تقریبا همه جوامع همزمان در دو نظم
سیاسی میزیند: نظم ملی و نظم جهانی. فرض اولیه ما این است که این دو نظم «تحویلناپذیر»
به یکدیگرند و بار کردن مفاهیم یکی به دیگری به خطای معرفتی منجر میشود. ما برای
بررسی نظم جهانی به قول باشلار نیاز به گسستی معرفتشناسانه داریم. یعنی باید به
طور کلی با مفاهیم و معیارهایی دیگر نظم جهانی را بفهمیم. مثلا فهم نظم ملی با
معیارهای نظم جهانی باعث میشود سیاست بر اساس مدل «جنگ نظامی» فهمیده شود چرا که
در نظم جهانی بازیگران اصلی دولت – ملتها هستند و دولت - ملتها همواره میتوانند
علیه هم اعلام جنگ کنند. مرجعی بالاتر از دولتها وجود ندارد. اگرچه نظم حقوقی بینالملل
نسبت به گذشته پیشرفت کرده است و ما اکنون مرجعی نصف نیمه به نام سازمان ملل متحد
داریم، اما این مرجع در مقایسه با مراجع ملی قدرت حل و فصل کشمکشهای جهانی را به
شکلی دموکراتیک ندارد. اما در نظم ملی دموکراتیک مراجعی قانونی وجود دارد که احزاب
و گروههای سیاسی میتوانند در چهارچوب آن منازعه سیاسی را پیش ببرند. برعکس بار
کردن مفاهیم نظم ملی به نظم جهانی نیز خطایی معرفتی است. ما در نظم ملی با
شهروندان صاحب حق مواجهایم در صورتی که در نظم جهانی با دولتهایی سروکار داریم
که بر اساس منافع ملیشان تصمیم میگیرند. نظم بینالملل ماهیتی نیمه آنارشی دارد.
اگرچه نسبت به گذشته بسیار قانونمندتر شده است اما چنانکه گفتیم همچنان قانونمندیش
قابل مقایسه با نظم داخلی نیست. این فضا عرصه رقابت دولتها و امپراتوریها ست.
دیدگاه کلاسیک ضدامپرالیستی – ضداستعماری که عمدتا در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم پرورده شد - یعنی در دوران اوج استعمار امریالیستی دولتهای سرمایهداری - توان توضیح وضعیت فعلی نظم جهانی را ندارد. بخشی از این ناتوانی به تحولات مهم نظم جهانی از اواخر قرن بیستم تا الان برمیگردد، بخشی دیگر به مشکلات ذاتی خود دیدگاههای ضدامپریالیستی. البته صحبت این نیست که امپریالیسم اصولا وجود ندارد یا باید به کلی نگاه انتقادی به امپریالیسم را کنار بگذاریم. صحبت بر سر این است که باید در کلیشهها و مفاهیم جزمی دیدگاه کلاسیک ضد امپریالیستی تجدیدنظر کنیم.
دیدگاه کلاسیک ضدامپرالیستی – ضداستعماری که عمدتا در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم پرورده شد - یعنی در دوران اوج استعمار امریالیستی دولتهای سرمایهداری - توان توضیح وضعیت فعلی نظم جهانی را ندارد. بخشی از این ناتوانی به تحولات مهم نظم جهانی از اواخر قرن بیستم تا الان برمیگردد، بخشی دیگر به مشکلات ذاتی خود دیدگاههای ضدامپریالیستی. البته صحبت این نیست که امپریالیسم اصولا وجود ندارد یا باید به کلی نگاه انتقادی به امپریالیسم را کنار بگذاریم. صحبت بر سر این است که باید در کلیشهها و مفاهیم جزمی دیدگاه کلاسیک ضد امپریالیستی تجدیدنظر کنیم.
در اینجا سه مشکل را به اختصار شرح میدهیم:
اول. اثر کلاسیک لنین «امپرالیسم بالاترین مرحله سرمایهداری» بر
پایه کتاب جان اتکینسون هوبسون به نام «امپرالیسم: یک مطالعه» نوشته شده است.
چنانکه منقدان بسیاری نشان دادهاند و چنانکه تحولات بعدی امپراتوریهای استعماری
نشان داد اقتصاد پایه اصلی و نهایی امپراتوریهای استعماری نبود. تحقیقات مفصلی
خصوصا در مورد امپراتوری استعماری انگلستان و فرانسه انجام شده است که نشان میدهد
نگه داشتن مستعمرات به تدریج برای هر دو کشور هزینهبر شده بود. مثلا ژاک مارسی در
کتابی به نام «امپراتوری استعماری و سرمایهداری فرانسه. تاریخ یک جدایی» نشان میدهد
که استقلال مستعمرات برای سرمایهداری فرانسه کاملا رهاییبخش بوده است. البته این
به معنی نیست که سرمایهداری انگلستان یا فرانسه سودی از مستعمرات نبردند اما آنچه
که هوبسون میگوید و لنین در ادامه او، تحلیلی نادقیق است. در مقابل نویسندگان
مختلفی بر روی انگیزههای دیگری تاکید کردند که به اندازه انگیزههای اقتصادی مهم
بوده است و گاه حتی مهمتر. از جمله تمایل به سلطهطلبی و رقابتهای ژئوپولیتیک. در
یک کلام میتوانیم بگوییم رابطه امپریالیسم با سرمایهداری حادث است و نه ضروری و
قطعی. بنابراین در تحلیل رقابت امپراتوریها در جهان فعلی لزوما نباید دنبال
انگیزه اقتصادی گشت و منطق سلطهطلبی فرامرزی را باید تا حدی مستقل در نظر گرفت.
دوم. ارزشهایی که امپراتوریها پشت آنها سنگر گرفتهاند یکسان نیست. در نیمه دوم قرن نوزدهم تا اواسط قرن بیستم قدرتهای امپریالیستی عمده روسیه، انگلستان، فرانسه، و پس از آنها امریکا در رفتار با کشورهای پیرامونی فرق زیادی با هم نداشتند ( البته امریکا فقط در یک دوره نسبتا کوتاه بعد از جنگ تا حدی به قدرتی ضداستعماری بدل شد.). در وضعیت فعلی اما تفاوتهای بزرگی هست مثلا میان امپراتوری امریکا و روسیه. باید بپذیریم که ارزشهای روشنگری با امپراتوری امریکا گره خورده است. البته این به هیچ وجه به معنای اینهمان دیدن روشنگری و امپراتوری امریکا نیست. عرصه بینالملل خشنتر و بینظمتر از آن است که جایی به آرمانگرایی بدهد. بنابراین دولتها معمولا با تکیه به رئالیسم سیاسی عمل میکنند. اما باید بپذیریم که امپراتوری امریکا در تحلیل نهایی گرایش بیشتری به ارزشهای مترقی دارد تا روسیه یا چین. دشمنی دائمی با امریکا به یک کلیشه درآمده است اما واقعیت پیچیدهتر از این است.
سوم. جهان دیگر به سادگی به مرکز و پیرامون تقسیمپذیر نیست. بدیهی است که منظور این نیست که همه برابر هستند. اما بسیاری از قدرتهای سابقا پیرامونی خود به قدرتهایی جدید و حتی امپریالیستهایی منطقهایی بدل شدهاند. ما در دوران اوج استعمار نیستیم که یک طرف چند قدرت غربی باشد و طرف دیگر کشورهای افریقایی و آسیایی و امریکای لاتین. جهانی شدن سرمایه اتفاقا به سود بسیاری از کشورهای سابقا پیرامونی بوده است. موج پوپولیسم راست که اکنون غرب را در مینوردد واکنشی به همین مساله است. از طرف دیگر «پیرامون» هم شروری تولید میکند که دیگر انکارناپذیر است. تروریسم اسلامی از زمره این شرور است. دیدگاههای کلاسیک ضد امپریالیستی چون همچنان جهان را به خوبها و بدها تقسیم میکنند، نمیتوانند شروری را که از جایی بیرون غرب میآید جدی بگیرند. «پیرامون» دیگر بیرون تاریخ نیست، او هم درون تاریخ است، او هم پروژه خودش را دارد و شرور خودش را.
دوم. ارزشهایی که امپراتوریها پشت آنها سنگر گرفتهاند یکسان نیست. در نیمه دوم قرن نوزدهم تا اواسط قرن بیستم قدرتهای امپریالیستی عمده روسیه، انگلستان، فرانسه، و پس از آنها امریکا در رفتار با کشورهای پیرامونی فرق زیادی با هم نداشتند ( البته امریکا فقط در یک دوره نسبتا کوتاه بعد از جنگ تا حدی به قدرتی ضداستعماری بدل شد.). در وضعیت فعلی اما تفاوتهای بزرگی هست مثلا میان امپراتوری امریکا و روسیه. باید بپذیریم که ارزشهای روشنگری با امپراتوری امریکا گره خورده است. البته این به هیچ وجه به معنای اینهمان دیدن روشنگری و امپراتوری امریکا نیست. عرصه بینالملل خشنتر و بینظمتر از آن است که جایی به آرمانگرایی بدهد. بنابراین دولتها معمولا با تکیه به رئالیسم سیاسی عمل میکنند. اما باید بپذیریم که امپراتوری امریکا در تحلیل نهایی گرایش بیشتری به ارزشهای مترقی دارد تا روسیه یا چین. دشمنی دائمی با امریکا به یک کلیشه درآمده است اما واقعیت پیچیدهتر از این است.
سوم. جهان دیگر به سادگی به مرکز و پیرامون تقسیمپذیر نیست. بدیهی است که منظور این نیست که همه برابر هستند. اما بسیاری از قدرتهای سابقا پیرامونی خود به قدرتهایی جدید و حتی امپریالیستهایی منطقهایی بدل شدهاند. ما در دوران اوج استعمار نیستیم که یک طرف چند قدرت غربی باشد و طرف دیگر کشورهای افریقایی و آسیایی و امریکای لاتین. جهانی شدن سرمایه اتفاقا به سود بسیاری از کشورهای سابقا پیرامونی بوده است. موج پوپولیسم راست که اکنون غرب را در مینوردد واکنشی به همین مساله است. از طرف دیگر «پیرامون» هم شروری تولید میکند که دیگر انکارناپذیر است. تروریسم اسلامی از زمره این شرور است. دیدگاههای کلاسیک ضد امپریالیستی چون همچنان جهان را به خوبها و بدها تقسیم میکنند، نمیتوانند شروری را که از جایی بیرون غرب میآید جدی بگیرند. «پیرامون» دیگر بیرون تاریخ نیست، او هم درون تاریخ است، او هم پروژه خودش را دارد و شرور خودش را.
با اینهمه حرف من این نیست که باید به سادگی دیدگاههای کلاسیک
ضدامپریالیستی را برعکس کنیم و آنچه را که آنها خوب میشمردند بد بدانیم و آنچه را
بد میدانستند خوب بخوانیم چرا که در این صورت همچنان درون منطق آن دیدگاهها حرکت
میکنیم. صحبت بر سر تغییرات بنیادی نقشه استراتژیک قدرت در عرصه جهانی است. ما
نیاز داریم این تغییرات را جدی بگیریم و تئوری انتقادی را بر اساس این تغییرات
بازسازی کنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر