از چند سال پیش که بیننده بازی تاجوتخت شدم، حدس زدم احتمالا «پسااستعماریها» تا به حال خودشان را کشتهاند برای تحلیل عناصر «شرقشناسانه» در این سریال. جستجویی کردم در اینترنت و چندتا مقاله و یادداشت گیر آوردم، همچنین کتابی دیدم به فرانسه درباره ژئوپولیتیک در سینما، که فصلی را به «خاورمیانه بازی تاجوتخت» اختصاص داده بود. قطعا نقدهای بیشتری هم درباره سریال هم درباره رمان وجود دارد. اما مشکل اغلب این تحلیلها این بود که پیش از پایان نهایی سریال نوشته شده بودند، و بنابراین نواقص و معایب بسیاری داشتند. بگذریم از بسیاری از نقدها که تکرار مکررات بود و بسیار کلیشهای. به هر حال، حالا میشود نگاهی به کل سریال انداخت و درکی روشنتر از کلیت آن داشت.
فکر کنم نیاز به توضیح نباشد که باید تحلیل انتقادی این سریال را جدی گرفت. در آخرین آماری که خواندم بیش از 26 میلیون نفر در جهان بیننده فصل هشتم بودهاند و این فقط آمار رسمی است. سریال به گونهای حیرتانگیز به کالتی ماندگار بدل شده است که مطمئنا تا سالها باقی خواهد ماند. تحلیل آثار عامهپسند در فهم «نبرد ایدئولوژیک» اهمیتی به مراتب بیشتر دارد از آثار فاخر و تولیدات فرهنگ والا. مثلا یک بار هانا آرنت نوشت هنوز تحلیل دقیقی از داستانهای علمی – تخیلی انجام نگرفته است، این داستانها مهماند چرا که نقشی اساسی در شکل دادن به جهانبینی تودهها دارند. البته از زمانی که آرنت این جمله را مینوشت تا الان وضع فرق کرده است و شاید با گسترش «مطالعات فرهنگی» ما شاهد انبوهی تحقیق درباره انواع و اقسام داستانها و فیلمها و سریالهای عامهپسند هستیم.
بازی تاجوتخت داستانی است درباره «جنگ داخلی»، بازگشت به وضع طبیعی و جنگ همه علیه همه. در پس روایت جنگ داخلی، فلسفهای بدبینانه سریال را همراهی میکند: انسان سرشتی شرور دارد، همه بالقوه آدمکشاند و جهان ماهیتی تراژیک دارد. سریال کمی از خشونت، ترس، و دلهره این جهان خیالی را به بیننده منتقل میکند. در لحظاتی ما را وامیدارد با لذت خواهان مرگ فجیع و دردناک شخصیتی باشیم، شاید اولین نمونه صحنه مرگ جافری باشد: بیننده با لذت این صحنه را تماشا میکند و از خونی که از دهان جافری جاری میشود و شیون سرسی، احساس رضایت و لذت میکند. بازی تاجوتخت چیزی عمیقا بدوی و درندهخو را در بینندهاش بیدار میکند. حسی دوگانه نسبت به خشونت: خشونت همزمان نفرتانگیز و رهاییبخش است. تا اواسط سریال حس میکنیم «سقف آسمان کوتاه» است و هیچ راهی برای گریز از این جهان پرخشونت نیست. تا اینکه به تدریج چهره منجی بیش از پیش آشکار میشود: دنریس تارگارین.
برداشت من از ابتدا بود که احتمالا کل سریال را میتوان همچون پروپاگاندای امپریالیسم امریکایی فهمید: دنریس رمزی است از قدرت برتری که هم به تکنیک مجهز است (اژدها نمادی از تکنیک برتر است.) و هم خواست آزادی و برابر دارد. همه نقدهای پسااستعماری هم حول همین محور میچرخید: زن بلوند غربی که مردان شرقی و خصوصا زن شرقی (میسانده) را آزاد میکند. نسخه سریالیشده امپریالیسم امریکا. پایان سریال این تفسیر را رد کرد. مساله پیچیدهتر است.
ایده مرکزی سریال این است: تنها کسی که قدرتاش وابسته به تبار اشرافیاش نیست، بردگان را آزاد میکند و سپاهی چندملیتی دارد، در نهایت منشی وحشیانهتر از اشراف ستمگر دارد. دنریس آشکارا «جهانشهری» است، و در پی استقرار نوعی pax romana در تمام جهان. ترکیبی از اسکندر، سزار، ناپلئون و حتی استالین. فراموش نکنیم که تارگارینها ریشه شرقی دارند، چیزی که آنها را به قرینهای برای روسها در سریال بدل میکند، آنها شرقی – غربی هستند. دنریس در واقع ملکهای برخاسته از شرق بود و همچون تمام تبارش خصلتهایی جادویی داشت. سریال قدم به قدم در حال نقد «امپریالیسم» است: پیوند جمهوریخواهی و امپراتوری، و خطرات نهفته در جهانبینی جهانشهری. دنریس در نهایت منجی نیست، او با وعده آزادی و برابری آغاز کرد و درنهایت به ویرانگری بزرگ بدل شد. صحنه مرگ سرسی بسیار مهم است: یکی از ستمگرترین اشراف وستروس در برابر توحش جهانشهری دنریس زنی معصوم جلوه میکند.
شرقِ بازی تاجوتخت همان شرق آشنای ایدئولوژی شرقشناسانه است: جادویی و غیرعقلانی است، گاهی سخت زیبا است و همیشه در نهایت بدوی و خشن. چند مثال: سریال از ابتدا در رابطهای دوگانه با دوتراکیها است. خشونت و سبعیت آنها را نشان میدهد، در ادامه به تدریج با آنها همدل میشود، اما سرانجام در فصل پایانی به ما میگوید: آنها در نهایت وحشی و بربر هستند. صحنه سخنرانی «کالیسی» برای دوتراکیها بسیار نمادین است: با زبان دوتراکیها (که آوایش به گوش چیزی میان عبری و عربی است.) سخنرانی میکند و وعده فتح جهان و ادامه جنگهای آزادیبخش را میدهد. میزانسن این صحنه و بازی امیلی کلارک تمام کوشش خود را میکنند که چهرهای ترسناک از «کالیسی» بسازند. میسانده دختری زیبا که در تمام طول سریال چهرهای معصوم دارد، کسی است که در آخرین لحظه پیش از مرگاش «کالیسی» را به آتش کشیدن شهر تحریک میکند. میسانده دختری شرقی - بخوانید خاورمیانهای - هم در نهایت درندهخو است.
در نهایت چه چیزی جهان را نجات میدهد؟ یک «آریستوکراسی روشنگر و غربی». اشراف در نهایت گرد هم آمدند، و نهایتا کسی را برگزیدند که از همه شایستهتر است، چرا که اهل زندگی نظرورزانه است، او به درون – بخوانید به بیرون از غار افلاطونی - میرود و حقیقت گذشته و آینده را درک میکند. صاحب تکنیک نیست، فلج است یعنی بیقدرت است، و تنها بر چشم باطناش متکی است. آریستوکراسی روشنگرِ بازی تاجوتخت اگرچه اشرافیت ستمگر را نفی میکند، اما ماکیاولیسم، جمهوریخواهی، و امپریالیسم دنریس را چیزی پلیدتر میداند.
بازی تاجوتخت برعکس چیزی که در ابتدا میپنداشتم پروپاگاندای امپریالیسم نبود: نقد جمهوریخواهی و امپراتوریخواهی از موضعی محافظهکارانه بود. و عجیب اینکه ایده امپریالیسم از «شرق» میآید. بعضی گفتوگوهای فصل پایانی یادآور نقد ادموند برک به انقلاب فرانسه است که در اعلامیه حقوق بشر چیزی از امپریالیسم لویی چهاردهم میدید: «انسانها آزاد به دنیا آمدهاند و آزاد با حقوق برابر باقی خواهند ماند». به محض اینکه قدرتی بخواهد این ماده را محقق کند، باید ارتشی را روانه بیرون از مرزهای «پولیس» کند. ارسطو به اسکندر گفته بود میان انسان یونانی و غیریونانی (بربر) فرق بذار، اسکندر چنین نکرد و میخواست واحدی سیاسی بیافریند که همه در آن برابر باشند، ایده امپراتوری اینگونه زاده شد.
در بازی تاجوتخت در نهایت غرب یعنی وستروس از سلطه امپریالیسم شرقی از یکسو و اشرافیت ستمگر غربی از سوی دیگر نجات پیدا میکند. «شرقی» و «غربی» که در طول سریال با همدیگر آمیخته شده بودند، مجددا جدا میشوند. اشراف خردمند و نیکخواه غربی گرد هم میآیند برای ساختن و آباد کردن شش پادشاهی. شهر آرمانی آن است که حکیمی خردمند بر آن حکومت کند. در پایان، بازی تاجوتخت به ما میگوید: با اینکه غرب هم پر از ستمگری و جنون است، با اینکه شرق هم بسی چیزهای نیکو دارد، اما در تحلیل نهایی این غرب است که جایگاه عقل است، شرق در نهایت جباریت، جادو و جنون است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر