در سراسر قرون وسطا کلمه «دولت» وجود نداشته است. تنها در قرن 15 است که کلمه status در معنای دولت به کار میرود. این تحول سمانتیک تحولی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی را بازمیتاباند. به اسثتنای دورههایی نسبتا کوتاه مانند دوران سلطنت شارلمان، قرون وسطا خصوصا در اواخر آن از نظر سیاسی تکه تکه و غیرمتمرکز بود. و این طبیعتا راه را برای نفوذ کلیسا باز میگذاشت. کلیسای کاتولیک برخلاف روح و سنت مسیحی به تدریج خواهان حقوق بیشتری در امور دنیوی شد و قدرت شاهان را به چالش کشید. به تدریج شاهد «ولایت» سیاسی پاپ در این دوران هستیم.
بحران اواخر قرون وسطا در قرن چهاردهم و پانزدهم نظام فئودالی را با بحران همهجانبه مواجه کرد. بحران اقتصادی (که ریشه در محدودیتهای شیوه تولید فئودالی داشت.)، بحران سیاسی جنگهای صدساله میان فرانسه و انگلستان (که نطفه ناسیونالیسم فرانسوی نیز در این جنگها با قیام ژاندارک بسته شد.) و پس از آن جنگ رزها که در انگلستان خاندان لنکستر و یورک را در برابر هم قرار داد (که نتیجه نهایی آن گرایش بیش از پیش به تمرکز بود).، شیوع طاعون سیاه که حدود یک چهارم جمعیت اروپا را کشت و ... همه و همه نهایتا موجب فروپاشی سیستم فئودالی و تولد دولت متمرکز مدرن شد. فئودالیسم همراه با کلیسای کاتولیک مزاحمان بزرگی بودند که دولتهای مقتدر جدید به تدریج توانستند قدرت آنها را محدود کنند. قرن هفدهم در فرانسه نقطه اوج اقتدار دولتی در برابر اقتدار مذهبی است. نماد تمام نمای چنین اقتداری اقدامات مشهور کاردینال ریشلیو بود: او قدرت اشراف را در داخل فرانسه کاهش داد، پروتستانهای داخل فرانسه را که خطری برای یکپارچگی سطلنت فرانسه بودند، به سختی سرکوب کرد، اما در خارج در میانه جنگ سی ساله از پروتستانها حمایت کرد تا خاندان هاسبورگ نتواند یک امپراتوری بزرگ کاتولیک به وجود بیاود. چرا که در این صورت فرانسه کاتولیک به شدت ضعیف میشد. سرانجام پس از اینکه دولتهای سلطنت مطلقه کاملا توانستند اشراف و کلیسا را عقب برانند، انقلابهای دموکراتیک اواخر قرن هجدهم از راه رسید و به تدریج با کشمکشهای فراوان دولتهای مطلقه دموکراتیک شدند. نتیجه در یک کلام: دموکراسی در اروپا سوار بر تمرکز و وحدتی شد که از پیش دولتهای متمرکز مدرن به وجود آورده بودند. بدون چنین دولتهایی دموکراسی نقشی بر باد بود.
بحران اواخر قرون وسطا در قرن چهاردهم و پانزدهم نظام فئودالی را با بحران همهجانبه مواجه کرد. بحران اقتصادی (که ریشه در محدودیتهای شیوه تولید فئودالی داشت.)، بحران سیاسی جنگهای صدساله میان فرانسه و انگلستان (که نطفه ناسیونالیسم فرانسوی نیز در این جنگها با قیام ژاندارک بسته شد.) و پس از آن جنگ رزها که در انگلستان خاندان لنکستر و یورک را در برابر هم قرار داد (که نتیجه نهایی آن گرایش بیش از پیش به تمرکز بود).، شیوع طاعون سیاه که حدود یک چهارم جمعیت اروپا را کشت و ... همه و همه نهایتا موجب فروپاشی سیستم فئودالی و تولد دولت متمرکز مدرن شد. فئودالیسم همراه با کلیسای کاتولیک مزاحمان بزرگی بودند که دولتهای مقتدر جدید به تدریج توانستند قدرت آنها را محدود کنند. قرن هفدهم در فرانسه نقطه اوج اقتدار دولتی در برابر اقتدار مذهبی است. نماد تمام نمای چنین اقتداری اقدامات مشهور کاردینال ریشلیو بود: او قدرت اشراف را در داخل فرانسه کاهش داد، پروتستانهای داخل فرانسه را که خطری برای یکپارچگی سطلنت فرانسه بودند، به سختی سرکوب کرد، اما در خارج در میانه جنگ سی ساله از پروتستانها حمایت کرد تا خاندان هاسبورگ نتواند یک امپراتوری بزرگ کاتولیک به وجود بیاود. چرا که در این صورت فرانسه کاتولیک به شدت ضعیف میشد. سرانجام پس از اینکه دولتهای سلطنت مطلقه کاملا توانستند اشراف و کلیسا را عقب برانند، انقلابهای دموکراتیک اواخر قرن هجدهم از راه رسید و به تدریج با کشمکشهای فراوان دولتهای مطلقه دموکراتیک شدند. نتیجه در یک کلام: دموکراسی در اروپا سوار بر تمرکز و وحدتی شد که از پیش دولتهای متمرکز مدرن به وجود آورده بودند. بدون چنین دولتهایی دموکراسی نقشی بر باد بود.
اگر از تفاوتهای تاریخ ایران و اروپا بگذریم، میتوانیم بگوییم دولت پهلوی نیز در ایران تقریا مشابه همین اقدامات را انجام داد. قدرتهای محلی، عشایر، و نظام ارباب و رعیتی را برانداخت، قدرت روحانیون را محدود کرد، و توانست نظامی نسبتا متمرکز به وجود آورد. از این نظر میتوانیم بگوییم دولت پهلوی موفقیتی کمنظیر به دست آورد. تا اینکه نیروهای مذهبی و نیروهای چپ از راه رسیدند و در ائتلافی عجیب پهلوی را برانداختند. بعد از انقلاب چپ حذف شد، و روحانیون توانستند مجددا امتیازاتی را که از دست داده بودند بدست آوردند و دولتی مذهبی بسازند. مقایسه شیوه دخالت نظامی پهلوی و جمهوری اسلامی در خارج از مرزهای ایران چیزی از ماهیت این دو حکومت به ما میگوید: جنگ ظفار بر اساس «منافع ملی» توجیه میشد، حال آنکه جنگ سوریه بر اساس ایدئولوژی مذهبی. سقوط سوریه به منزله از دست رفتن متحدی مهم و از دست رفتن حزبالله لبنان بود. بر این اساس میتوانیم بگوییم سیاست جنگی جمهوری اسلامی همچنان «ماقبل ریشلیویی» است. اما فشار ملزومات و واقعیتهای اداره یک دولت مدرن بدون شک اجازه بازگشت به قرون وسطا را نمیدهد. گروهی از نخبگان جمهوری اسلامی این نکته را به خوبی فهمیدهاند. آیا در آینده قدرت اصلی را به چنگ خواهند آورد؟
حدود پنجاه سال است پارادیم مسلط «نقد سیاسی» و هویت اپوزسیونی در «دولتستیزی» خلاصه میشود. علاقه زیادی در «انسان اپوزیسیون ایرانی» هست به تخریب همه چیز. دولتستیزی در زمانه حاضر البته کمرنگتر از گذشته شده است اما به شکلهای جدیدتری به حیات خود ادامه میدهد. معکوس دولتستیزی البته چاپلوسی و عملگی نیست. (اصولا انتخابهای سیاسی «اپوزیسیون» از این دو حال خارج نبوده: یا «چریک» یا «خبرچین»، یا «قهرمان» یا «خائن»). معکوس دولتستیزی نقد برای بازسازی دوباره دولت، و «خودسالار» شدن دولت و رهاییاش از منطق مذهبی و ایدئولوژیک است. در یک کلام مبارزه برای برپایی دولت ملی. تنها چنین مبارزهای است که واقعا مترقی و مشروع است. بقیه انواع مبارزه هر چقدر هم که رنگ حقوق بشر و حقوق فلان و فلان داشته باشد، ره به ترکستان میبرد، چرا که میلی برای تخریب کینهتوزانه را پشت سر پنهان کردهاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر