روشنفکر چپی که در طبقه بورژوا زاده شده است (چه در لایههای بالایی آن، چه در لایههای متوسطاش) یاد میگیرد از طریق خیانت به طبقهاش رها شود. خیانت به هرآنچه از کودکی آموخته است و در آن زیسته است، به آدابورسوم و تشریفات رنگارنگ، به وسواس دانشاندوزی ( خوب درس خواندن و کنکور و رتبه و دانشگاه خوب) و دغدغه کسب «موقعیت اجتماعی»، به ارزش خانواده، به غربدوستی، به ایراندوستی، حتی به نمادهای ظاهری طبقهاش: شیکپوشی و وسواس زیباییشناسی شخصی. موقعیت او درست عکس کارگرزادگان است: این آخری اگر فرصتطلب و نوکیسه از آب درنیاید، میتواند از طریق وفاداری به طبقهاش خودِ خود را بسازد، او میتواند امتیازات جدیدی به دست آورد بدون اینکه فرهنگ اولیه طبقهاش را به تمامی نفی کند. روشنفکر چپ اما برعکس باید تمام چیزهایی را که در سلسلهمراتب اجتماعی امتیاز محسوب میشوند و او بسیاری از آنها را «مادرزاد» دارد، یکی یکی بیاثر کند، یعنی به طبقهاش، بخوانید به خودش، خیانت کند. هرچه صادقانهتر و بیشتر خیانت کند، بیشتر احساس آزادی میکند. او یاد میگیرد از طریق لجبازی دائمی با فرهنگی که در آن بار آماده است، خودِ خودش را بسازد.
این خیانت دائمی و رابینهودوار به طبقه خود، قطعا جذاب است. اصولا خائنان چهره فریباتری دارند تا دوستان یا دشمنان. دوگانگی و شکاف درونی خائن، او را غنی و سرشار از پیچیدگی میکند. اما خطر اینجاست: اگر فراموش کند که هدف اصلی خیانت نیست بلکه آزادی است، اگر فراموش کند که همه چیز در طبقه او و در «عقل سلیم بورژوایی» غلط نیست بلکه بسی جنبههای رهاییبخش هم در وجود اجتماعی که او در آن ریشه دارد پیدا میشود، آنگاه تنها و تنها «خائن» بار میآید. هدف آزادی فراموش میشود، و آنچه باقی میماند لذت سادومازوخیستی خیانت است. باید بدانیم برای چه، و به چه خیانت میکنیم. و اگرنه خیانت به خودی خود فضلیت نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر