم «سیاسی». اما در واقعیت و در
تجربه تاریخی آنچه بودهاند این بوده: به خدمت گرفتن وحشتناکترین وسایل برای تحقق
بزرگترین آرمانها که در نهایت منجر شده است به «حکومت وسایل» و حذف آرمانها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر