تقریبا سه سال پیش بود، یک شب نشستم و با خودم فکر کردم ریشه اعتقاداتم از کجا
میآید؟ چرا فکر میکنم این عقاید درست است و خلافشان خطا است؟ چرا فکر میکنم
موضع سیاسی من درست است و مخالف آن اشتباه؟ با خودم این قرار را گذاشتم: رادیکال
باشم و تا جایی که زورم میرسد هر آنچه را خواندهام و پذیرفتهام نفی کنم، تا
ببینیم به «بنیادی سخت» بر میخورم یا نه. قدم به قدم نفی کردم و متاسفانه دیدم بسیاری
از عقاید گذشتهام سست است و به زور عواملی غیراستدلالی سرپا مانده است. تا مدتها
همینطوری عین باستانشناسان لایه لایه میتراشیدم و پایین میرفتم. تجربه هیجانانگیزی
بود: همزمان لذتبخش و دردآور.
سرانجام بعد از دوسال به لایهای سخت برخوردم که عبور از آن ناممکن بود. کشف
شادیبخشی بود. بعد از آن دوباره لایه لایه چیدم و مجددا بالا آمدم، اما این بار
تا حد زیادی میدانستم که اشکالات کار کجاست. لایه سخت را مختصرا توضیح میدهم و
سپس اشاره میکنم به چند مشکل اساسی.
آنچه به نظرم عبورناپذیر آمد این بود: مدرنیته پروژه self-affirmationاست. قطعا بخشی از این
پروژه «تحقق خود» در دموکراسی لیبرال، و در گسست از چهارچوب الاهیاتی – سیاسی ممکن
شده است. اما آنچه همچنان در مارکس درست است این است که پروژه «تحقق خود» در
جامعه سرمایهداری به موانع جدیدی بر میخورد. انسان مجددا ازخودبیگانه و دوپاره
میشود و پروژه «تحقق خود»، بخوانید روشنگری، از درون شکست میخورد. این مضمون
ثابتی است که از مارکس تا مولفان «دیالکتیک روشنگری» و تا مرلوپونتی و ساتر و پس
از آنها، با گذر از ماکس وبر، زیمل و دیگران مدام تکرار میشود. اساس این نقد، که
در در واقع به یک معنا «نقد درونی» دموکراسی لیبرال است و نه نفی کلی آن، هسته سختی است که فکر میکنم با خیال راحت میتوانم
رویاش لم بدهم.
یک مشکل فرعی: میتوان این «جنون رادیکال» را ادامه داد
و گفت: چرا انسان باید خود را متحقق کند؟ یا به عبارت سادهتر چرا آزادی مطلوب است
و اسارت نامطلوب؟ ( بخوانید: چرا ما درست میگوییم و نه احمد جنتی؟) این بحثی
مشروع است اما چندان مورد علاقه من نیست. اعتراضی که میتواند از طرف فیلسوفان
مرتجع (کلمه مرتجع را به معنای تحقیرآمیز به کار نمیبرد: فیلسوفانی که به نظام
فکری قدیم را مرجع میدانند.) مطرح شود. تنها یک نکته جدلی در پاسخ به این اعتراض:
باید توجه کرد که پروژه «تحقق خود» به
طور محض ابداع مدرنیته نیست، سنت هم درون خود، به شیوه خود، پروژه «تحقق خود» دارد.
«حکومت بر نفس» برای قدما ارزشی اساسی است، اما محدود به نخبگان و اقلیتی آریستوکرات
است. برتری «تحقق خود» مدرنها بر «تحقق خود» قدما، یا بخوانید «روشنگری مدرن»
بر «روشنگری قدمایی» این است که مدرنیته نهادهایی را ابداع کرده است که درون آنها
پروژه «تحقق خود» به پروژهای همگانی بدل شده است، این البته آسیبهایی هم دارد
اما در نهایت «تحقق خود» را به فراسوی تصور قدما برده است. بگذریم.
اما چند مشکل اساسی که به نظر من وجود دارد و باید روی
آنها فکر کرد. سنت مارکسی در این موارد پاسخ شایستهای ندارد: نخست مساله سیاست و لزوما داشتن دیدگاهی هنجارین در سیاست.
چیزی که در کل میراث مارکسیستی به شکلی سادهانگارانه نفی شده است. اینجا باید بر
لزوم بازگشت به فلسفه سیاسی و آموختن از بنیانگذران فلسفه سیاسی کلاسیک و مدرن
تاکید کرد. دوم، مساله دولت – ملت. دولت ملی را نمیتوان به «کمیته اجرایی
بورژوازی» تقلیل داد. اگرچه اغراق متفکران لیبرال درباره دولت دموکراتیک و اینکه
گویی از «چشم خدا» به جامعه مینگرد خطا است، اما به هر حال دولت – ملت و پروژه
ملتسازی را نمیتوان به این سادگی نفی کرد. این پروژه بیبروبرگرد به پروژه «تحقق خود» شهروندان کمک کرده است. (در کنار آسیبهایی که داشته است). سوم، مساله نظم
بینالمللی. سنت مارکسی اصولا نظم ملی را
پیشفرض گرفته است، در نظم بینالمللی مسائل و مشکلاتی وجود دارد که حل آنها نیازمند
به ابداع مفاهیمی تازه و چشماندازاهایی جدید است. نظریهپردازان انتقادی روابط
بینالمل با الهام از گرامشی در این راه قدم برداشتهاند و اما هنوز راه زیادی تا
موفقیت در این حوزه باقی مانده است. چهارم،
مساله فرهنگ. با همه نیرویی که در سنت مارکسی برای توضیح مساله فرهنگ هست، اما باز
هم گرایش عمومی این است که فرهنگ را به عنوان عاملی فرعی نشان بدهیم. به نظرم باید
نظریه نقد فرهنگ را مجددا بازسازی کرد. و پنجم، تاملی مستقل و همدلانه بر مساله
قانون، نظم حقوقی و حقوق بشر، غایب بزرگ سنت مارکسی است. گویی قانون روبنایی بیاهمیت
است و لاغیر. بر این فهرست باز هم میتوان افزود. اما مهمترین نقصانها به نظر من
اینها بودند.
نیکوس پولانزاس اندکی پیش از خودکشی به بعضی از نقصانها
اشاره کرده بود. درست در لحظهای که جهان داشت به سمت تاچریسم میچرخید. لیک مقالهاش
را به ترجمه مهرزاد بروجردی در اینجا میگذارم:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر