به استثنای اروپا و بخشهای کوچکی از جهان، برای
بیشتر کشورهای جهان عصر جدید و آغاز مدرنیته سیاسی و اقتصادی با تجربه استعمار و
امپریالیسم همراه بوده است. حتی امریکای شمالی و جنوبی به عنوان بخشی از تمدن غرب،
ابتدا به عنوان واحدهایی مستعمراتی شکل گرفتند و سپس در اواخر قرن هجدهم و در طول
قرن نوزدهم به تدریج توانستند به ملتهایی آزاد بدل شوند. بسیاری از ملتهای جهان،
مدرنیته و استعمار را همچون دو پدیده درهمتنیده و خویشاوند و دو رخداد همزمان درک
کردهاند. این وضعیت به تدریج به برانگیخته شدن احساسات وطندوستانه و ایدئولوژیهای
ملیگرا در مستعمرات انجامید. نقطه اوج این فرایند سالهای پس از جنگ جهانی دوم
بود که ملیگرایان خصوصا در افریقا، خاورمیانه و هند و دیگر بخشهای جهان جنبشهای
ضداستعماری را شکل دادند. این مبارزات یکی پس از دیگری نتیجه دادند تا سرانجام در
طول دهه شصت و هفتاد اکثر مستعمرات منحل شدند و ملتهایی جدید و آزاد سربرآوردند.
اکنون بیش از نیمقرن از دوران اوج مبارزات ضداستعماری میگذرد، اما آیا مستعمرات
سابق اکنون ملتهایی خوشبخت و حقیقتا آزاد هستند؟
هویتطلبی و ملیگرایی
پسااستعماری
در دوران استعمار، ساکنان بومی مستعمرات رهایی
از امپراتوریهای استعماری و برپایی دولت – ملتی جدید را هدف اصلی مبارزه قرار
دادند. اگرچه مبارزه ضداستعماری در چهارچوب ملیگرایی باقی نماند و خصوصا پس از
جنگ جهانی دوم مارکسیسم نیز به ایدئولوژی راهنمای بومیان برای غلبه بر استعمار بدل
شد، اما هویت و هویتگرایی و چهارچوب دولت – ملت حتی در میان چپ جهان سومی به طور
خودآگاه یا ناخودآگاه به افق نهایی مبارزه بدل شد. درست به همین دلیل سوسیالیسم
جهان سومی بیش از سوسیالیسم اروپایی رنگ ملیگرایانه به خود گرفت. حتی در روایتی
بدبینانهتر میتوانیم بگوییم آن میل و آرزویی که چپ جهان سومی را پیش میراند
بیشتر حسرتی ملیگرایانه و هویتطلبانه بود تا مبارزه طبقاتی و ایمان به ارزشهای
جهانی. مارکسیسم برای بسیاری از نخبگان و جوانان مستعمرات قدیم به دارویی بدل شد
که میتوانست تمام جراحتهای ملی را
التیام دهد و همه حرمانهای تاریخی جبران کند . چپ در این کشورها چه در زمان
مبارزه و چه بعد از استقلال به «رمانتیسم هویتطلبانه» گره خورد، بنابراین اصلا
عجیب نیست که مارکسیسم و سوسیالیسم جهان سومی رنگوبوی ملیگرایانه و هویتطلبانه
دارد.
ملیگرایی پسااستعماری میل ترکیبی بسیاری به
آمیختن با عقلانیت ابزاری دارد. در پارادایم ملیگرایی و هویتطلبی پسااستعماری
مدرنیته ابزاری ست برای قوی شدن و سلطهگری. برای سوژه پسااستعماری عقلانیت
انتقادی جذابیتی ندارد مگر وقتی که به عنوان وسیلهای برای محکوم کردن تمدن غربی
به کار میرود. این نکته بسیار جالب است که حتی نظریات پسااستعماری که عمدتا در
امریکای شمالی گسترش یافت، برخلاف ظاهر انتقادی و چپگرایانه، به سرعت با انواع
ملیگراییهای پسااستعماری ترکیب میشود یا آنها را توجیه میکند، اگر نگوییم اصولا
این نظریات ماسکی است بر چهره ملیگرایی. مثلا میدانیم ادوارد سعید یکی از
مبدعان و پیشگامان اصلی مطالعات پسااستعماری گرایش نسبتا آشکاری به ملیگرای عربی
داشت. در صورتیکه در میان مراجع فکری تئوریپردازان پسااستعماری، یعنی کسانی مثل میشل فوکو و ژاک
دریدا یا آنتونیو گرامشی اثری از ملیگرایی نمیبینیم. در واقع این دسته از نظریهپردازان
پسااستعماری ریاکارانه گرایشهای ملیگرایانه را زیر پوشش شور و شوق ساختارشکنانه
و انتقادی مخفی کردهاند. استفاده آنها از منابع انتقادی غربی، نهایتا در جهت پیش
بردن مبارزهای است که چندان با روح نظریات انتقادی همخوان نیست. هویت پسااستعماری
حتی وقتی ملیگرا نیست، در تحلیل نهایی در جایی به نوعی احساسات ملیگرایانه متصل
میشود.
وسواس هویت، البته تنها در چهارچوب ملیگرایی پی
گرفته نمیشود، اسلامگرایی یکی دیگر از شکلهای هویتطلبی پسااستعماری است. اسلامگرایی
چیزهای زیادی از ملیگرایی آموخت و توانست هسته اصلی گفتمان ملیگرایی را در افقی
کاملا جدید بازسازی کند، طوریکه جذابیتاش به مراتب از ملیگرایی بیشتر شد. در
اسلامگرایی نیز علاقه بیمارگونه به عقلانیت ابزاری مدرن برای سلطهگری و استفادهای
کلبیمسلکانه از نظریات انتقادی غربی صرفا برای «محکوم کردن غرب» گرایشی بنیادی
است. اسلامگرایی در نهایت ایدئولوژی امپریالیستی است که دولت – ملتخواهی را به
خواست امپراتوری پیوند میزند، و یا در حالات افراطیتر مستقیما خواهان بازگشت
امپراتوریهای اسلامی میشود.
تراژدی هویتطلبی
پسااستعماری
هویتطلبی پسااستعماری چه در شکلهای آشکارا ملیگرایانهاش،
چه در شکلهای چپگرایانهاش و چه در شکلهای اسلامگرایانهاش (در کشورهای
مسلمان) پیامدهای تیره و تاری داشته است. نخست اینکه وسواس هویت به انواع پروژههای
اینهمانسازی درونی راه برده است. در واقع همان چیزی که موجب شد مستعمرات و نیمهمستعمرات
از قید استعمار رهایی یابند، پس از پیروزی فجایع سیاسی و انسانی خلق کرد. سرنوشت
حزب بعث در عراق و ملیگرایی عربی در این کشور یک نمونه روشن چنین زوالی است. در
دهه هفتاد و هشتاد دولت عراق نمونهای از سوسیالیسم عربی و دولت رفاهی موفق و بود
که امید بسیاری را حتی در غرب برمیانگیخت. اما در واقعیت، حکومت عراق خصوصا بعد
از قدرتگیری کامل صدام حسین جامعهای وحشتزده و بسته ساخت. هویتطلبی
پسااستعماری نه تنها موجب رهایی نشد که حاصلش وضعیتی به مراتب ظالمانهتر از دوره
استعمار بود. حمله نظامی امریکا و سقوط صدام حسین میتوانست فرصتی برای بازسازی
جامعه عراق و گذر به حکومتی دموکراتیک باشد، اما عملا موج هویتطلبی اسلامی از راه
رسید و سرنوشت سیاسی عراق را به سوی دیگری برد.
اگرچه نقد حمله نظامی امریکا مشروع و مهم است، اما نباید این نکته را از
نظر دور بداریم که ناتوانی درونی جامعه عراق در برپایی دموکراسی معلول حمله نظامی
نیست، بلکه به مشکلی عمومی بر میگردد که در اکثر جوامع پسااستعماری وجود دارد:
هویتطلبی پسااستعماری (چه ملیگرایانه و چه در فرمهای دیگر) در غیبت فرهنگ سیاسی
روشنگرانه و انتقادی که بتواند چشماندازی دموکراتیک بگشاید، وضعیت عمومی اکثر این
جوامع است.
یکی از گرایشهای ثابت هویتطلبی پسااستعماری
این است که مفهوم استقلال را به معیار
اصلی تشیخص خیر و شر سیاسی بدل میکند. در
این دیدگاه هدف سیاست نه آزادی که استقلال است. نمونه پررنگ چنین گرایشی را در
انقلاب اسلامی در ایران میبینیم. اغراق نیست اگر بگوییم استقلال مهمترین و پایهای
ترین ارزش انقلاب بود و آزادی هم در سایه آن تفسیر میشد. استقلال تنها شعاری بود
که حکومت برآمده از انقلاب عمیقا به آن وفادار مانده است. حاصل استقلالطلبی در
غیبت دموکراسیخواهی و روشنگری سیاسی و فرهنگی حکومتی تمامیتخواه بود که سیاست
اینهمانسازی فرهنگی و سیاسی را پس از انقلاب پس گرفت و در این راه از قتلعام و
سرکوب «عناصر ناجور» ابایی نداشت. هویتطلبی و اینهمانسازی اسلامی موجب شده است
که حکومت به بخشی از شهروندان ایرانی به چشم «دشمن داخلی» بنگرد. شهروندانی که
بیشتر با ارزشهای جهانی و روشنگرانه پیوند دارند.
راه رهایی در مستعمرات و نیمهمستعمرات سابق شکل
دادن به جنبشی روشنفکری و سیاسی برای
فرارفتن از هویتطلبی پسااستعماری است. چیزی که میتوانیم آن را «روشنگری
پسااستعماری» بنامیم.
لینک مطلب در سایت بی بی سی
لینک مطلب در سایت بی بی سی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر